سانتین یکی از کتاب های رو که عرفان بهش داده بود رو به مادرش داد تا مطالعه کنه .از عرفان به عنوان آقای اقبالی هم صحبت کرد .
وقتی مادرش پایین رفت با خود گفت
-اولین قدم رو تو اعتراف گذاشتم . اول کمی مامان رو با ان نیرو اشنا می کنم بعد یواش یواش موضوع رو هم براش می گم
بعد از ناهار داشت روی میز مطالعه اش درس می خواند ان قدر محو درس خوندنش شده بود که حتی سرو صدای علی که داشت پایین توی هال توپ بازی می کرد حواسش رو پرت نکرد ناگهان سرش رو از کتاب بالا اورد و چشمها شو بست و باز کرد . داشت درس می خوند به هیچ چیز فکر نمی کرد ولی ناگهان صدای عرفان در گوشش پیچید گفت
-سانتین الان پاشو به من یه زنگ بزن پاشو
به نظرش امد خیال اتی شده تا دوباره خواست شروع به درس خوندن بکنه که صدای عرفان رو شنید . به تلفن نگاه کرد بلند شد و شماره عرفان رو گرفت
در حالی که نمی دانست بگه چه کار داره وقتی گوشی از ان طرف برداشته شد قبل از این که حرف بزنه عرفان گفت
-دیدی بالاخره تونستی و موفق شدی پرنده بال ابی به ارتباط فکری با من پاسخ دادی
سانتین باورش نمیشد هیجان زد گفت
-پس واقعاً صدای تو رو شنیدم که با من چند دقیقه پیش حرف می زدی ؟
-اره بهت گفتم تا بهم زنگ بزنی البته دو بار تا بالاخره این کارو کردی
-چطور ممکنه ؟ من واقعاً صدای تو رو شنیدم یعنی چی ؟
-یعنی این که بالاخره موفق شدی بعد از اون همه تمرین های که کردی حالا نوبت توست که اینبار با من حرف بزنی تمرین کن حتما می تونی راستی داشتی چه کار می کردی ؟
-درس می خوندم
-پس مزاحمت شدم برو درست رو بخون نمیخوام به خاطر من از درس هات عقب بمونی من دیگه خداحافظی می کنم به امید دیدار
-به امید دیدار
چند روز بعد از مادرش پرسید
-مامان بالاخره کتاب رو تموم کردی یا نه ؟
-اره کتاب مفیدی بود
-چی فکر می کنی در مورد موضوع کتاب ؟
-فکر کردم واقعاً هستن کسایی که این قدرت رو داشته باشند ؟
سانتین نمی دونستم با جوابی که می خواد به او بدهد کار خوبی می کند یا نه ولی گفت
-بله وجود دارند
-تو از کجا می دونی ؟
-برای این که یکی ....یکی از اونها رو می شناسم
-واقعاً
سانتین فقط سرش را تکان داد ناهید موضوع را به شوخی گرفته بود گفت
-اون ترسناکه ؟
-یعنی من ترسناکم مامان ؟
-وا کی به تو کار داشت گفتم همون که این شکلی است
-منم یکی از همون ها هستم مامان