544 الی 549
کارت کرده ؟
من میخوام بروم پیش بابا بهش تلفن کنید بیاید و مرا ببرد .
کجا ببرد ؟ جایی که او هست به درد تو نمی خورد . جای بچه نیست
من که بچه نیستم .
مونا جلوتر آمد و خودش را به توران چسباند . موضوع کارنامه فراموشش شده و حس حسادت سربرآورده بود .
سالار گفت : توری یک تلفن به آذر بزن بگو مگی اینجاست نگران می شود .
صبر کن اول ببینم چه شده ! به خدا گیج شده ام . سردر نمی آورم .
مونا دستش را دور گردن توران انداخت . انگار می خواست مالکیتش را نسبت به او ثابت کند . سالار متوجه او بود . می دید از اینکه تمام حواس توران به مگی است ناراحت است . او مدتها بود توران را فقط از آن خود می دانست . بالاخره آن قدر خود را به او چسباند تا در آغوشش جای گرفت . مگی کنار رفت . چشمهای آبی بهاری اش سرخ شده بود و اشک از آن می جوشید . سالار دستی به صورتش کشید دیگر گریه بس است . حالا بگو چه شده ؟
توران گفت : اگر بابا بفهمد بی اجازه سوار تاکسی شده ای ناراحت می شود چطور جرئت کردی ؟
الان به بابا تلفن کنید بیاید . می خواهم با او حرف بزنم .
توران گفت : دست کم اول بگو چه شده ! مگر نیامده ای اینجا که پیش ما باشی ؟ پس ما باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده در ضمن امروز سه شنبه است . پس فردا خودش می اید .
پس من تا بابا نیامده به خانه مان نمی روم .
مونا سرش را روی سینه توران گذاشته بود و دستهایش دور شانه های او بود . انگار زنجیرش کرده بود که فقط مال خودش باشد .
سالار به طرف تلفن رفت تا به آذر زنگ بزند . توران پرسید : می خواهی به او چه بگویی ؟
باید بگویم مگی اینجاست که نگران نشود .
پس نگو ناراحت است و گریه می کند .
سالار شماره را گرفت و آذر جواب داد : سالار پس از احوالپرسی با لحنی که مثل همیشه نبود و رگه های دلخوری در آن موج می زد گفت : تلفن کردم بگویم مگی پیش ماست .
آذر با تعجب پرسید : چه گفتید ؟ پیش شماست ؟چطور ؟از مدرسه به شما تلفن کردند او را ببرید ؟اتفاقی افتاده ؟ کاملا نگران شده بود.
سالار جواب داد : بله . از مدرسه تلفن کردند گفتند حالش خوب نیست رفتم آوردمش .
این دروغ بزرگی بود اما آذر باور کرد . گفت : حتما اول به من تلفن کرده اند من نبودم . بعد به شما زنگ زدند . رفته بودم بانک . چرا حالش بد است ؟ نگران شدم .
مگی آرام گرفته بود و به حرفهای سالار گوش میداد . سالار گفت : جای نگرانی نیست . سرش درد می کند .
شما می آوریدش خانه یا من بیایم دنبالش ؟ ساعت سه معلم فرانسه اش می آید .
نه شما نیا . خودم بعدا می آورمش . به معلمش تلفن کن بگو امروز مگی آمادگی ندارد نیاید .
اگر خیلی ناراحت است ببریمش دکتر .
باشد . اگر لازم شد می برمش . اگر علی تلفن کرد چیزی از این بابت نگو نگران می شود .
گوشی را بدهید به او ببینم چه شده ؟
سالار نگاهی به مگی انداخت . مطمئن بود او با حالی که دارد گوشی را نمی گیرد . جواب داد : الان رفته دستشویی . نگران نباش .
تا شب که می آوریدش ؟
سالار اندکی فکر کرد : شاید .
لحن سرد و متفاوت با همیشه اش آذر را کنجکاور کرد . در جواب خداحافظی او پرسید : شما یک جوری حرف می زنید . وای ... خیلی نگرانم کرده اید . شما را به خدا چه شده ؟
جای نگرانی نیست مطمئن باش . توری سلام می رساند . فعلا خداحافظی می کنم .
