_من از ترس تو می گویم زودتر برویم.انقدر اشفته و پریشانی که می ترسم کار دستمان بدهی.تو باید به سرعت جنی را فراموش کنی.حالا بگو ببینم،چرا پیشانی ات زخم است؟
علی در حالی که مگی را در اغوش می فشرد،سرش را پایین انداخت.
توران با پرخاش پرسید:او زخمی ات کرده؟اره؟
_فراموش کنید.
_یا الله بگو.او زخمی ات کرده؟باچی؟کی؟دیوانه دایم الخمر...
_در مقایسه با گناهی که من مرتکب شده ام،او کاری نکرده!جنی به من مشکوک شده بود،اما مدارکی برای شکایت در دست نداشت.چندبار هم تهدید کرد از دستم شکایت می کند.مطمئن باشید اگر شکایت کرده بود،الان نمی توانستم اینجا بنشینم و مگ...نازک را در بغل داشته باشم.
_هیچ غلطی نمی توانست بکند.با کدام مدرک؟
_او بچه را به من سپرده بود.من او را به ساحل بردم.بنابراین من مسئول مواظبت و نگهداریش بودم.
_این حرفها را فراموش کن.فقط چند ساعت به خودت مسلط باش.فردا این موقع دنیا به کام ماست.فکر او را هم نکن.غربیها همه شان سرد و بی عاطفه اند.به خصوص انگلیسیها که کوه یخ اند.یادت رفته در این چند سال حاضر نشد پا به ایران بگذارد؟یادت رفته ما را ادم نمی دانست؟
_او تقصیر نداشت خودتان که می دانید دنیا چه تبلیغات سوئی در مورد ایرانیها می کند.ما را یک مشت جنایتکار و تروریست معرفی کرده اند.
هریک از ان دو با افق احساسی خود فکر می کرد.ارمانهای اخلاقی شان هم برای یکدیگر ناشناخته بود.توران با کمک گرفتن از کلمات،با پریشانی خود می جنگید وبه علی تلقینهای روحیه ساز می کرد."زمان بر همه چیز غالب میشود و کهنه ها را با نوعوض می کند.فقط باید کمی صبر داشت.صدای ظریف زنانه ای ازبلند گو اعلام کرد:"مسافران پرواز شماره 444 به مقصد تهران،برای تشریفات گمرکی اقدام کنند."
این صدا دل علی را لرزاند.با چشمانی وحشتزده به توران نگاه کرد.توران در پاسخ نگاه وحشتباراو گفت:چی شده خب می گوید برای تشریفات گمرکی برویم!مگر روال کار همین نیست؟چرا وحشت کردی؟
_شما نمی ترسید؟
_من؟..چرا بترسم؟هیچ دلیلی برای ترس وجود ندارد.این دفعه اول بود.حالا چندبار دیگر همین تذکر را می دهند.اینکه ترس ندارد.ما می گذاریم با اخرین تذکر می رویم.
_خدا رحم کند.اگر مگ...نازک را از من بگیرند،خودم را می کشم.
مگی بین ان دو حیران بود.به دهان هرکدام که حرف می زد نگاه می کرد.
توران گفت:بچه حالاتت را درک می کند.می فهمد متوحشی.نگاه کن چطور با ترس نگاهمان می کند.اگر با همین روحیه و حالت پیش ماموران بازرسی برویم،قطعا شک می کنند.
_مامان جنی مرا به دادگاه می کشد.بچه را از من می گیرند.حتی ممکن است اعدامم کنند.اینجا افکار عمومی علیه ایرانیان است.
_چندبار این حرفها را تکرار می کنی؟مگر داری قاچاقی از مملکتشان بیرون می روی؟تو هم مثل تمام مسافران با مدارک قانونی سوار هواپیما می شوی و می رویم.نه گذرنامه ات جعلی است،نه شناسنامه ات.شناسنامه نازک هم که قانونی است.هیچکس،حتی قانون هم نمی تواند تو را مجرم بشناسد.
_بچه فقط مال من نیست.جنی مادر اوست.او شهروندی انگلیسی است.قانون از او حمایت می کند.من به تبع ازدواج با او توانستم اقامت بگیرم.شما مثل اینکه به همین زودی فراموش کرده اید که ما بچه را دزدیده ایم.
_بگذار بچه را به توالت ببرم و لاستیکی اش را عوض کنم که در هواپیما مجبور نشوم این کار را بکنم.
