"نه،سيب نمي خواهم!"
"پس يك چيزي بخور.مثل دوك شده اي.رنگ به صورتت نمانده.من نمي فهمم چه فكري توي سرت است كه اين قدر گرفته اي.حرفت را بزن.سبك مي شوي.به خدا وقتي نگاهت مي كنم،دلم مالش مي رود.فري راست مي گويد.كم كم بايد به فكر شغل و كار باشي.بايد حركت كني."
فري قهقهه زد و گفت:"حتما مي ترسد پا از خانه بيرون بگذارد،پليس دستگريش كند."
توران گفت:"پليس غلط مي كند.مگر بچه ما مردم است؟ بچه خودش بوده.اختيارش را داشته.به خدا اگر كار به آنجاها بكشد چنان جني را رسوا مي كنم كه_"
علي با بي حوصلگي حرف او را قطع كرد."موضوع پليس و دستگير شدن نيست!"
"پس موضوع چيست؟بگو ما هم بدانيم! و الله به خدا از ناراحتي روز و شبم را نمي فهمم.هر وقت نگاهت مي كنم،مي بينم تو فكري.الان جني در عالم هپروت است و تو اينجا غصه مي خوري.بايد هرچه زودتر مشغول كار شوي!"
"پس مگي چه مي شود؟"
"مگر قرار است چه بشو؟ او مثل مونا در اين خانه بزرگ مي شود.من كه جانم برايش دَر مي رود."
"هنوز به محيط عادت نكرده. نمي توانم تنهايش بگذارم.از لحاظ روحي صدمه مي خورد."
"فكر كن همان جا در برايتون بوديد.مگر هر دوتان سر كار نمي رفتيد و بچه پيش ناتالي بد اخم نمي ماند؟"
"چرا،اما من از صبح تا ساعت دو بعد از ظهر با او بودم."
"تا تو مقدمات كار را آماده كني،او به محيط خو مي گيرد و عادت مي كند.سه هفته در لندن با من بود.ديگر به من عادت كرده.با مونا هم كه جورش جور است."
"بالاخره نگفتيد در آن سه هفته او چه وضعيتي داشت."
"گفتن ندارد.رفته و گذشته!"
"مي خواهم بدانم."
نگاه توران به فري افتاد.او علامت مي داد كه حرف نزند.علي متوجه شد.با سرعت به سوي او برگشت.فري غافلگير شد.قبل از آنكه علي چيزي بگويد گفت:"تو الان در وضعيتي نيستي كه بخواهي در معرض اتفاقات ناراحت كننده گذشته قرار بگيري."
علي نتوانست از ادامه موضوع صرف نظر كند.از ميان دندانهاي به هم فشرده غريد:"قرار نمي گرفته؟"
"خب مسلم است.توضيح و تفسير ندارد.گريه مي كرد.من هم مي بردمش بيرون و ساكتش مي كردم."
"حتما دعوايش مي كردي! خدا جني را نيامرزد."
"الهي آمين!"
"اگرچه او تقصير ندارد.من بودم كه دوستش داشتم.عاشقش بودم.نمي توانستم از او صرف نظر كنم.و گرنه او_"
با اين حرف ها روزگار خودت را سياه نكن.هرچه بوده گذشته.بايد به فكر آينده باشي.گفتم كه وقتي دانا رفت خيال كردم همه چيز تمام شده.اما مرور زمان نشان داد هر غمي،هر قدر هم سنگين باشد،با گذشت روزگار قابل تحمل مي شود."
"دست از سرم بردار."
مشغول گفتگو بودند كه ناگهان صداي گريه مگي بلند شد.علي از جا پريد.مونا صورت او را چنگ زده و خراش داده بود.علي هراسان او را در آغوش گرفت."عزيزم.عزيزم.من اينجا هستم.بابا اينجاست.شما كه بازي مي كرديد.چه شد!؟"
فري با تغيّر از مونا پرسيد:"اين چه كاري بود كردي؟هان؟"
"آخر توپم را نمي داد."
"چرا به من يا مامان توري نگفتي؟يا الله بگو معذرت مي خواهم."
