-اگه کارت تموم شده بریم؟ حسابی دیرمون شده!
مدتی خیره نگاهم کرد که باعث شد دست و پایم را گم کنم .با قدمهایی آرام به من نزدیک شد و در حالیکه مرا بسمت در خروجی راهنمایی میکرد، به آهستگی نجوا کرد:
- کاش می فهمیدم چرا همیشه از من فرار می کنی!
حرارت عجیبی را در وجودم احساس میکردم .هنوز دست فرزاد به دستگیره نرسیده بود که صدای فهیمه خانم قلبم را از جا کند:
- آقا فرزاد!
فرزاد که از تکان من خنده اش گرفت به عقب برگشت .
بله!
- برای شام بر می گردید؟
- نه فهیمه خانم ، منتظرم نباش .امروز قراره برای الهام خرید کنیم، احتمالا شام رو بیرون می خوریم .
هنوز سر به زیر داشتم که فهیمه خانم مرا مخاطب قرار داد:
عزیزم کیفتون رو جا گذاشتید!
با خجالت کیف را گرفتم و تشکر کردم .صدای خندان و پر شیطنت فرزاد نگاهم را بسمتش کشید .
- چیز تازه ای نیست فهیمه خانم، شیدا همیشه همین قدر سر به هواست!
از اینکه اینطور بی پروا جلوی فهیمه خانم صحبت میکرد تا بنا گوش سرخ شدم و نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم که به قهقهه افتاد .
چرا اینطوری نگام می کنی؟ مگه دروغ گفتم؟!
چشمهای لبریز از خجالتم به صورت فهیمه خانم سُر خورد و او را هم خندان دیدم .گونه اش را بوسیدم و زیر نگاه مهربان و معنی دارش ، دوشادوش فرزاد از در خارج شدم . در بین راه فرزاد قول داد مرا با دوست هنرمندش که آن نقاشی زیبا را کشیده بود، آشنا کند .
همزمان با هم وارد خانه شدیم و سلام کردیم . اولین کسیکه به استقبالمان آمد، مادر بود و در پی آن شایان و الهام، کتی که ظاهرا تازه از راه رسیده بود و خودش را با دست باد می زد ، با دهانی باز و چشمهایی از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکرد .مادر دست فرزاد را به گرمی فشرد و گفت :
خیلی خوش اومدید فرزاد خان، افتخار دادید!
شایان او را در آغوش کشید و جمله ای را زیر گوشش نجوا کرد .الهام هم با خنده گفت :
معلوم هست شما دو نفر کجایید؟! چرا تلفن همراهت خاموشه فرزاد؟
فرزاد در حلقه محاصره استقبال کنندگان گیر افتاده بود و در حالیکه مشخص بود حسابی دستپاچه شده است .جواب هر یک را می داد .با هدایت دست شایان ، بسمت مبلی رفت و کتی توسط الهام به او معرفی شد .جمع آنها را ترک کردم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم .هنوز در را بطور کامل نبسته بودم که کتی با عجله به داخل اتاق پرید!
چه خبرته کتی دیوونه؟ترسیدم!
- این هرکول کیه دیگه شیدا؟!
خنده ام گرفت .لباسهایم را از تن خارج کرده و روی تخت انداختم .
هرکول چیه؟ شما که بهم معرفی شدید، پسر دایی الهامه دیگه!
تهدید گرانه بسمتم آمد.
- می دونم بی مزه ! ولی اون با تو چکار میکرد؟ اصلا چه جوریه که شما با هم اومدید؟
خنده ام شدت گرفت .حق داشت که اینطور قیافه بگیرد ، چرا که از هیچ چیز خبر نداشت .
- یادم رفت بگم کتی، اون رئیس شرکت منه ، چون قرار بود با هم بریم خرید، من رو هم سر راه رسوند .
در حالیکه حسابی گیج شده بود، روی صندلی نشست و چانه اش را خاراند .
- من که سر در نیاوردم ! یعنی پسر دایی الهام، رئیس شرکتیه که تو اونجا کار می کنی؟ پس از این طریق با الهام اشنا دشی؟
- نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خیلی زود صمیمی شدیم و توی این فاصله شایان و الهام بهم علاقمند شدن.شبی که رفتیم خواستگاری ، فهمیدم که فرزاد متین که رئیس شرکتمونه ، پسر دایی الهام هم هست .خودشون این مساله رو از همه پنهان کرده بودند، حالا فهمیدی؟!
- آره، چه جالب!
لبخندی زد و با هیجان ادامه داد:
- ولی شیدا خودمونیم چقدر جذابه! چه قد و هیکلی داره! مثل غول می مونه ولی یه غول خوشگل! باورت می شه اگه بگم تا حالا توی زندگیم پسر به این قشنگی ندیدم؟ عجب چشمهای دیوونه کننده ای داره!
خندیدم و روسری ام را بسمتش پرت کردم .
- مواظب باش تو گلوت گیر نکنه پررو! تو کار دیگه ای بغیر از نظر دادن نداری؟
با نگاهی کنجکاو و لبخندی معنی دار بسمتم آمد .
- نکنه خبرایی شده ناقلا و به ما نمی گی، ها؟!