_نه نمی گذارم او را از من دور کنید.نمی خواهم به هیچ وجه از او غافل شوم.چرا اینقدر ساکت است؟چرا شاد نیست؟او همیشه با من بازی می کرد.از سر وو کولم بالا می رفت.
_چه بگویم؟پدرمان را دراورد.روز و شب برایمان نگذاشته بود.خدا میداند چه مکافاتی کشیدیم.
_چرا اینقدر لاغر شده؟
_علی، یک خرده ارام بگیر.داری کلافه ام می کنی!او را بده به من،برو یک نوشیدنی بگیر بیاور.
علی رنگ پریده چون برگ زردی در حال سقوط بود:من نمی توانم از اینجا تکان بخورم.پاهایم می لرزد.
_انقدر از خودت ضعف نشان می دهی که روی من هم اثر می گذارد.بلند شو برو،قهوه یا چای یا ابمیوه بگیر بیاور.دهانم خشک شده.
_پیشخدمت را صدا کنید، به او سفارش بدهید.
_من می خواهم خودت این کار را بکنی که از این حالت در بیایی.نمی دانی چه وضع نابسامانی داری.دست کم موهایت را شانه بزن.انگار همین الان از رختخواب بیرون امده ای.
علی یادش افتاد صبح اصلا خود را در اینه نگاه نکرده.خواست مگی را روی صندلی بنشاند تا سرش را شانه کند.اما به محض اینکه خواست او را از خود جدا کند،مگی به او چسبید و بلند جیغ کشید.علی و توران دستپاچه شدند.علی او را به خود چسباند."نه عزیزم.نترس!نمیخواهی روی صندلی بنشینی؟خب همین جا در بغلم باش.طفلکم.چرا اینقدر بهتزده ای؟
توران از جا برخاست و به بوفه رفت،ژتون گرفت و برگشت.اندکی بعد پیشخدمت نزدشان امد.ژتونها را گرفت و برد.چند دقیقه بعد با سه ظرف ابمیوه و کیک برگشت و انها را روی میز گذاشت و رفت.توران گفت:صبح هیچی نخورده،کمی ابمیوه بهش بده.
_چرا چیزی نخورده؟مگر برایش شیر یا پودرهای غذایی درست نمی کردید؟
_چرا. اما خیلی بی اشتهاست.شیشه شیرش در ساک است.ببین از دست تو می خورد؟
ساک روی صندلی بود.علی انرا باز کرد.شیشه را بیرون اورد و درش را برداشت.ان را به دهان مگی برد.مگی شروع به مکیدن کرد.با نگاهی غریبانه گاه به توران و گاه به او نگاه می کرد.توران با تعجب گفت:خیلی عجیب است،نگاه کن با چه ولعی می خورد.
_مگر قبلا نمی خورد؟
_نه.نمیدانی چه مکافاتی داشتیم.لب به هیچ چیزنمیزد.کفرم را در می اورد.
_شما...شما دعوایش می کردید که بخورد؟
_نه،دعوا نمی کردم اما خیلی کلافه می شدم.
برای بار دوم از بلند گو اعلام شد.مسافران پرواز444 به مقصد تهران برای انجام امور گمرکی به گیشه های مربوط مراجعه کنند.
توران گفت:باز که رنگت پرید.ابمیوه ات را بخور.گرم میشود.
مگی شیر را تا اخر نوشیده بود،اما نمی خواست شیشه خالی را از دست بدهد.علی گفت:پیداست سیر نشده.بهتر است یک شیشه دیگر برایش درست کنیم.
_نه،همین قدر که خورد کافی است.اسهال دارد.
_چرا؟چرا اسهال گرفته؟باید می بردیدش دکتر.چرا به من نگفتید؟
_می ترسیدم با امد ورفتهایت همسایه ها مشکوک شوند.
_پس چکار کردید؟
_نبات داشتم برایش نبات داغ درست می کردم.
_ممکن است دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده باشد.
_نه بابا شلوغش نکن.دل و پهلویش سرماخورده.شبها خیلی بد می خوابد.بگذار ببرم پوشکش را عوض کنم.میدانم حتما کثیف شده.
از جا برخاست کنار صندلی علی ایستاد تا مگی را از بغل او بگیرد.مگی با جیغی کر کننده از او فرار کرد وخودش را به علی چسباند.علی لحظه به لحظه نگران تر و ناراحت تر میشد.مگی همچنان جیغ میزد.اطرافیان سربرگردانده بودند و به انها نگاه می کردند.توران ناچار از او فاصله گرفت و سرجایش نشست.علی با نگاهی پرسشگرواعتراض امیز به توران نگاه کرد.انگار می خواست بپرسد چه بلایی سر بچه اورده اید.
