ولی صدام هرگز به گوشش نرسید .خدایا چه بلایی داشت به سرم می اومد .سعی کردم دستم رو از دست محسن جدا کنم ، ولی اون بقدری مچ دست من رو محکم گرفته بود که احساس کردم استخوانهای دستم شکسته! با حرکتی سریع من از پله ها بالا برد و در اتاقش رو باز کرد و روی زمین پرتم کرد! توی آخرین لحظات مردی رو دیدم که از یکی از اتاقهای سالن به همراه زن زیبا و نیمه عریانی بیرون می اومد و هر دو قهقهه زنان بسمت پایین می رفتند!
با ورود محسن ، در اتاق پشت سرش بسته و بعد قفل شد ! در حالیکه روی زمین افتاده بودم با ناباوری به حرکاتش نگاه میکردم .هیچ واژه ای به ذهنم نمی رسید .کلید رو توی جیب شلوارش گذاشت و لحظاتی در سکوت، به سیگاری که روشن کرده بود پکهای محکمی زد .اون از کی سیگاری شده بود؟! شایدم از اول بوده و من خبر نداشتم .دستم رو دور مچ پام که در لحظه پرت شدن درد گرفته بود، کشیدم و بدون حرف و با بغض سنگین که توی گلوم کمین کرده بود، به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم .دستش رو توی موهاش فرو کرده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پائین خم کرده بود.
- شیدا! خدا لعنتت کنه! چقدر امشب قشنگ شدی!
از لحن غمگین و بغض آلودش شوکه شدم. اصلا از کارهای این پسر عجیب و غریب سر در نمی آوردم! انگار سنگینی نگاهم درست بر قلبش نشست که ناگهان سرش رو بلند کرد و با نگاهی وحشتناک و متفاوت پرسید:
- چیه؟! چرا اینطوری نگام می کنی؟!
حرفی نزدم .انگار سکوتم خشن ترش کرد! با حرکتی وحشیانه من رو از روی زمین بلند و روی تختخواب پرت کرد . در حالیکه یقه پالتوم رو توی دستش می فشرد، من رو بسمت خودش کشید و با صدایی که بیشتر شبیه به خرناسه ببر بود، زمزمه کرد:
- خب خانم شیدا رها! من وقت زیادی ندارم .باید بگم اون لحظه که منتظرش بودی رسید! خودت خواستی که من همه چیز رو برات بگم .پس مثل بچه آدم می شینی و فقط به حرفهای من گوش می دی، فهمیدی؟! یادت باشه که اینجا حتی اگر خودت رو بکشی هم کسی به فریادت نمی رسه! شیر فهم شد؟!
کم مونده بود از ترس سکته کنم . فقط نگاهش کردم .با نعره وحشتناکی پرسید:
- شیر فهم شد؟!
از ترس زبونم باز شد و با صدای ضعیفی گفتم:
- بله!
- خوبه، حالا شد!
یقه لباسم رو رها کرد و از روی تخت بلند شد .سیگار دیگه ای روشن کرد و با بی تابی و قدم زنان اونو تا ته کشید .توی این فاصله منم روی تخت جابجا شدم و سعی کردم با حفظ آرامش ، به حرفهای محسن گوش بدم .مسلما در کنار اون خطری من رو تهدید نمیکرد .بهر حال ما زن و شوهر بودیم و من سعی کردم زن خوبی باشم و افکارم رو متمرکز کنم! محسن بی خبر از حال خراب من، پائین تخت نشست و شروع به صحبت کرد:
- همراه هانیه بودم که تو رو دیدم، جلوی مدرسه ، به نظرمون کیس خیلی مناسبی بودی! چند هفته ای تو رو زیر نظر داشتیم و در موردت تحقیق کردیم .بعد با یه نقشه حساب شده که از طرف هانیه طرح ریزی شد، اون تصادف مصنوعی به وجود اومد و ما با خانواده تو آشنا شدیم .همه برنامه ها کاملا دقیق و منظم جلو می رفت .بعد از آشنایی ترتیب اون مهمونی ها رو دادیم تا بتونیم قدم بعدی، یعنی راضی کردن تو برای ازدواج با من رو برداریم! در ضمن افسانه، یعنی همون زنی که تو فکر میکردی مادرمه ؛ از نزدیک با تو آشنا بشه .کار کردن روی تو خیلی سخت بود و احتیاج به زمان داشت .تو دختر عاقل و فهمیده ای بودی و به راحتی نمی شد فریبت داد. من حتی توی چندین برخورد متوجه شدم که تو زیرکتر و با هوشتر از اونی هستی که نشون می دی چون طبع آروم و متانت اجازه نمی داد به راحتی به شخصیتت پی برد. البته خانواده ات هم فوق العاده نکته بین و حساس بودند که این، کار منو حسابی سخت میکرد.ولی تمام نقشه ها ما دقیق و حساب شده بود. شاید تو خبر نداشته باشی که پدر محترمت یک نفر رو برای تحقیق از من فرستاده بود .متاسفانه اون آدم چندان درستی نبود ، چون با دیدن چک سفیدی که من براش کشیده بودم دست و دلش لرزید و خیلی زود تسلیم خواسته های من شد! نتایج تحقیقات پوشالی اون دقیقا همون حرفهایی بود که من به اون دیکته کردم .البته تو به دلیل داشتن احساسات پاک و طبع لطیفت، من رو خیلی زود پذیرفتی! فکر کردی من واقعا عاشق تو هستم و تو رو برای خودم میخوام! ولی اینها همه اش نقشه ای بود برای کشیدن تو به اینجا! تمام این اتفاقها هم لازم بود تا تو با مقدمات کار آشنا بشی. اون برخورد شب اول توی اتاق من هم که مثلا تصادفی جلوه داده شد، از قبل هماهنگ شده بود برای پیشبرد نقشه! تمام اون دروغها هم در مورد خواهر و پدر و مادرم فقط جزئی از نقشه بود. اونها اصلاخانواده من نیستند! یعنی هیچکس نیستند .یک مشت انسانهای هویت گم کرده اند که فقط با هم همکارند، همین!