- نخیر، بجای این پر حرفی ها ، بیا تو انتخاب لباس کمکم کن!
مانتویی تابستانی که رنگ سبزش با شال حریری که بتازگی خریده بودم، همخوانی داشت انتخاب کردم و پس از شنیدن کلی تعریف و تمجید کتی، به جمع بچه ها پیوستیم .
نگاه مشتاق و آمیخته به تحسین فرزاد که با شرم از حضور دیگران ، دزدکی براندازم میکرد مرا از انتخاب رنگ و مدل لباس راضی کرد .
با آمدن من ، همگی از مادر خداحافظی کردیم و به درخواست فرزاد، سوار بر اتومبیل او، به راه افتادیم .من و کتی و الهام در عقب جای گرفتیم و شیطنتها از همان لحظه آغاز شد .کتی مثل همیشه پر سر و صدا بود و حتی از فرزاد هم خجالت نمی کشید .
- آقا شایان! هی ما رو زبون خشک و تشنه از این خیابون به اون خیابون نکشی ها! از الان گفته باشم!
- کتی تو که اینقدر شکمو نبودی! در ضمن قصاص قبل از جنایت نکن .چهارتا خیابون راه برو بعدا اگه تشنه موندی اعتراض کن!
ولی کتی دست بردار نبود و آنقدر سر به سر او و الهام گذاشت که صدایشان در آمد . فرزاد که از شیطنتهای او حسابی خندیده بود گفت:
- کتایون خانم دختر شاد و سرحالیه ، بودن با اون اصلا آدم رو خسته نمی کنه!
همگی جمله او را تصدیق کردیم و کتی جواب داد:
- اختیار دارید آقای متین سرحالی از خودتونه!
از حاضر جوابی او مجددا همه به خنده افتادند .من پشت سر فرزاد در صندلی فرو رفته بودم و به مناظر اطراف نگاه میکردم .فرزاد با صدای نسبتا آرامی پرسید:
- شیدا خانم رو نمی بینم ، خیلی ساکتید!
با این بهانه آئینه را طوری تنظیم کرد که کاملا مرا می دید و تصویر چشمهای جادویی و جذابش با آن نگاه وحشی روحم را به تسخیر در آورد .لبخندی زدم و گفتم :
- ماشاءاله مگه کتی به کسی اجازه می ده؟ یکریز حرف می زنه!
شایان با خنده ای توام با شیطنت ، پشت سرش را خاراند و آهسته گفت:
- بعضی ها لطفا بهونه نکنن و آینه رو جابجا نکنن، تصادف می کنیم ها!
فرزاد تا بنا گوش قرمز شد و شایان به قهقهه خندید .کتی که انگار منتظر همین بهانه بود ، نیشگون محکمی از بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت :
- می کشمت شیدا! بگو بین تو و این « بعضی ها» چه خبره!
- خیلی خب چسب دوقلو !الان که نمیشه ، باشه تا بعد !
به خیابان موردنظر رسیدیم ، فرزاد جایی برای پارک اتومبیل پیدا کرد و گردش بی پایان ما از همان لحظه آغاز شد .ابتدا برای خرید حلقه وارد جواهر فروشی بزرگی شدیم .شایان حلقه بی نهایت زیبا و البته گرانقیمتی را پیشنهاد داد و الهام با متانت پذیرفت .پسرها برای خرید آن با فروشنده وارد مذاکره شدند .از بین حلقه هایی که روی میز چیده شده بود، یکی را که بنظرم ساده ولی بسیار زیبا می آمد، برداشتم و به دست کردم. انگشتهای سفید و کشیده ام با درخشش نگین زیبای انگشتر، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود .کتی و الهام کنارم ایستاده بودند .هریک بنوعی اظهار نظر میکردند .همزمان که در مورد آن صحبت میکردیم .فرزاد به کنارم آمد و گفت:
- چقدر قشنگه ! اگه خوشت اومده می خریمش !
با تعجب به قیافه خندانش نگاه کردم .
- نه همینطوری نگاه میکردم .
مرد فروشندع برای خوش خدمتی بااشاره به فرزاد گفت:
- به حسن سلیقه همسرتون آفرین می گم! در مورد قیمت هم نگران نباشید ، یه تخفیف ویژه براتون در نظر می گیرم !
فرزاد و شایان خندیدند و من با خجالت ، سر به زیر انداختم .کتی ضربه ای به پهلویم زد و با لبخندی موذیانه اشاره کرد که حلقه را سرجایش بگذارم .
پس از خرید حلقه و دیگر جواهرات، نوبت به لباس رسید . الهام برای انتخاب لباسش وسواس زیادی داشت و دائما ما را از این مغازه به آن مغازه می کشید .در نهایت، هنگامیکه لباس مورد نظرش را نیافت، از خرید آن انصراف داد و تصمیم گرفت مدلی را از روی ژورنال انتخاب کرده و به خیاط مخصوصشان سفارش دوخت آن را بدهد .
