خارج شده اي. "
" پليس كه به اينجا تلفن كرد، گفت من تحت پيگرد قانوني هستم و پليس بين المللي هرجا گيرم بياورد دستگيرم مي كند. "
" براي اينكه خيالت راحت باشد مي گويم. اگر روزي روزگاري سر و كارمان به پليس افتاد، مي تواني همه چيز را به گردن من بيندازي. خوب شد؟ "
" مثل اينكه تو مشكل خودت را فراموش كرده اي. دانا را مي گويم. "
" تا كي مي توانم برايش اشك بريزم؟! "
" مونا چطور است؟ "
"خوب است. "
" هيچ سرغ جني نرو . مي ترسم چيزي پيش بيايد و پليس دخالت كند. "
" اگر او سراغ من نيايد، من با او هيچ كاري ندارم. اثاثه را كه فروخته ام خانه را هم تحويل مي دهم. دلم براي اثاثه تو مي سوزد. حيف از آن همه اثاثه نو و عالي كه ماند زير دست او. خيلي حيف شد. "
" تمام آن وسايل در مقابل چيزي كه من از او گرفتم هيچ است. "
" تو حقت را به دست آوردي. مطمئن باش شوهر اولش هم به همان دلايلي كه تو داري طلاقش داد. اگر كار را به دادگاه مي كشاند، حتماً بچه را به تو مي دادند. "
" نه، من برايشان با ادي خيلي فرق دارم. با آدمهاي ديگر از مليتهاي مختلف هم فرق دارم. گروگان گيري سفارت آمريكا باعث شده آنها خيلي از ما خشمگين باشند. هيچ وقت جني را نمي گذارند و جانب مرا بگيرند. من برايشان بيگانه ام؛ آن هم بيگانه اي كه برچسب گروگان گير و تروريست به او چسبيده است. "
" دادگاه با همان دلايلي كه پس از طلاق چارلز را به ادي داد، با همان دلايل هم مگي را به تو مي داد. او صلاحيت بزرگ كردن بچه اش را ندارد. "
" بله، به احتمال قوي صلاحيت او را تأييد نمي كرد، اما بچه را به من هم نمي داد. او را به زوج هاي صلاحيت دار داوطلبي مي داد كه شرايط لازم را براي پذيرفتن بچه اي مثل مگي دارند. "
" پس بايد خيلي از من ممنون باشي. چون يا بايد از او جدا مي شدي و بچه را به خانواده اي مي دادي كه دادگاه تعيين مي كرد، يا به خاطر مگي زندگي ات را با او در جهنمي كه برايت درست كرده بود، ادامه مي دادي. قدر مرا بدان. "
" مواظب خودت باش. خداحافظ. "
" نگفتي ممنوني! "
علي گوشي را گذاشت. تمام حواس توران به او بود. انگار مي ترسيد. حس مي كرد علي پايداري كافي را براي ادامه وضع موجود ندارد. با جمله اي كه گفت نشان داد نامطمئن است. " اولش سخت اشت. چند روز ديگر عادت مي كني. فكر و خيال نكن. " و وقتي او را ساكت ديد، از زاويه ديگري وارد شد. " خدا به اين بچه رحم كرد كه در دامن چنين مادري بزرگ نشد. آن هم دختربچه كه هر چه مادر مي ريزد، دانه دانه جمع مي كند. الهي شكر! هم تو نجات پيدا كردي، هم اين بچه. فري كه بيايد وضع خيلي بهتر مي شود. تو هم صحبت پيدا مي كني و مونا، هم بازي مگي مي شود. فري نمي گذارد بروي يك گوشه و بي سر و صدا بنشيني. به محض اينكه بيايد، مهمانيها را راه مي اندازد. الحمدلله روحيه اش را كاملاً به دست آورده. "
" فكر نمي كنم مرگ دانا برايش زياد مهم بود! "
" اين چه حرفي است؟ به خدا آن قدر دست به دامن ائمه شدم تا حالش خوب شد. "
حواس علي پي ادامه نامه بود. دلش مي خواست هرچه زودتر آن را تكميل كند و بفرستد. گويي لازم مي دانست خود را تبرئه و جني را محكوم كند. اگر مي توانست آنچه را در مدت زندگي با او تحمل كرده بود يا در حقيقت برايش فداكاري كرده بود تا زندگيشان از هم نپاشد، به روي كاغز بياورد، آرام مي گرفت. دست جني به او نمي رسيد، ولي او تمام وجود خود را در گرو وي مي ديد. اگر توانسته بود جسمش را از آن سرزمين بيرون بكشد، فكر و روحش، خاطرات تلخ و شيرينش، پيش جني مانده بود و نمي گذاشت يكپارچه و يكدست به آينده فكر كند.




