فصل نهم freizeit 0140




چند ماه از آشنایی سانتین و عرفان می گذشت طی این مدت با تمرین های تلفنی که عرفان به سانتین یاد می داد توانسته بود اشیا خیلی کوچک را با نیروی فکرش جا به جا کند اولین بار توانست برگ گلی را کمی روی میزش جا به جا کند داشت بال در می اورد تقریباً تمام شب به ان خیره شده بود تا بالاخره با کمک عرفان که با او تلفنی صحبت می کرد او را تشویق کرد توانست این کار را بکند .چند باری هم باز در کافه یا پارکی قرار گذاشتند و دیگه با هم صمیمی شده بودند عرفان هیچ گاه طی این مدت از این آشنایی سوءاستفاده نکرد یعنی خودش را در حد سانتین نمی دید او زیبا بود و سالم و پرانرژی آینده ای روشن پیش رو داشت عرفان به این نتیجه رسیده بود تحت هیچ شرایطی اسرار قلبش را برای او فاش نکند اسراری که هر مردی وقتی به زنی دل می بندد دوست دارد عیان کند تا مهر و علاقه اش را به طرف نشان دهد عرفان دوست نداشت سد راه خوشبختی او بشود طی این سالها که زمین گیر شده بود خوب یاد گرفت که فکر و خیال ازدواج و دوست داشتن را از سر دور کند او نمی خواست کسی به حالش ترحم کند ولی اینک با وجود دختری مثل سانتین که ساده و مهربان بود بدون هیچ ترحمی بدون این که دست خودش باشد دریچه ها و پنجره ها یکی پس از دیگری باز می شدند و نوری زیبا به کالبد بی روح عرفان می تابید او به همان هم دلخوش بود که بتواند سرانجام در شعرهایش دست از گلایه و درد بردارد و شاید کمی هم زندگی و سرمستی را بتواند در انها جایگزین کند و این همان چیزی بود که تازگی ها بوی شعر و متنهایش را عوض کرده بود حتی سانتین هم متوجه این مطلب شده بود و دائم با تعریف و تمجید کردن از شعرهایش او را تحسین می کرد هر کس چهره و حرکات عرفان را میدید به سادگی متوجه می شد او دیگر همان عرفان مرده همیشگی نیست صورتش کمی پرتر شده بود و گونه هایش رنگ گرفته بود


***
افسانه زنی بود فداکار و اهل زندگی او برای همسر و تنها فرزندش از هیچ کاری دریغ نمی کرد از وقتی عرفان در ان حادثه فلج شده بود افسانه مثل پروانه دور عرفان می چرخید و می سوخت پسرش جلوی چشمانش روز به روز آب تر می شد و از بین می رفت رسیدگی های افسانه و شوهرش عدنان برای به زندگی بازگرداندن او بی نتیجه بود عرفان به همه چیز پشت پا زده بود به زنده بودن به زندگی به خانواده اش به مال و ثروت انبوه پدرش . به همه فامیل و اشنا
افسانه در ناباوری متوجه شده بود که عرفان تازگی ها فرق کرده دیگر بد اخلاق نیست به شوخی های پدرش جواب میداد و کم کم داشت مثل ادمهای معمولی می شد حتی لباس پوشیدنش هم کلی فرق کرده بود دیگر سیاه پوش و عزادار نبود وقتی عدنان به افسانه گفت
-فکر کنم عرفان عاشق شده
-عاشق شده مگه میشه ؟
-چرا نمیشه مگه او ادم نیست احساس نداره جوان نیست ؟
-چرا همه این ها هست ولی ممکنه کی باشه ؟
-فهمیدنش ساده است هیچ متوجه شدی که تازگی ها چقدر بیرون میره و هر بار که میاد چقدر روحیش عوض میشه ؟
-اره ولی چه جوری بفهمیم اون ... اگه تو درست گفته باشی کیه ؟
عدنان در حالی که پیپش را از جیب ربدوشامبرش بیرون می اورد گفت
-تعقیبش می کنیم به همین سادگی
-اگه بفهمه روزگار مونو سیاه میکنه
-چرا بفهمه بالاخره می فهمم که طرف کیه

***

در چاپ خونه مظلومی در حالی که ورقه ای را بالا اورد بود تا بهتر ببیند با تعجب گفت
-عجب بالاخره یه شعر درست حسابی از این آقای اقبالی دیدیم
بعد بلند شروع به خواندن کرد



یک سبد پر طراوت و تازگی
در دستهایم خریدم از بازاری
بازار گل و بوته فروشان
پیرو جوان دست فروشان
روی لبهای شان غنچه خنده
در دستهایشان رشته های محبت
در گاریهایشان نشانه های
عشق و عطوفت و دوستی
شکوفه ها و غنچه های کوچک مهربانی
با گلدانهای ریز و درشت زیبایی
ان طرف تر پیرمرد خمیده ای
کنار گاری کوچکی نوا سر داده
فصل نشاء گل و صفا و یک رنگی است
بیا و بگیر و در باغچه دلت بکار

«ع.ا»