گوش را گذاشت . مگی آرام تر شد . سالار گفت : حالا که خیالت راحت شد بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر ناراحتی .
آذرجان مرا دوست ندارد .تمام تقصیرها را می گذارد گردن من .
چه تقصیرهایی ؟
به حرف من گوش نمی کند . فقط به حرف شبنم و نسیم گوش میکند . نمی گذارد من مثل آنها افشین رابغل کنم .
توران با چشمانی غمزده به او نگاه می کرد . هنوز به گفته های سالار جوابی نداده بود که اوضاع دگرگون شد و مگی آمد اما قرار می شد به توصیه او از پشت دیوار غرور بیرون بیاید . و حرف بزند . می گفت : من زنی بازنده ام . او در حالی که مونا را در آغوش داشت قلبش به خاطر مگی فریاد می کشید . دلش می خواست مونا را کنار بزند و او را در آغوش بگیرد و پا به پایش گریه کند اما به وضوح در می یافت مونا چنین حقی را به او نمی دهد . چنان احاطه اش کرده بود که نمی گذاشت از آن آغوشی که می توانست به روی مگی هم گشوده باشد چیزی نصیب او شود .
سر میز ناهار سالار مگی را کنار خود نشاند و سعی کرد التیامش بدهد اما چشم مگی به دنبال آغوشی مادرانه بود همان که مونا در جستجویش سرانجام به آنچه موجود بود رضایت داده بود – آغوش مادربزرگ این آغوش گرمای حقیقی مادرش را نداشت . ولی حالا که به آن قناعت کرده بود دیگر حاضر نمی شد کسی دیگری را با خود شریک کند . هر کس که می خواهد باشد مگی که دختر دایی اش بود یا افشین که پسردایی اش محسوب می شد . توران با تمام علاقه ای که به آن پسرک شیرین داشت در حضور مونا خود را نگه می داشت و احساسش را بروز نمی داد . تجربه نشان داده بود گلو دردهای ناگهانی مونا از آنژین است و نه هیچ گونه بیماری میکروبی و ویروسی . به فراست دریافته بود بغض و حسادت راه گلوی او را می بندد . این حالت را فری هم داشت . مونا پا جای پای او گذاشته بود .
شب که فرزین به خانه آمد اوضاع بهتر شد . مگی خود را به آغوش او سپرد و گریه سر داد . عمو فرزین به آذر جان تلفن کنید و بگویید من دیگر به خانه مان نمی روم .
آنجا بود که سالار با واکنش غیر منتظره فرزین فهمید او نسبت به مگی چه احساسی دارد . واکنش او در برابر قطره های درشت اشکهای مگی بغض بود . بغضی که با همه احتیاط نتوانست از چشم سالار و توران و حتی مگی و مونا پنهانش کند . مگی به او چسبیده بود و چون جوجه ای مادر گم کرده هراسان می لرزید و به او التماس می کرد . عمو فرزین می خواهم اینجا بمانم پیش شما و مامان توری و بابا سالار .
مونا با چشمانی نگران وضع موجود را می پایید . او اتاقش را آن قدر دوست داشت که نمی خواست با هیچ کس تقسیمش کند به خصوص با مگی . البته حاضر بود دایی فرزینش را به او ببخشد ولی نمی گذاشت چیزی از توران نصیبش شود . توران مال او بود
اوضاع طوری پیش می رفت که هیچ کس به خود اجازه نمی داند مگی وحشتزده را به خانه برگرداند . او که حاضر نشده بود به هیچ کی از تلفنهای آذر جواب بدهد . با گریه از همه می خواست دیگر به مدرسه نرود تا آذر نتواند به او دسترسی داشته باشد .
روز بعد فرزین وقتی به شرکت رفت او را همراه برد . در جواب سالار و توران که می گفتند مگی باید به مدرسه برود وگرنه از درس عقب می ماند گفت : بچه سالم درس نخوانده بهتر از یک بچه درس خوانده مریض است . مگر نمی بینید چه حالی دارد ؟ باید بگذاریم دق کند؟
همه در جستجوی دلیل بزرگی بودند که مگی را از آذر رمانده بود . او را سوال پیچ می کردند . اما او نمی توانست رنجی را که از نگاه نفرت بار آذر می برد توصیف کند . هرچه بود در نگاه انزجار آلود آذر خلاصه می شد .