وقتي به فكر فرو رفت، توران به فرزين گفت: " بلند شو به دوستهايت تلفن كن ساز و ضربشان را ردارند و بيايند اينجا. علي را كه اين طور مي بينم بي طاقت مي شوم. بايد دور و برش شلوغ باشد. "
فرزين بي درنگ گوشي تلفن را برداشت و ظرف چند دقيقه ده نفر را دعوت كرد.
خنده اي از روي تأسف روي لبهاي علي نشست. به توران گفت: " آن قدر در دلم هياهو و غوغاست كه احتياج به شلوغي ندارم. "
" چه هياهو و غوغايي؟ چه شده؟ بايد جشن بگيريم كه به اين آساني توانستي از گير آن زندگي نكبتي خلاص شوي و بچه ات را هم نجات بدهي. به جاي ماتم، خدا را شكر كن. "
" بله، بايد شكر كنم، چون ثابت كردم كه آنها اشتباه نمي كنند! "
" يعني چه؟ نمي فهمم! "
" بچه دزدي را مي گويم. گروگان گيري و ... "
" آهان... فكر كردم چه مي خواهي بگويي! خيالت راحت باشد، ذره اي از شرافت ما ايرانيها در وجود آنها نيست. آن قدر با سرنوشت ملت ما بازي كرده اند، آن قدر نفتمان را دزيده و به چپاول و غارت برده اند كه اگر قرار باشد حقمان را بگيريم، بايد هرچه ثروت در مملكتشان دارند به ما بدهند. اگرچه گدا هستند و ثروتي ندارند، هرچه كه دارند از چاپيدن ما عايدشان شده. بنشين پاي حرفهاي پدرت ببين سر همين نفت چه بلايي به سرمان آورده اند. همين ها نقشه كشيدند و مصدق را سرنگون كردند. مصدق نفت را ملي اعلام كرد و خواست دست آنها را كوتاه كند، كه كودتا راه انداختند. دلت براي اينها نسوزد، همه شان مثل هم هستند، گداي پرمدعا. از آن دماغهاي سربالايشان كه انگار علامت برتري شان است متنفرم. "
" فكر نمي كنم حرف همديگر را زياد درك كنيم. سياستگذاران مملكت، نماينده آحاد مردم نيستند. "
" پس نماينده كي هستند؟ مگر مردم انگلستان اجازه مي دهند سياستگذاران كاري خلاف ميل و مصلحت آنها انجام دهند؟ خوب است چند سال آنجا بوده اي و آنها را شناخته اي. من كه چند مدت كوتاه بيشتر آنجا نبودم، فهميدم دولت چقدر به فكر منافع مردمش است. معلوم است از ملت حساب مي برد و ملت از دولت حساب و كتاب مي كشد! "
" شما در صحبت كم نمي آوريد. حالا چه مي خواهيد بگوييد؟ "
" مي خواهم بگويم تا بر و بچه ها و دوستهاي فرزين بيايند، برو دوش بگير. من هم مگي را حمام مي كنم. غذا هم از بيرون سفارش مي دهيم و امشب را حسابي جشن مي گيريم. وقتي هم فري بيايد مهماني مفصلي راه مي اندازيم كه تو همه شان را ببيني و زودتر دست به كار شويم. مي ترسم آنها هم بپرند. "
علي سر تكان داد و گفت: " خيلي عجله داريد! به اين زودي از من و مگي خسته شديد؟! مي خواهيد دست به سرمان كنيد؟ "
" هرطور مي خواهي فكر كن. دختر خوشگل و پولدار را زود مي قاپند و مي برند. سر جنباندم، يكي شان را بردند. بلند شو برو بالا دوش بگير. لباسهاي مگي را هم بده به من، مي خواهم حمامش كنم. "
" نه، خودم اين كار را مي كنم. "
" به من اطمينان نداري؟ سه هفته هر روز من حمامش مي كردم. "




ساعت هشت بود كه سر و كله دوستان فرزين پيدا شد. سه نفر از آنها با خواهرهايشان آمده بودند. دو سه نفر سازهايشان همراهشان بود. يكي تمپو مي زد، يكي ويولون، يكي گيتار. فرزين هم تارش را به دست گرفته بود و مي نواخت. خانه شلوغ شد. توران از آنها پذيرايي مي كرد. علي هنوز پايين نيامده بود. توران از پايين پله ها صدايش زد: " علي! علي، كجايي؟ چرا نمي آيي؟ همه آمده اند. "
