سپس بدون این که منتظر بماند بلافاصله در را باز کرد و به طرف چاپخانه رفت بدون این که برگردد و به پشت سرش نگاه کند وارد اتاق شد
مظلومی گفت
-می تونی بری خونه اصلا امروز کار زیادی نداشتیم برو جانم
-امروز کلی کار دارید رعایت حال من و می کنید آقای مظلومی بذارید بمونم این جوری حالم بهتره می شه اصلا حالم خوب شد مگه قرار نبود اون متن قسمت حادثه ها رو امروز ردیف کنیم ؟
-چرا ولی خودم هم میتونم تو بهتره بری خونه استراحت کنی
-خواهش می کنم اجازه بدید باشم
-هر جور که مایلی ولی هر وقت احساس کردی حالت داره بد میشه به من بگو
سانتین درحالی که به شکم گرد و قلمبه مظلومی که ازش خیلی خوشش می امد و همیشه دوست داشت مشت محکمی به ان بکوبد تا ببیند صدای طبل می دهد یا نه نگاه می کرد گفت
-خیلی ازتون ممنونم شرمنده ام کردید
- در مورد چی حرف می زنی فلفل خانم من دستیار بد حال و مریض نمیخوام اگه از دفعه بعد هم همین جوری بیای باید عذر تو بخوام حالا زودت باش اون حرف درشت سیا 18 رو بده حرفهای ب و ج و فا رو می گم
سانتین هم همان طور که مشغول بود داشت به عرفان شاعر جوانی که مثل صاعقه امروز سر راهش سبز شده بود فکر می کرد با خودش کلنجار می رفت زیرا نمی خواست اتفاق امروز را به دیدن ان جوان و چشمهایش ربط بدهد با خود گفت
-درست شدم عین این خاله زنک های خرافاتی اخه دختر عاقل سردرد تو چه ربطی به اون داشت ؟
ولی بلافاصله با خود گفت
-اگه به اون ربطی نداشت چرا تا به اون نگاه کردم اون جوری شدم ؟ چرا تا به حال سردرد نمی گرفتم و از حال نمی رفتم
-دیدی گفتم امروز برو خونه حالت خوب نیست ببین به جای گیو مه نقطه گذاشتی
-ببخشید آقای مظلومی الان دستش می کنم
سپس تا ساعتی حواسش را به کارش داد
مظلومی تا حالاش هم بهش اوانس داده بود دیر که به سر کارش رسیده بود دو سه باری هم که اشتباه کرده بود نباید دیگر از خوش اخلاقی او سو استفاده می کرد


شب سانتین ده دقیقه با خودش کلنجار می رفت که به ان مرد زنگ بزند یا نه ؟ بالاخره تصمیمش را گرفت و کاغذ را از جیب مانتواش در اورد و به سمت تلفن اتاقش رفت بعد یادش امد ساعتی یک و نیم شب است و درست نیست این موقع مزاحم او بشود ولی بعد به یاد حرف او افتاد که گفت
-هر موقع می خواهید زنگ بزنید من منتظرم
با تردید گوشی را برداشت دست خودش نبود انگار نیروی مرموزی باعث تمام این حرکات می شد شماره رو گرفت وبا قطع شدن دومین بوق گوشی برداشته شد صدای عرفان بود که پشت خط حرف می زد
-سلام خانم مهر ارا زودتر از این منتظر تماستون بودم
سانتین با تعجب گفت
-از کجا می دونستید که منم من که هنوز صحبت نکرده بودم
-خب به دلم برات شده بود که خودتون ید راستی حالتون چطوره ؟
-خوبم مرسی ببخشید که این موقع شب تماس گرفتم اخه
-تا حالا خواب بودید میدونم ایراد نداره بعد از اون سردرد ها ان قدر خسته می شید که ناخودآگاه می خوابید
سانتین از ناباوری نمی دانست چه بگوید او مثل یک فال بین داشت زندگی او را ورق می زد
-از اتفاقی که امروز توی انتشارات افتاد واقعاً متاسفم خانم
-بله من هم همین طور دوست نداشتم با شاعر شعرهای محبوبم این طور اشنا بشم
-مثل اینکه خانواده محترمتون خواب هستند یا نه ؟
-بله وقتی بیدار شدم دیدم همه خوابیده اند راستش خوابم نبرد گفتم که به شما زنگ بزنم و مزاحمتون شدم
-خوب کردید تماس گرفتید من منتظر بودم
بعد از کمی سکوت برقرار شد و هر دو نمی دانستند چه بگویند
عرفان گفت
-راستی هنوز اسمتون و به من نگفتید خانم مهر ارا ؟
-سانتین
-چه اسم قشنگی درست مثل خودتون ....راستی چند وقته تو انتشارات کار می کنید ؟
-حدود یک ماه می شه
-برای امرار معاش یا برای تفنن ؟
-برای عشق و علاقه ای که به این کار دارم
-عشق و علاقه ......چند سالتونه ؟
-22 سالمه
-پس دیپلم تو گرفتی ؟ دانشجو هستید یا ترک تحصیل کردید ؟
-نه سال اول دانشکده خبر هستم
-چه جالب پس علت عشق و علاقه اتون هم معلوم شد نمی خواهید کمی از خودتون بگید ؟
-از خودم ؟
-بله از خودتون . خانواده اتون و ...
-فکر نمی کنم الان موقعیت مناسبی باشد فردا صبح زود کلاس دارم دیگه باید بخوابم راستش من یه خورده توی از خواب بیدار شدن و حاضر شدن و حاضر شدن تن بلم شاید وقتی دیگه دوباره باهاتون تماس گرفتم
-باشه هر جور مایلید به هر حال از آشنایی با شما خوشوقت شدم و ...راستی با خوردن یک نوشیدنی در یک کافه موافقید ؟
وقتی تردید سانتین را دید گفت
-دیداری ساده در یک جای معمولی البته اگه دوست داشته باشید و هر وقت که خودتون مایل باشید
وقتی سانتین جواب مثبت داد عرفان گفت
-برای فردا صحبت یا غروب ؟
-فردا فکر نکنم بتونم صبح کلاس دارم بعد از ظهر هم باید برم انتشارات شاید برای روز سه شنبه موافقید ؟
-بله هر جور میل شماست عالی است با کافه تریای دفینه موافقید ؟ یک خیابان بالاتر از انتشارات است می دانید کجا را می گم ؟
-بله چند بار رفتم
-بسیار خوب پس تا سه شنبه خداحافظ
-خداحافظ