پوریا با دیدن مگی با تعجب از فرزین پرسید : او اینجا چه میکند .
فرزین با لبخندی تلخ جواب داد : برای خودم منشی استخدام کرده ام .
مگی نگاه نگرانش را به پوریا دوخته بود . خیال می کرد اجازه ماندنش در آنجا با اوست . پوریا به رویش لبخند زد . معنی نگاهش را دریافته بود . بایک جمله آرامش کرد : مگی رئیس ماست . نه منشی !
مگی به رویش لبخند زد از آن لبخند های آرامش بخش که انسان هنگام بر طرف شدن خطری بزرگ بر روی لبها می نشاند .
آذر منتظر پنجشنبه و آمدن علی نشد . روز بعد پس از آمدن شبنم و نسیم از مدرسه افشین را برداشت و به خانه توران رفت . کم کم دریافته بود موضوع بیماری و سردرد مگی ساختگی است . باید می فهمید چه اتفاقی افتاده . از نظر او در خانه اتفاق تازه ای نیفتاده بود . بنابراین باید در بیرون از خانه در مدرسه به دنبال علتی می گشت که مگی رابه خانه توران کشانده بود . ساعت چهار بعد اظهر بود که زنگ زد . سالار در را به رویش باز کرد امامثل همیشه خوشرو تحویلش نگرفت . توران هم مثل همیشه نبود . تعارفات برگزار شد . آذر چشم به دنبال مگی داشت . او نبود . با حالتی عصبی پرسید : مگی کجاست ؟
توران جواب داد : با فرزین رفته بیرون .
پس تکلیف مدرسه اش چه می شود ؟ امروز هم معلم فرانسه اش می آید . مگر چندبار می توانم بگویم نیاید؟!
امروز که مدرسه نرفت .
چرا ؟
توران اگر چه دل و دماغ گذشته ها را نداشت . روحیه اش هنوز همان روحیه مخاطب کش بود . با یک جمله آذر را در جا میخکوب کرد . حالا که میخت را سفت کوبیده ای می خواهی بچه را زجرکش کنی که از شرش خلاص شوی ؟
گفته او همچون سیلی محکمی برق از چشم آذر پراند . او که کارنامه اش را پیش توران روشن و درخشان می دانست چنان بهتزده بشد که فکر کرد خواب می بیند .دهانش باز مانده بود . چندبار پلک زد ناباورانه پرسید : چه گفتید ؟ نفهمیدم !
توران صدایش را پایین آورد و آهسته جواب داد : اگر به خاطر مونا نبود او را روی چشم خودم نگه می داشتم . اما مونا ...
آذر هیجانزده پرسید : نمی فهمم ! مگر چه شده ؟ چرا دو روز است همگی تان با من یک طور دیگر شده اید ؟ مگی کجاست ؟ یعنی چه ؟ چرا رک و پوست کنده نمی گویید چه شده ؟
چه کارش کرده ای که از مدرسه یکراست آمده اینجا؟
چی ؟خودش امده؟چطوری؟
سوار تاکسی شده اگر راننده تاکسی آدم ناجوری بود چه میشد ؟
باور نمی کنم . شما که گفتید حالش خوب نبوده و از مدرسه تلفن کرده اند او را ببرید .
این طوری گفتیم که تو ناراحت نشوی . آذر در آن خانه چه خبر است ؟
سرتاسر هفته علی در به در بیابانهاست . جان میکند تا تو راحت و آسوده و در ناز و نعمت زندگی کنی . خودش که از زندگی چیزی نمی فهمد آن وقت تو آن قدر عرصه را بر این بچه تنگ می کنی که از خانه فرار کند ؟ اگر علی بفهمد چه جوابی می دهی؟
آذر دستش را روی پیشانی اش گذاشت . آب دهانش را فرو داد . کلافه و عصبی پرسید : چه می گوید ؟چه کارش کرده ام ؟کی ؟کجا ؟ از چی براش کم گذاشته ام ؟
وقتی آمد اینجا قلبش داشت می ترکید . دو روز است به همه التماس میکند همین جا بماند و به خانه بر نگردد .
مثل باران اشک می ریزد .