" چشم، الآن مي آيم. مگي شيرش را خورده؟ "
" هم شير خورده، هم غذا. "
دقايقي بعد علي آمد. فرزين دوستهايش را معرفي كرد و مجلس گرم شد. يك ساعت بعد سالار هم آمد. مگي كه به آن همه سرو صدا عادت نداشت، خودش را به علي چسبانده بود و با تعجب به آنها نگاه مي كرد. شوخيهاي فرزين و جوكهاي حاضران، كم كم علي را از پشت قلعه اندوهي كه در آن سنگر گرفته بود بيرون مي آورد، تا آنجا كه با شنيدن يكي از جوكها با صداي بلند خنديد. از خنديدن او دل توران آرام گرفت. تمام مدت او را زير نظر داشت. با خنده او باور كرد به زودي همه چيز رو به راه مي شود.
شام در ميان خنده و شادي صرف شد. پس از آن جوانها با آهنگهاي شادي كه مي نواختند و مي رقصيدند، به طور كل چهره مجلس را دگرگون كردند. توران وقتي نگاهش به مگي افتاد كه دست مي زد، او را به سالار نشان داد و با صداي بلند گفت: " الهي توري فدايش بشود، ببين بچه ام چقدر خوشحال شده. در اين مدت هيچ وقت اين قدر شاد نديده بودمش. بفرما، علي آقا. مي گفتي چرا مگي شاد نيست و نمي خندد. بچه به چه چيز بخندد؟ به اخمهاي گره خورده تو و چهره عبوست؟ تو خنديدي او هم شاد شد و خنديد. "
سالار هم طبق معمول از خاطرات دوران جواني اش تعريف كرد. از شكارهايش مانند شاهكار حرف مي زد. آن قصه ها را توران و علي و فرزين از حفظ بودند. دهها بار از زبانش شنيده بودند، اما براي ديگران تازگي داشت.
مجلس تا ساعت دوازده شب ادامه پيدا كرد. چند بار علي خواست مگي را ببرد بالا و بخواباند، اما توران نگذاشت. " مگر بچه ات مدرسه اي است كه بگويي فردا نمي تواند از خواب بيدار شود و به مدرسه برود؟ بگذار بچه ام چهار تا آدم شاد ببيند و خوشحالي كند. "




سرانجام مهمانها رفتند، مگي گيج خواب بود. علي گفت: " مامان، مگي را مي خوابانم و مي آيم كمكتان مي كنم. "
" چه كمكي؟ دست به هيچ چيز نمي زنيم. فردا عشرت مي آيد و خودش همه كارها را سر و سامان مي دهد. فقط ميوه ها را در يخچال مي گذاريم. "

" دست كم بگذاريد ظرفها را در ماشين ظرفشويي بگذارم. "
" خودش بلد است. تو برو با خيال راحت بخواب. الهي برايت بميرم. آن قدر در آن خانه لعنتي كار كردي و ظرف شستي كه عادت كرده اي. بچه ام را لاي پر قو بزرگ كردم، آن وقت گير كي افتاد! "


علي شب بخير گفت، مگي را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت. لباس خواب او را پوشاند، سر بي مويش را با حسرت بوسيد و خواباندش. آن قدر كنار او نشست تا خوابش برد. اما خودش سر خواب نداشت. كاغذ و قلم آنجا روي ميز بود و صدايش مي زد. به جني فكر كرد؛ به او كه در چند هفته گذشته آن قدر عوض شده بود. هيچ وقت باور نداشت آن همه مگي را دوست داشته باشد. هيچ وقت رفتار صميمانه و فداكارانه يك مادر را از او نديده بود. جني حتي حاضر نشده بود براي نگهداري مگي به طور نيمه وقت كار كند. چقدر به وي گفته بود صبحها من از مگي مواظبت مي كنم، بعد از ظهرها هم تو با او باش، اما وي قبول نكرده بود. علي پرستاري را كه ظهرها مي آمد تا در غياب آنها از مگي مواظبت كند، دوست نداشت. او زن مسن ترشرويي بود كه هيچ وقت نمي خنديد. چند بار به جني گفته بود موافقت كند پرستار را عوض كند. اما او اصرار داشت ناتالي بهترين پرستار است، چون بيست سال سابقه پرستاري از كودكان را دارد.