مگي سوزناك گريه مي كرد.نوازشهاي علي تأثير نداشت.انگار منتظر بهانه اي بود تا عقده هاي دلش را خالي كند.بغض گلوي علي را گرفته بود.توران خواست بچه را از بغلش بگيرد.اما مگي روي برگرداند.سرش را روي شانه علي گذاشت.فري توپ را به طرفش گرفته بود و قربان صدقه اش مي رفت."عمه فري فدايت.گريه نكن.بيا،توپ مال تو.ديگر گريه نكن.ببين چقدر مونا را دعوا كردم!حالا بياييد آشتي كنيد."
علي گفت:"يكي ذره بالاتر را چنگ زده بود،چشمش كور مي شد."
فرزين در را باز كرد و وارد شد.با شنيدن صداي گريه مگي به طرفش رفت.مگي با او مأنوس شده بود.فرزين سر او را كه روي شانه علي بود نوازش كرد.
"گريه نكن،مگي كوچولوي قشنگ.بيا بغل عمو فرزين.مي خواهم ببرمت پارك برايت بستني و بادكنك بخرم.با هم تاب سوار مي شويم.بيا عزيزم."
مگي با لحن ملايم و نوازشهاي او كم كم آرام شد.
فرزين باز هم ادامه داد."بيا با عمو فارسي حرف بزن.بگو عَ...م...و" او را از آغوش علي گرفت.در حالي كه مي بوسيدش خطاب به بقيه گفت:"مي برمش پارك."
فري با چشم و ابرو به او اشاره كرد از مونا هم دلجويي كند.فرزين به مونا گفت:"مگي كه ساكت شد،مي آييم خانه و سه تايي توپ بازيي مي كنيم.خب؟"
مونا حسادت مي كرد و فري ناراحت بود.با اين حال فرزين بدون مونا از خانه خارج شد.علي با دلواپسي گفت:"خيلي مواظبش باش.اصلا حالا كه ساكت شده نبرش."
"حواسم جمع است.نگران نباش."
"آخر مي ترسم."
"از كي؟ از چي؟"
"فرزين،ممكن است پليس _"
"كابوس پليس را از ذهنت بيرون كن.هيچ كس در تعقيب شما دو تا نيست.مطمئن باش."
فرزين مگي را برد.فري مونا را در آغوش گرفت و او را روي زانويش نشاند. علي به طرف او رفت.موهايش را نوازش كرد و گفت:"مونا جان،تو دختر خيلي خوبي هستي.نبايد مگي را بزني.مگي كوچولو است.بايد دوستش داشته باشي و با هم بازي كنيد.حالا بيا بغل من."
مونا به فري چسبيد و به سوي او نرفت.توران گفت:"علي،بچه ها زود بزرگ مي شوند و مي روند پي سرنوشتشان.خودت را اين قدر عذاب نده.چشم هم بگذاري،ماهها و سالها مثل برق مي گذرد و مگي هم مي رود دنبال زندگي اش.تو كه نبايد به خاطر يك الف بچه نابود شوي."
علي غير منتظره گفت:"مامان،من مي خواهم خانه ام را بفروشم."
توران با تعجب پرسيد:"چه گفتي؟ خانه را بفروشي؟ چرا؟"
"مي خواهم يك جاي كوچك تر بخرم و با بقيه اش كاري را شروع كنم."
"چه كار به خانه داري؟چقدر مي خواهي سرمايه گذاري كني؟"
"نمي دانم.خانه را چند مي خرند؟ من كه از قيمتها خبر ندارم."
"آن خانه را به نامت نكردم كه بفروشي! پول مي خواهي،بگو."
"ديگر بس است! خيلي خرجم كرده ايد."
"براي دل خودم كردم.مي خواستم در يك كشور حسابي تحصيل كني.فعلا بهتر است همان طور كه گفتم يكي از دفترهاي بابا را برداري و كار را شروع كني،تا بعد."
"نمي خواهم سربار شما باشم.دو تا آپارتمان چسبيده به هم مي خرم كه خيالم از مگي راحت باشد."
"چه حرف ها مي زني! نكند من عوضي مي فهمم! يعني مي خواهي _"
"مي خواهم محل زندگي و دفتر كارم يك جا باشد.براي مگي پرستار مي گيرم و خودم هم هوايش را خواهم داشت."
"اين حرف ها چيست؟ مگر من مي گذارم تو از اينجا بروي؟مگر مي گذارم بچه زير دست هر كسي بزرگ شود؟ پس من چه كاره ام؟ خودم به روي چشمم بزرگش مي كنم.تو هم بايد به فكر ازدواج باشي و بروي دنبال زندگي ات.مگر