من لباس ماکسی آبی آسمانی را انتخاب کردم که یقه رگلان بود و دستکشهایی بلند تا روی آرنج دست داشت ، پارچه لباس براق بود و بر روی یقه و قسمتی از جلوی لباس ، سنگ دوزی شده بود و پشت دامن لباس به روی زمین کشیده می شد .کتی هم به رغم اصرارهای ما هیچ لباسی انتخاب نکرد .ظاهرا لباس زیبایی را از آلمان بهمراه آورده بود که همان را می پوشید .
هوا کاملا تاریک شده بود که دیگر وسایل مورد نیاز را خریداری کردیم و همه را به ماشین انتقال دادیم .به پیشنهاد فرزاد، به رستورانی که خودش در نظر داشت رفتیم .مکان فوق العاده زیبایی بود که در انبوه درختان محاصره می شد . ساختمان اصلی در وسط قرار داشت ولی در این فصل از سال در محوطه زیبای آن، تخت های چوبی قرار داده بودند و تمام مراجعه کنندگان از آنها استفاده می کردند . جایی را بر روی همان تخت ها انتخاب کردیم و نشستیم .هوا بی نهایت مطبوع و دلچسب بود و پس از آنهمه پیاده روی و خستگی ، صرف چای و بعد هم شام، واقعا عالی بود!
من و کتی و الهام بالای تخت نشستیم و فرزاد و شایان همان جا، لبه تخت قرار گرفتند .با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و سرم را به میله ای که برای سقف تعبیه شده بود، تکیه دادم .صحبتها بر سر خریدها و کیفیت اجناس بازار و قیمت آنها بالا گرفته بود .نگاهم بر نیمرخ فرزاد ثابت ماند، ساکت نشسته بود و با لبخندی محو، به روبرو نگاه میکرد .با خود اندیشیدم:« توی این لباس که مثل پسر بچه ها شده، چقدر نزدیک و قابل دسترسه!»
با شیطنت رد نگاهش را دنبال کردم تا ببینم به چه چیزی اینطور خیره شده است، اما لبخند بر لبم ماسید، بر روی تختی که با فاصله کمی از ما قرار داشت ، چند دختر و پسر جوان نشسته بودند .یکی از دخترها که آرایش غلیظی داشت و روسری اش تقریبا از سر افتاده بود، دستش را زیر چانه قرار داده بود و به فرزاد نگاه میکرد .نگاه وقیح و چندش آور!
نگاه سوزانم باز بسمت فرزاد چرخید .هنوز در عالم خودش سیر میکرد، گویی که اصلا نقطه دیدش آن دختر نیست ، ولی افکار مسموم و آلوده همچون موریانه ای ذهن مرا میخورد .بی اراده اخمهایم را در هم کشیدم و نگاهم را روی دخترک قفل کردم . بی توجه به وجود من ، همچنان با لبخند کذایی، فرزاد را نگاه میکرد! بقدری عصبی شده بودم که دلم میخواست سرم را محکم به دیوار بکوبم! شایان فرزاد را مخاطب قرار داد و پرسید:
- بنظر تو جالب نیست؟
وقتی دید فرزاد جوابش را نمی دهد، ضربه ای بر روی شانه اش زد و او با دستپاچگی تکانی خورد .
- چیزی گفتی شایان جان؟!
- حواست کجاست گل پسر؟!
- ببخشید داشتم فکر میکردم .حالا بگو!
خون در رگهایم به جوشش افتاد .یعنی واقعا فکر میکرد یا در حال ارزیابی آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خیال بیهوده ای! فرزاد هرگز دروغ نمی گفت پس دلیلی نداشت به اون مظنون باشم .گمان می کنم آنقدر عاقل و فهمیده شده بودم و به قدر کفایت از آن حادثه تلخ در زندگی تجربه اندوخته بودم که بی دلیل او را میز محاکمه نکشانم .احساس کردم مغزم در حال انفجار است .این حقیقت محض وجود دااشت که بذر کینه و بددلی نسبت به جنس مخالف، ثمره همان انتخاب اشتباه بود .دلم میخواست گوشه دنجی را می یافتم و به حال زار خودم می گریستم!
نگاهی به دخترک انداختم .سیگاری گوشه لبش گذاشته بود و با لوندی، موهای رنگ شده بلوندش را از جلوی صورت کنار می زد .با تنفر نگاهم را از او گرفتم و به صورت فرزاد دوختم .به من نگاه میکرد و لبخند می زد .بی اراده اخمم را بیشتر کردم و صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم .در همان لحظه، پیشخدمت گفت :
- سلام آقای متین !خیلی خوش اومدید .اگه امری دارید من در خدمتگزاری حاضرم .
با توجه به خوش خدمتی گارسون پذیرفتن این مساله که فرزاد زیاد به آنجا رفت و آمد میکرد کار چندان دشواری نبود، ولی او با چه کسی می آمد؟ حتما با همان جنسهای لطیفی که خیره نگاهشان میکرد!آه، لعنت به تو کتی که برای آوردنم اصرار کردی، کاش هرگز با آنها به خرید نمی رفتم .فکرهای آزار دهنده اجازه نداد وقتیکه الهام منو غذا را در اختیارم گذاشت .چیزی انتخاب کنم .با بی میلی گفتم: