344-349
9
فري نمي دانست در آن اوقاتي که آخرين تلاش هايش را کرده ورضايت علي را براي ازدواج با مهشيد گرفته، مطبوعات انگليس خبر ازمرگ مگي داده اند. و توران که برعکس گذشته ها بال و پرش ريخته و چيز زيادي از اقتدار مطلقش نسبت به خانواده باقي نمانده بود، سرانجام در مقابل اصرارها و استدلال هاي فري کم آورده و با دلي چرکين به او گفت:
ـ به خدا دختر مليحه واقعا بي نظير است. چرا سراغ او نرويم؟ آنها شازده اند. شجره نامه دارند.
ـ مامان هيچ کس براي مگي مثل مهشيد مادري نخواهد کرد. او خودش مادر است و سرنوشتي مثل علي دارد. مي تواند مشکلات اورا خوب بفهمد و با هم کنار بيايند.
ـ دخترهاي درجه اول تهران را دودستي تقديم علي مي کنند. چرا سراغ زن طلاق گرفته و بچه دار برويم؟
ـ بگذاريد خود علي نظر بدهد. من ميدانم مهشيد را انتخاب مي کند. الان مدت هاست به هم نزديک شده اند. مهشيد مگي را مثل بچه خودش دوست دارد. شما که ميدانيد علي مگي را از خودش دور نمي کند. هر دختري هم حاضر نيست چنين وضعي را قبول کند.
ـ خودم نگهش ميدارم.خودم بزرگش مي کنم.
ـ اينقدر خودم خودم نکنيد. شما سني را پشت سر گذاشته ايد. گاهي اوقات مي بينيم حتي خوصله مونا را هم نداريد.
ـ من از اول گفتم خودم مگي را بزرگ مي کنم. حالا هم روي حرفم هستم.
ـ اما مي بينيد که پسرتان به شما اعتماد ندارد و بچه اش را براي يک ساعت هم پيشتان تنها نمي گذارد.
ـ خب ما اشتباه کرديم. او فهميد چه نقشه هايي براي بچه اش داريم. اعتمادش سلب شد.
ـ مونا و مگي با هم نمي سازند.زندگي مان جهنمي مي شود.
فري براي هريک از بهانه هاي توران پاسخي حاضر و آماده داشت. سرانجام توران سکوت کرد تا علي نظر قطعي اش را اعلام کند. فرزين در متن جريان قرار داشت. اما سالار چيز زيادي نمي دانست. برايش مهم نبود. تنها دغدغه اش اين بودکه وقتي علي ازدواج کند و از اين خانه برود، نمي تواند هرروز مگي را ببيند و در آغوش بگيرد. اين موضوع را به فري وتوران هم مي گفت:
ـ من نمي دانم چرا اينقدر به اين بچه علاقه دارم.اگريک روز نبينمش کلافه مي شوم.
در اين موارد توران پشت چشمي نازک مي کرد و مي گفت:
ـ چه عجب که حرف از علاقه مي زني! نمي دانستم تو هم دل داري.
سرانجام فري پيروز شد و ازدواج علي و مهشيد سر گرفت، و توران با تمام تلاشهايش نتوانست علي را راضي کند که در همان خانه زندگي کنند. علي تحت تاثير تلقينات مهشيد با اين امر مخالف بود.
ـ بچه ها زير دست پدربزرگ و مادر بزرگ لوس ميشوند. من نمي توانم در کنار آنها، مگي را آنطور که تو مي خواهي تربيت کنم
او هيچ وقت به علي نمي گفت خواهرش چه نقشه هاي هولناکي درسر دارد. فقط تا آنجا که مي توانست تلاش مي کرد مگي را از دسترس فري دور نگه دارد.
کشمکش ادامه داشت. توران و سالار و فرزين در يک جبهه بودند و علي در جبهه اي ديگر. او دلش مي خواست زندگي مستقلي داشته باشد، اما گاه در مقابل اصرار هاي تضرع آميز مادر نرم ميشد. با اين حال مهشيد کارگردان پشت پرده بود. او علي را با دليل و منطق قانع مي کرد زندگي مستقلي داشته باشند ، و فري خوشحال و مشتاق اورا حمايت مي کرد که جدا از آنها زندگي کنند تا فرصت مناسبي بيابد و نقشه اش را عملي کند. جز مهشيد هيچ کس نمي دانست او همچنان براي مگي دندان تيز کرده است.
روزي که فري به گيتي تلفن کرد تا خبري از جني بگيرد، سه روز بود علي با مهشيد ازدواج کرده بود و در آپارتمان بزرگ و خوبي که اجاره کرده بود زندگي مي کردند. او تصميم داشت پس از رفتن مستاجر خانه اش،در آنجا تغيير و تحولاتي بدهد و زندگي شان را به خانه خودش منتقل کند. اين تغيير و تحولات به طور وسيعي به بهبود بحران هاي روحي اش کمک مي کرد.
گيتي به فري مي گفت:
ـ اي بي انصاف! چند وقت است به من تلفن نکرده اي؟ اينجا شايع شده که به خانه شما بمب اصابت کرده و مگي کشته شده است. نمي داني روزنامه ها دوباره چه سرو صدايي راه انداخته اند. جني سياه پوش شده. حالا چطور مي تواني ثابت کني مگي زنده است تا نقشه ات را اجرا کني؟ چرا هرچه به خانه تان تلفن مي کنم جواب نمي دهيد؟
فري اول يکه خورد. اما بعد بي آنکه اورا در جريان تصميماتش قرار دهد جواب داد:
ـ اگر علي ساربان است، مي داند شتر را کجا بخواباند. تو فعلا هيچ واکنشي نشان نده. نگذار کسي بفهمد از زنده بودن مگي خبر داري. من کاري مي کنم که تمام مردم انگلستان جا بخورند. صبر کن. خانه را هم عوض کرديم تا جني هيچ رد و نشاني از ما نداشته باشد.
ـ چرا به من نمي گويي چه تصميمي داري؟ چرا زودتر خبر ندادي خانه تان را عوض کرده ايد؟ نمي داني چقدر نگرانتان شده بودم.
ـ براي اينکه هنوز نقشه ام کامل نشده. وقتي موقعش رسيد، خبرت مي کنم. تو فعلا دوستي ات را با جني ادامه بده. به زودي بايد ماموريت بزرگي انجام بدهي. نگران ما هم نباش. همگي خوب و سرحاليم.
ـ الان موقعيت خيلي مناسب است. موج نفرت از علي تا مغز استخوان ها نفوذ کرده . آنجا چه خبر است؟
ـ جنگ، جنگ، جنگ
ـ مسائل مربوط به مگي به آنجا نرسيده؟
ـ چرا، ولي خيلي جزيي و کم رنگ. اخبار جنگ هرخبري را تحت الشعاع قرار مي دهد . از اين گذشته، در چنين وانفسايي که عراق استانها را تصرف و مردم را آواره و زندگيها را فلج مي کند، اين خبرها تبليغات سو و مغرضانه دشمن تلقي مي شود.
ـخب بالاخره کي اقدام مي کني؟
ـ به زودي برايت عکس هايي مي فرستم که در اختيار روزنامه ها بگذاري!
ـ چه عکس هايي؟
ـ عکس هايي که نشان مي دهد مگي زنده است اما چه زنده بودني!
ـ يعني چه؟
ـ عکس هايي مي فرستم که انگلستان را به لرزه درآورد و مردم با جان و دل پنج ميليون دلار را فراهم کنند.
ـ پس زودتر اقدام کن. ممکن است کار ما درست شود و برويم آمريکا. براي مصاحبه دعوت شده ايم.
فزي آه بلندي کشيد و گفت:
ـ کاش من به جاي تو بودم. بالاخره يک روز خوردم را به آمريکا مي رسانم. اما نه با گدابازي. با جيب هاي پر از دلار که خانمي کنم.
ـ من که فکر مي کنم دارم خواب مي بينم. وقتي خبر رسيد که بايد براي مصاحبه آماده شويم، داشتم از خوشحالي سکته مي کردم.
مهشيد پس از سالهاي پر مصيبت، در بستر زندگي رويايي اي که به خواب هم نمي ديد، در کنار عشق قديمي و شوهر فعلي اش طعم سعادتي فراموش شده را مي چشيد و غرق خوشبختي بود. او مگي را دوست نداشت، اما اين رازي بود که مي خواست تا آخر عمر در سينه اش پنهان کند. يکي دوبار در لباس دوستي به علي گفته بود:
ـ اگر يک روز نارسيس را از من بگيرند، ديوانه مي شوم. بيچاره جني با ازدست دادن دخترش چه زجري را تحمل مي کند.