باز هم به جني فكر كرد. از خود مي پرسيد آيا او همچنان ناراحت و غصه دار است؟ آيا دلش برلي مگي خيلي تنگ شده؟ آيا بعد از اين حادثه ديوانه وار مشروب مي خورد و خود را نابود مي كند؟ دلش مي خواست با او حرف بزند و تمام چيزهايي را كه مي خواست بنويسد پاي تلفن بگويد. اما جرئت چنين كاري را در خود نمي ديد. طاقت رنج و گريه او را ناشت. حتي با همه غرور و سرسختيش به نظر او بيچاره و ناتوان آمد. فكر كرد آيا از او انتقام گرفته؟ آيا بالاخره غرورش را خرد كرده و به زمين ريخته؟! از خودش مي پرسيد آيا هدفش از ربودن مگي همين بوده؟ انتقام از زني كه تا حد سرخوردگي غرورش را شكسته و تمام خواست و عقيده خود را بر او تحميل كرده بود؟ از اين فكر خوشش نيامد. سرسام گرفته بود. انگار مي خواست آن افكار را به زور سر جاي اولش برگرداند. از اينكه با چنان روش ظالمانه اي از او انتقام گرفته بود، خود را نمي بخشيد.
اما سعي كرد از زاويه ديگري هم به قضيه نگاه كند. بچه نبايد در دامان مادري الكلي و لاابالي بزرگ مي شد. به ياد روزهاي جنگ و ستيزشان افتاد. جني جز چند ماه در ايام بارداري، هيچ وقت از مشروب دست نكشيد. يچ وقت به خواهشها و التماسهاي او اهميت نداد. با يادآوري بعضي از صحنه ها، در عين طغيان وجدانش آرام گرفت. باورش شد ربودن بچه به قصد انتقام نبوده. او دخترش را نجات داده بود. او را آورده بود تا در دامان خانواده اي بزرگ و اصيل پرورش يابد. پيش خود فكر كرد " روزي كه مگي آن قدر بزرگ شود كه بپرسد چرا علي او را از مادرش جدا كرده، وي با سربلندي خواهد گفت مادرت پايبند اخلاق نبود. " فكر كرد وقتي مگي كمي بزرگ تر شود، برايش شرح خواهد داد مادرش چطور از عشق و محبت او سوء استفاده كرده و براي رسيدن به مقاصدش وي را نردبان قرار داده بوده.


صداي آرام و منظم نفسهاي مگي چون سمفوني باشكوهي آرامش مي كرد. به روزي فكر كرد كه دخترش از فداكاريهاي او قدرداني خواهد كرد. به او جواهد گفت، پدر تو چنان شرافتمند بودي كه نگذاشتي در فضاي يك زندگي بي بند و بار تربيت شوم. و خواهد گفت، حالا ديگر نوبت من است كه جواب فداكاريهاي تو را بدهم.
از پشت ميز برخاست، كنار مگي رفت و گونه اش را به گونه او چسباند. چشمهايش را بست. قطره هاي عجول اشك بر گونه هاي لطيف مگي ريخت. آهسته با دست آنها را پاك كرد. از ديدن سر بي موي او رنج مي كشيد. آرزو كرد آن موهاي قشنگ و حلقه حلقه هر چه زودتر در بيايد و او را زيباتر كند.


