جین گفت : " می خواهی نزد شاه بروی ؟ بگذار من هم با تو بیایم . "
چارلز گفت : " نه هیچ کس نباید با من بیاید . "
- اگر فکر می کنی می توانی تحریکش کنی کاملا دیوانه ای . شانس یک زن بیشتر است . بگذار همراهت بیایم شاید بتوانم کمکت کنم . "
چارلز به سردی پاسخ داد : " تو دخالت نکن . " آن " زن من است و تنها به من مربوط است . به خاطر من به این جهنم افتاده است و به خدا که خودم تنها نجاتش می دهم . "
جین رویش را از او برگرداند . صورت زیبایش رنگ پریده بود و زیر چشمانش از بی خوابی و گریه سایه انداخته بود : " چارلز ، آن دی وایتال احمق برای نگهداشتن تو چه کار ها که نکرده است و عاقبت هم به آن مرگ فجیع از بین رفت . ای کاش تو هرگز به دنیا نیامده بودی . آه خدای من هر وقت به " آن " و آن جهنم فکر می کنم دیوانه می شوم . خدایا او حامله بود و چیزی به ما نگفت ! "
چارلز خشمگین فریاد زد : " حرفش را نزن . نمی فهمی که من هم از فکر او و بچه دارم دیوانه می شوم . آن ها به موقع نجات می دهم حتی اگر ناچار شوم دیوار های آن محل را با دست هایم بشکافم "
به خاطر تقاضا های مکرر کاترین ، دوباری از تمام قدرت خودش و دوک استفاده کرد و توانست بفهمد که " آن " هنوز زنده است .
جین گفت : " حتما جنینش را تا به حال سقط کرده است . چارلز وقتش شده که شرفیاب شوی عجله کن . "
- پنج دقیقه دیگر وقت دارم . نگران نباش خواهر عزیز اعلیحضرت را منتظر نمی گذارم .
شاه در اتاقش کنار پنجره و پشت به در ایستاده بود که چارلز وارد شد . پیشخدمت ورود چارلز را اعلام کرد ولی شاه اصلا حرکت نکرد . یکی از سگ های شکاریش را در کنار داشت و او را نوازش می کرد . او نمی خواست به این مرد جوان وقت ملاقات بدهد اما دوباری او را وادار کرده بود . دوباری این روز ها آن قدر خواستنی شده بود که شاه نمی توانست در مقابلش مقاومت کند . اندیشیدن درباره دوباری شادش می کرد . وقتی که شاه برگشت چارلز روی پایش افتاد . شاه فکر کرد حتما خواستار مقام یا پول است . فکر کرد اگر مرد جوان این ها را بخواهد برای رضایت دوباری برایش فراهم می کند . این روز ها دوباری خیلی لوند و زیبا و مغرور بود و شاه چیزی از او دریغ نمی کرد . حتی جا به جایی بعضی وزرایش را . روز قبل حکم تبعید و جریمه دی تالیو را فقط چون دوباری گفته بود به او خیانت کرده است امضا کرد .
- تقاضای ملاقات خصوصی کرده بودی مک دونالد چه می خواهی ؟ می توانی بلند شوی .
چارلز بلند شد ، چشمان شاه با خصومتی مشهود نگاهش می کرد .
- از شما تقاضای عدالت دارم اعلیحضرت .
- در سلطنت من همیشه عدالت رعایت شده است ، بیشتر توضیح بده .
- اعلیحضرتا زن من شش ماه قبل از ورسای نا پدید شده و من تازه فهمیدم که او کجاست . او زندانی است و من برای آزادیش فرمان شما را نیازمندم .
- زن شما کجاست ؟ جرمش چیست ؟
- هیچ جرمی ندارد و زندانی باستیل است . هیچ کس جز شما قادر نیست او را نجات دهد . التماس می کنم که نجاتش بدهید .
شاه یک لحظه ساکت ماند . چیزی زیر لب گفت و سگ از او دور شد و در گوشه ای دراز کشید . شاه با دستمال دستش بینی اش را پاک کرد و گفت : " هیچ کس بدون دلیل به باستیل نمی رود . اگر زن شما آنجا است پس حتما حقش بوده است و شما علتش را نمی دانید . "
- زن من به خاطر حسادت یک زن دیگر در آنجاست . آن زن نامه را از شما گرفته است و این را بدون شک می دانم .
- تو خیلی زیاد می دانی مک دونالد و حرفهای مرا هم انکار می کنی . می گویی برای اجرای عدالت آمده ای پس بدان که عدالت اجرا شده است . اگر من آن نامه را امضا کرده ام پس بدان که می خواسته ام زنت تنبیه شود و هرگز هم تصمیم من عوض نخواهد شد . تقاضای شما رد می شود .
- ولی عالیجناب شما نمی دانستید آن نامه برای کیست . اگر اجازه بدهید برایتان توضیح می دهم که چه جنایتی اتفاق افتاده است و چگونه عدالت پایمال شده است .
- من نه می دانم و نه می خواهم بدانم . آن هایی که در باستیل هستند به دستور شخص من به آنجا می روند . چیزی هم در مورد زنت به خاطرم نمی آید و تو هم بهتر است موضوع را کاملا فراموش کنی . به تو اخطار می کنم که تا به حال هم خیلی پیش رفته ای . وقت ملاقات تمام است می توانی بروی .
و پشتش را به چارلز کرد و عازم رفتن شد که با تماس دستی روی بازویش از تعجب بر جای ماند .
چارلز بازوی او را فشرد و آرام گفت : " زن من و بچه معصومش در آن زندان هستند و بدانید که هر طور شده آن ها بیرون می آورم . " بعد ادای احترام کرده و خارج شد . در اتاق بیرونی رو در روی دوباری و دوک قرار گرفت . دوباری گفت : " به تو گفتم وقتت را تلف می کنی فقط امیدوارم او را عصبانی نکرده باشی . "
- فقط به او گفتم که زنم را از آنجا خارج می کنم و به قولم وفا خواهم کرد . از آن هم بیشتر هر کس را سر راهم قرار بگیرد می کشم .
دوباری متعجب نگاهش کرد ، بعد شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد : " پسرک احمق مغرور ! حالا باید کلی زحمت بکشم که شاه دستور جلب تو را ندهد . دوک چرا می گذاری خودم را این همه با مردم در گیر کنم ؟ "
- چون نمی توانم مانع شما بشوم مادام . شما قلب مهربانی دارید حالا بهتر است بروید و شاه را آرام کنید .
پایان فصل هشتم