ص 256 و 257

مسلط شد كه قبل از آنكه آذر سكوت را بشكند، او با لحني غم انگيز گفت:
«نمي دانم چرا حضور مگي بر همه سنگيني مي كند!»
اين عبارت اول آذر را گزيد. اما لحظاتي بعد چون دشنه در قلبش نشست. علي بي آنكه قصد توهين داشته باشد، ب گفته ي كوتاهش او را به آتش كشيده بود. آذر با لحني كينه توزانه گفت: «من دو تا دختر مثل دسته ي گل دارم.»
علي با حيرت از پاسخ او، در صدد اصلاح گفته اش برآمد.«در گل بودن نسيم و شبنم شكي نيست. در خار بودن مگي حيران مانده ام. دارم فكر مي كنم او سال ديگر بايد به مدرسه برود. آيا در نظر ديگران هم همين قدر خار خواهد بود؟»
گفته هاي مظلومانه او آذر را از حرارت انداخت و از موضع قدرت پايين كشيد. حرفهايش را زده بود و به ظاهر بايد خداحافظي مي كرد و گوشي را مي گذاشت. اما هر چند نسبتي كه علي به او داده بود چون تيغ به بدنش فرو مي رفت، سعي كرد آن چه را شنيده بود نشنيده بگيرد.
ولي سعي او را با جمله ي بي شائبه ديگري باطل كرد. «مگي خيلي كوچك و بي گناه است. اما همه به چشم موجودي مزاحم و مضر نگاهش مي كنند. دلم مي خواست اين قدر معصوم نبود تا مستحق مجازاتهايش باشد.»
علي نمي دانست گفته هاي آرام و محزونش با روح آذر چه مي كند. آذر منفعل ولي معترض، سكوتش را شكست. حس مي كرد اگر معطل كند، علي با خداحافظي اي تلخ ارتباط را قطع مي كند، و او خود مجبور مي شود براي مرمت آنچه ويران كرده بود، قدمهاي بعدي را بردارد. از خودش در عجب بود. پيش از آن مكالمه اصلا قصد شكستن و ويران كردن آن ستونهاي عاطفي را نداشت. محبتهاي بي شائبه ي علي نسبت به او و بچه هايش چنان از سر اخلاص و بي چشمداشت بود كه چنين پاياني را برايش ناباور مي ديد. چرا اين طور بر او تاخته بود، نمي دانست. آيا به دفاع از بي سلاحي زنان در برابر قوانين مردانه ساز پرداخته بود و خود را يكي از آنها مي ديد؟ يا ترس از بي ثباتي و تزلزل علي در برابر حوادث به چنين واكنش تندي كشانده بودش؟ يا از اين عصباني بود كه چرا او در همان بار اول كه به اين شهر آمد و در بيمارستان با هم آشنا شدند تقاضاي ازدواج نكرد و وي را گذاشت و رفت زني ديگر گرفت؟ به تمام اينها فكر كرد، جز آن چه مورد نظر علي بود. نه ... حاضر نبود باور كند به مگي حسادت مي ورزد. قضاوت علي را ناخدآگاه پس مي راند و رد مي كرد. به همين دليل بود كه پرخاشجويانه، ولي از موضعي آماده ي شكست، گفت: «تو بهترين راه را براي فرار از واقعيتها انتخاب كرده اي. مرا به چيزي متهم مي كني كه خيلي بعيد و مضحك است.»
« ديگر براي تو چه فرقي مي كند من چه مي گويم و چه طور فكر مي كنم؟ تو ماههاست مرا به بازي گرفته اي و حالا از اين بازي خسته شده اي.»
« اين درست نيست. من با تو بازي نكرده ام.»
«من از اول تمام ماجراي زندگي ام را بي كم و كاست برايت گفتم. چيزي پنهان نمانده بود كه با بر ملا شدنش فكر و عقيده عوض كني. از اول مي دانستي من چه هستم و كه هستم. احتياج نبود مدتها مرا در بيم و اميد نگه داري و با احساساتم بازي كني!»
«قضاوتت غلط است. تو چنان نسبت به دو همسرت كه هر دو در عقد دائمت هستند بي اعتنايي كه مرا به وحشت مي اندازي.»
«فكر مي كنم همه چيز را به تو گفته م و احتياج به تكرار نيست. كاش يكي به من مي گفت گناهم چيست كه اين قدر مجازات مي شوم.»
«تو نبايد از من برنجي. من هيچ قولي نداده بودم كه حالا به خاطرش بازخواست شوم.»
« من از هيچكس بازخواست نمي كنم. مطمئن هستم سرنوشتم اين است.»
هرچه گفتگو ادامه مي يافت، آذر در اراده ي اوليه اش متزلزل تر مي شد. واكنش بي هياهو ولي اثرگذار علي جانش را به آشوب كشيده بود. قبل از اين كه مكالمه تكليفش را با خود روشن مي ديد و تنها نگراني اش واكنش طلبكارانه علي بود، اما حالا خود را در موقعيتي مي ديد كه قبلا پيش بيني اش نكرده بود. به ظاهر حرفي براي گفتن باقي نمانده بود. با اين حال نمي توانست ارتباط را قطع كند