هنوز از خواب خبري نبود. پشت ميز برگشت. نگاهي به نوشته هاي طويلش انداخت. از ذهنش گذشت : اگر همين طور ادامه بدهم يك كتاب مي شود. از خود سوال كرد: او نامه ام را مي خواند؟يا نخوانده پاره پاره اش مي كند و دور مي ريزد؟ فكر كرد جوابش هرچه مي خواهد باشد. ميلي بي مهار و سركش وادارش مي كرد تمام رنج هايي را كه از سوي او كشيده بود، جزء به جزء برايش بازگو كند. اين يادآوريها ممكن بود او را قانع كند كه علي مگي را از روي انتقام نربوده و از او جدا نكرده، به خصوص كه تمام وسايل زندگي حتي اتومبيل را به او بخشيده و مقرري يك سال چارلز را هم به حسابش واريز كرده بود. البته مي دانست با اين عمل به وجدان خود باج داده، تا آرام بگيرد و بگذارد او به آنچه فري و توران ديكته مي كردند عمل نمايد. فري وقتي چهره اندوه زده او را مي ديد، مي گفت: " چرا ماتم گرفته اي؟ هر كاري راه دارد. تو به حرف من گوش كن ببين چه طور زندگي ات را نجات مي دهم. " البته فري الين بار كه اين طور حرف زد نشان داد كه به بچه فكر نمي كند و در حقيقت او را وصله جني مي داند، اما وقتي متوجه شد برادرش چنان مگي را دوست دارد كه حاضر است به خاطرش يك عمر زندگي جهنمي با جني را ادامه دهد، چنين راه حلي را پيش پايش گذاشت. اين راه حل اول علي را شگفت زده كرد، طوري كه به فري گفت: " مسخره مي كني؟ بچه را بدزدم؟! " اما موضوع آنقدر تكرار شد كه قبحش را از دست داد.
علي به ساعت نگاه كرد، دو بامداد بود. قلم را برداشت و شروع كرد.


جني، ساعت دو بامداد است و من هنوز نخوابيده ام، بنابراين به نوشتن ادامه مي دهم . بله، آن شب تا صبح در خانه راه رفتم نمي دانستم مرخصي گرفته اي و اصلا سركار نمي روي، يا با بهتر شدن حال چارلز صبح خودت را به محل كارت مي رساني و شب به خانه مي آيي! فكر اين كه دست كم تا فرداشب بايد انتظارت را بكشم، بيچاره ام مي كرد. ورقه آزمايش در دستم بود و بارها به آن جواب مثبت كه زندگي مرا به مسير ديگري مي كشاند نگاه كردم.
سرانجام شب به پايان رسيد و من در انتظار آمدنت بي صبر و قرار شدم. وقتي تلفن زنگ زد و گوشي را برداشتم و صداي مادرم را شنيدم، تازه يادم آمد خبر رسيدنم را به آنها اطلاع نداده ام. مادرم به محض اينكه با من صحبت كرد ، فهميد حال عادي و طبيعي ندارم. با دلواپسي پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ " اما من سعي كردم طوري با او صحبت كنم كه دست از كنجكاوي بردارد و سؤال پيچم نكند. تازه او را قانع كرده بودم كه فري گوشي را گرفت، او هم سؤال پيچم كرد. دلم مي خواست گوشي تلفن را به زمين بكوبم و ديگر صدايي نشنوم. بالاخره بازخواستها تمام شد و گوشي را گذاشتم.