او هيچ گاه در چنين موارد پاسخ دلخواهي از علي نمي شنيد.مثلا جواب مي گرفت:
ـ تو مهر مادري زنان کشور خودمان را ديده اي. خيال مي کني در غرب هم از اين خبرهاست. نه بابا، اصلا اين طور نيست. آن سروصداهاي اول جني هم جنجال تبليغاتي عليه ايران و ايراني بود. او هميشه انقدر الکل در خونش دارد که دائم در حال هپروت باشد. خودت ببين. هنوز يکبار از مگي سراغ نگرفته.
جواب هاي او مهشيد را از روزي مي ترساند که علي بفهمد جني براي شوهر و فرزندش چه کرده!
فقط يک هفته از زندگي مشترک علي و مهشيد مي گذشت که فري تصميمش را گرفت. ساعت ده صبح تلفن کرد و به مهشيد گفت:
ـ خب جابه جا شديد؟ از خانه راضي هستي؟
ـ از همه چيز راضي هستم. علي مرد آرزوهاي من است.
ـ فکر مي کنم ديگر وقتش رسيده است.
اين جمله مهشيد را لرزاند. سکوت کرد. فري گفت:
ـ امروز مي آيم آنجا.
مهشيد سراسيمه جواب داد:
ـ امروز نه!
ـ چرا؟ نمي داني گيتي چه چيزهايي مي گفت. در انگلستان همه خيال کرده اند مگي در بمباران ها مرده. فعلا تمام نظرها دوباره به طرف جني است. او بازهم موضوع داغ خبرهاي جرايد شده . الان کاملا موقعش است.
ـ امروز ممکن است علي زود بيايد.
ـ مگر چه خبر است؟
ـ مي آيد دنبالم برويم شهرداري. مي خواهم تقاضاي برگه مهندسي ناظر بکنم.
ـ که چه بشود؟
ـ مي توانم مهندس ناظر طرح هاي علي بشوم.
ـ چطور تابه حال به فکر نيفتاده بودي؟
ـ براي اينکه برايم فايده نداشت. من نمي توانستم هيچ نظارتي را بپذيرم. چون کارفرما انتظار دارد مهندس ناظر دائم بالاي سر کار و کارگرها باشد اما حالا علي خودش همه کارها را انجام مي دهد و پول مهندس ناظر هم نمي دهد.
ـ بنابراين ديدارمان به فردا موکول مي شود.
مهشيد دوباره هراسان گفت:
ـ نه،نه! فردا قرار است مادرم را بياورم اينجا. هنوز خانه ما را نديده. بناست چندروزي پيش ما بماند. باشد براي هفته آينده.
ـ مادرت را پس فردا بياور.
ـ چند روز است امروز و فردا مي کنم. مي ترسم ناراحت شود.
فري بيقرار بود. با بي حوصلگي گفت:
ـ من به تو کار ندارم. وقتي مي روي دنبال مادرت کمي معطل کن من برنامه ام را اجرا مي کنم.
ـ نه فري باشد براي همان هفته بعد.
ـ آخر چرا؟ مگر پس فردا نمي روي دنبال مادرت؟ خب اين فرصتي عاليست . من با تو کاري ندارم.
بهانه هاي مهشيد بي فايده بود. فري حتي تا فردا هم طاقت تحمل و صبر نداشت، چه رسد به يک هفته ديگر.
مهشيد گفت:
ـ فري، مي خواهم راجع به اين تصميم با تو حرف بزنم.
فري با تعجب پرسيد:
ـ چه حرفي؟ اصلا من با تو کاري ندارم. تو ماموريتت را انجام داده اي. بايد محيط مناسب را فراهم مي کردي که کردي.سر موقع پولت را هم مي گيري.
ـ من... من پول نمي خواهم.
ـ چي؟ تو پول نمي خواهي؟ چطور شد؟ تو که سر کم و زيادش چانه مي زدي!
ـ آن موقع آن طور فکر مي کردم . اما حالا نه! تمام پول ها مال خودت.
ـ چه دست و دلباز شده اي! علي هرقدر هم پول در اختيارت گذاشته باشد،
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)