توران لیوانش اب میوه اش را کم کم می نوشید.به علی گفت:ببین می توانی شیشه را از دستش بگیری که ببرم بشورم و برایش ابمیوه بریزم؟
_علی دلتنگ و پرسشگر سر تکان داد و گفت:جیغهایش همه را متوجه ما می کند.مگر شیشه دیگرش در ساک نیست؟
_چرا از پودرهای غذای اش درست کرده ام و در ان ریخته ام.
دقایقی بعد باز از مسافران پرواز444 خواسته شد به گیشه های مخصوص امور گمرکی مراجعه کنند.توران گفت:ابمیوه ات را بخور.دیگر وقتش است که برویم.
_نمی توانم بخورم.حال تهوع دارم.
_قرص ضد تهوع با خودم اورده ام.
_نه، نمی خواهم هرچبز به دهانم بگذارم بالامی اورم.
_نمی دانستم اینقدر بی جنبه و ترسو هستی.اه...اگر فری به جای تو بود الان مثل شیر،بدون اینکه کوچکترین ترسی به خود راه دهد،همه کارها را انجام میداد.زود باش بلند شو. برویم.
_اگر می دانستم کار به اینجا می کشد چنین کاری نمی کردم.
_اما من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که باید مگی را برداری و به ایران برگردی.
توران غالبا به نتایجی که می رسید،انها را لازم الاجرا میدانست.بی هیچ شک و شبهه.این شیوه به او ابهتی می داد که در دیگران احترام توام با ترس برمی انگیخت.ربودن مگی هم یکی از همان نتایج بود.
علی هراسان به مگی نگاه کرد.او را به خود چسباند وو بوسید."وای مگی قشنگم .نمی خواهم تو را از دست بدهم.
_این کلمه لعنتی را فراموش کن.او طبق شناسنامه اسمش نازک است.
_وای ...چقدر سر به سرم می گذارید!
_بلند شو برویم.
علی لرزان و متزلزل از جا برخاست.به محض تکان خوردن،مگی محکم او را چسبید.علی نوازشش کرد."نترس عزیزم.تو را از خودم جدا نمی کنم.می خواهیم برویم سوار هواپیما شویم."
از پله ها پایین رفتند.فرودگاه از جمعیت موج میزد.نزدیک محلهای بازرسی رسیدند.توران نگاهی به جایگاه ها انداخت.گفت:ان اخری از همه شلوغ تر است.برویم انجا .گذرنامه ات را بده.
علی دست در جیبش کرد و گذرنامه را به توران داد.نگاه توران به دستهای او بود که به وضوح می لرزید.خواست سرزنشش کند،اما وقتی به صورتش نگاه کرد نتوانست حرفی بزند.لبهای علی خشک و رنگش به شدت پریده بود.دست او را در دست گرفت و عاشقانه فشرد."علی نمی توانم رنجت را ببینم.تمام شد.فقط چند دقیقه دیگر تحمل کن."
علی با التماس و درمانده نگاهش کرد.در نگاهش دردی ناگفتنی نهفته بود.چیزی که نه توران می فهمید ونه فری.فقط خودش می دانست قادر نیست خود را از جنی پس بگیرد.روزی ه به این نتیجه رسید که دیگر نمی تواند او را تحمل کند،چنین روزهایی را پیش بینی نکرده بود.جنی او را درک نمی کرد.نه احساس و عشق و عاطفه اش را و نه نیازهای روحی اش را.با این حال در ان ساعات بیش از هر موقع دیگر احساس می کرد به او نیاز دارد.به یادش امد روز اخری که مگی را به ساحل می برد،او مشغول تهیه غذا بود؛اتفاقی که به ندرت پیش می امد.در یک لحظه به یاد اشپزخانه شلوغ و ظرفهای همیشه تلنبار در ظرفشویی افتاد.چقدر سر این موضوع با او دعوا کرده بود.
چقدر پیشبند بسته و خودش ظرفها را شسته وجا به جا کرده بود.چقدر از او خواسته بود دست از شلختگی بردارد.اما او عوض شدنی نبود.صدها بار به او التماس کرده بود انقدر مشروب نخورد.انقدر لاابالی و بی اعتنا به زندگی نباشد.با این فکرها که در عرض چند ثانبه از ذهنش گذشت،مگی را بیشتر به خود فشرد.