تصميم گرفتم به محل كارم بروم و حضورم را اعلام كنم. اما با حال زاري كه داشتم نمي تئانستم به وضعم سر وسامني بدهم. در آخر پس از دست و پنجه نرم كردن با خودم، عازم محل كار شدم. بيش از چند قدم دور نشده بودم كه ديدم مي آيي. جلوي اتومبيل كاملاً خراب شده بود. با ديدنت منقلب شدم. ايستادم و نگاهت كردم. تو متوجه ام نشدي. اتومبيل را جلوي خانه پارك كردي، اما هنوز تو نرفته بودي كه صدايت زدم. برگشتي و با خشم نگاهم كردي. همراهت وارد خانه شدم، ولي هيچ چيز براي گفتن نداشتم. برعكس، تو پر از حرف بودي، حرفهايي كه انتظار شنيدنشان را نداشتم. گفتي: " من باردار هستم. بايد موافقت كني بچه را كورتاژ كنم. زندگي ما هنوز به بچه نياز ندارد. " جني تو از همان اول نشان دادي بچه مان را دوست نداري و من با چنين پيشنهادي ناحودآگاه به طغيان آمدم. بي آنكه بتوان دليل خاصي بياورم جواب دادم: " نه. " اما تو واقعا مصمم بودي بچه را از بين ببري. باز من سكوت كردم و تو ادامه دادي " من از اينكه بچه نيمه شرقي داشته باشم متنفرم. تو بي شعوري، نمي تواني بفهمي. تو مثل تمام مردهاي شرقي خيال مي كني زن يعني خدمتكار مرد. " اين حرف به جوشم آورد. وقتي نگاه مي كردم مي ديدم خدمتكار منم، نه تو. تو مرا حتي به اسارت پسرت هم درآورده بودي. سعي كردم وضعي پيش نيايد كه تو بيش از آن عصبي شوي. دلم براي آن بچه اي كه روزهاي اول حياتش را در شكم تو آغاز كرده بود مي سوخت. ت. ادامه دادي: " تو غرور مرا خرد كردي. آب رويم را پيش دوستانم بردي. تو حق نداشتي به خطر خواهرت همه چيز را زير پا بگذاري. حق نداشتي بدون موافقت من بروي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... "آن قدر گفتي كه بالاخره فريادم را در آوردي. " تو هم حق نداشتي به خانه ادي بروي. حق نداشتي با او مشروب بخوري... حق نداشتي... " دعوايمان بالا گرفت، تا جايي كه گفتي طلاق مي خواهي. طلاق چيزي بود كه من تا قبل از آن كه بدانمك تو بارداري قاطعانه به آن فكر كرده بودم. اما آن ورقه آزمايشگاه همه چيز را به هم ريخته بود. من حاضر نبودم از فرزندم صرف نظر كنم.
جني، تو نمي داني ما شرقيها چه طور با پوست و گوشت و استخوان بچه هايمان را دوست داريم. ما شرقيها، يا بهتر بگويم ما ايرانيها، تا آخرين روز عمرمان در خدمت بچه هايمان هستيم. هيچ وقت رهايشان نمي كنيم. حتي اگر بد باشند، به دادشان مي رسيم. به آنها عشق مي ورزيم. بچه هاي بچه هاي خودمان را هم عاشقانه دوست داريم . بچه ها را به بادام تشبيه مي كنيم و نوه ها را به مغز بادام. بايد بگويم كمي هم در برابرشان ضعيفيم. به خاطرشان تن به خيلي از ناملايمات مي دهيم و بسياري از فشارهاي روحي و جسمي را تحمل مي كنيم. همان طور كه من تحمل مي كردم، توهينهايت را مي گويم. تو آن قدر در از بين بردن آن بچه بي گناه اصرار داشتي كه من مجبور شدم همان كاري را بكنم كه پدرهاي ايراني براي فرزندانشان مي كنند. يعني تحمل آنچه در طول سه چهار هفته گذشته از تو ديده بودم و تصميم داشتم به همان دليل از خيرت بگذرم و راهم را از راهت جدا كنم. اما حالا نمي توانستم از موجودي كه به من تعلق داشت و از نطفه من به وجود آمده بود صرف نظر كنم. ناچار ملايم شدم، ملايم و باز هم ملايم تر. آن قدر كه حقم را فراموش كردم. اصلاً جايمان عوض شد. تو شدي طلبكار و من بدهكار. فرياد مي زدي: " از بينش شكاكانه ات متنفرم . تو بايد در فرهنگت تجديد نظر كني. " من هم مي گفتم " نه تو بايد اين كار را بكني، من نمي دانم چگونه تو را از باتلاق فرهنگت بيرون بكشم. من


پايان 121