صف ارام ارام پیش می رفت.توران در جلوی وی حرکت می کرد.او هم منقلب بود،اما غرور سرسختش اجازه بروز توفانهای درونش را نمیداد.او حاضر بود بشکند ولی سر خم نکند.
فقط پنج نفرجلوترازانها بودند.تا دو سه دقیقه دیگر سرنوشتشان معلوم میشد.علی انقدر دندانهایش را نا خوداگاه بهم فشرده بود که فکش درد می کرد.توران هربار چشمش به چهره رنگ باخته او می افتاد،دلش فرو می ریخت.شک نداشت چنین وضعیتی ماموران را مشکوک می کند.تصمیم گرفت دیگر به عقب برنگردد.سعی کرد محکم و متکی به نفس باشد.با خود قرار گذاشته بود تا نوبتشان برسد،از عدد هزار شروع به شمارش کند."هزارویک...هزارودو...هزار وسه ."هنوز هزارو چهار را نگفته بود که دستی محکم روی شانه اش نشست.وحشتزده از جا جهید.قبل از انکه بفهمد علی دست روی شانه اش گذاشته تا تعادلش را حفظ کند و سقوط نکند،بی اراده جیغ کیشد.
جیغ توران حال علی را خراب تر کرد.پاهایش ستونهای متزلزلی بود که باعث سقوطش شد.دیگر نتوانست سرپا بایستد.مگی گریه سرداده بود و با تمام نفس جیغ می کشید.بلافاصله دو نفر از ماموران فرودگاه خود را رساندند.توران مگی را در بغل گرفته بود و نوازش می کرد.اما او ساکت نمیشد.ماموران علی را روی یکی از صندلیها نشاندند.یکی از انها با بی سیم به مرکز اورژانش اطلاع داد بیمار اورژانسی دارند.توران چنان گیج و سردرگم بود که داشت از پا می افتاد.
علی قبل ازانکه پرستاران بخش اورژانس او را ببرند،چشمهایش را باز کرد.با نگاهی بیگانه به اطراف چشم دوخت.ناگهان مگی از بغل توران به طرف او خم شد.خواست مگی را در اغوش بگیرد.پرستاران نگذاشتند. برانکاراماده بود او را بیرون ببرد.توران وحشتزده و ملتمسانه به علی نگاه می کرد.با نگاه خواهش می کرد"علی،سرپا بایست.علی،اگر از اینجا به سلامت نرویم،باید سالها در زندان بمانی."
علی پیام نگاه های او را می گرفت.قبل از انکه او را روی برانگار بخوابانند،به زحمت از جا برخاست.به پرستاران گفت:من خوبم.فقط کمی سرم گیج رفت.اما انها حاضر نبودند بدون معاینات دقیق به حال خود رهایش کنند.توران با انگلیسی دست و پا شکسته ای که میدانست،با لحنی التماس امیز به انها فهماند باید هرچه زودتر تشریفات گمرکی را انجام بدهند.سرانجام علی خود را کاملا دریافت.ایستاد،از انها تشکر کرد و خواست کمی اب به او بدهند.یکی از مسافران یک شیشه اب معدنی از ساکش بیرون اورد و به او داد.علی کم کم از اب نوشید.رنگ و رویش کمی به جا امده بود.پرستاران تکلیف خود را نمی دانستند.انها می خواستند در امبولانس معاینه ای دقیق از او به عمل اورند واز سلامتش مطمئن شوند.اما علی به انها اطمینان داد حالش کاملا به جا امده.
مسافران انها را پشت سر گذاشته بودند و صفی چند نفره در جلوی انها تشکیل شده بود.یکی از پرستارها وقتی مطمئن شد جای نگرانی نیست،جلو رفت.به ماموری که مدارک مسافران را بررسی می کرد گفت مدارک انها را خارج از نوبت رسیدگی کند.مامور هم از مسافران خواهش کرد اجازه بدهند اول مدارک انها را بررسی کند.کسی مخالفت نکرد.حالا توران بدحال ترازعلی بود،اما این دلخوشی را داشت که همه خیال می کنند به خاطر پسرش نگران و ناراحت است.مامور با سرعت و بدون فوت وقت،با نگاهی سرسری مدارک انها را بازدید کرد،مهر زد وعبورشان داد.