الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سی ام - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

اینگونه زندگی ما شروع شد .دو سه روز بعد برای ماه عسل به رامسر رفتیم .در بهترین هتل اقامت کردیم ، بهترین تفریحات را داشتیم و یک هفته بعد به تهران برگشتیم
تصمیم گرفتم مدتی به شرکت نروم و برای خودم خانمی کنم با مادر جون سرمان را گرم می کردیم .ورزش،شنا، میهمانی های دوره در منزل دوستان و میهمانیهایی که ما را دعوت میکردند و به اصطلاح پاگشایمان میکردند . برنامه هرروز این بود که به پدر سربزنم .
گاهی ظهر می رفتم و منصور می آمد و با هم برمی گشتیم وگاهی غروب با منصور می رفتیم و آخر شب بر می گشتیم .یک فکرهایی هم برای پدر ومادر جون داشتم، ولی راستش جرات نمیکردم با منصور مطرح کنم
دو ماه از عروسی ما گذشت. روزهای خوشی را در کنار منصور سپری میکردم و از خوشبختی برخود می بالیدم .یک روز با مادرجون در مورد پدرم صحبت کردم . لبخندی از خجالت بر لبانش نشست وگفت: از ما گذشته عزیزم

شما سنی ندارین مادر.تازه پنجاه وهفت سالتونه . ماشاءا... مثل چهل و پنج ساله ها می مونین .من می دونم پدرم به شما علاقه داره .خودش به من گفته .اگر شما هم نظرتون مثبت باشه، قضیه حله
عزیزم منم به آقای رادمنش علاقه دارم. خودت می بینی که ، من و ایشون حرف همدیگر رو خوب می فهمیم و با هم تفاهم داریم .اما منصور رو چکار کنم؟ عصبانی میشه .خدای نکرده همین ارتباطمون هم قطع میشه
اون با من مادر جون، اگه مخالفت کرد منم قهر می کنم. اون طاقت قهر منو نداره
والـله چی بگم ؟ آخه خجالت می کشم
خجالت نداره .هر دو تنهایین و می خواین از تنهایی در بیایین .من امروز با منصور صحبت می کنم .شما بعدازظهر به بهانه کاری از خونه برین بیرون، بقیه ش با من
باشه عزیزم.افتخارمه جای مادرت رو بگیرم
منم افتخار می کنم مادرجون، این آرزوی گیتی هم بود
پیر شی عزیز دلم
ممنون، من می رم استخر شما نمیایین؟
تو برو، من میام می شینم نگاه می کنم و لذت می برم
باشه، پس منتظرم

ساعت حدودا یک بعدازظهر بود که مایو پوشیدم و داخل استخر شدم .به ثریا خانم سپردم که به آقا نبی بگوید آنطرف نیاد.مرتضی هم در شرکت بود .مشغول شنا شدم. چند دقیقه بعد مادر مجله به دست از ساختمان بیرون آمد وگفت: خوش می گذره پری دریایی؟

آره مادر، منتظر شاهزاده ام با کشتی ش بیاد تا بیام بیرون
قربونت برم الهی .شازده منصور عاشق توئه ، خوشگل خانم

مادر روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد .سه ربع بعد منصور با ماشین سفیدش وارد ساختمان شد . به مادرش سلام کرد ، ولی انگار حال وحوصله نداشت .بطرف من آمد و نگاهی به پنجره همسایه انداخت

سلام منصور جان، خسته نباشی
سلام، بیرون نیا گیسو ببینم

از رفتار سردش تعجب کردم .چنان جذبه ای گرفته بود که قلبم ریخت .حوله ام را از روی صندلی برداشت و به من داد و گفت: از همون تو آب بپوش ،بیا بیرون.سریع!
سابقه نداشت منصور اینطوری با من صحبت کند

چی شده منصور؟ چرا عصبانی هستی؟ حوله رو که تو آب نمی پوشن
همین که گفتم .نمی بینی مرتیکه لندهور داره تو رو با او چشمهاش میخوره؟
کدوم مرتیکه لندهور؟
همان که اون بالاست

حوله ام را پوشیدم و از پله های استخر بالا آمدم .سرتا پایم خیس بود

بشین پیش مادر، برم برات یه حوله دیگه بیارم
این مسخره بازیها چیه در آوردی منصور؟
من یا جنابعالی؟
منظورت چیه؟
یعنی تو اون مرتیکه رو پشت پنجره ندیدی؟
نه بخدا قسم .من حتی یه نگاه هم به پنجره ننداختم
یعنی همینطور مایو می پوشی ، سرتو میندازی پایین، می پری تو آب؟ یه نگاه به اطراف نمی کنی ببینی کی هست،کی نیست ؟ خوبه! و بطرف ساختمان رفت .دنبالش رفتم .کنار در وردی ، حوله را ازتنم در آوردم و روی نرده ها انداختم و با مایود وارد ساختمان شدم و دنبال منصور از پله ها رفتم بالا
سرما میخوری .گفتم بشین تو آفتاب برات حوله میارم
لازم نکرده .چرا جلوی مادر اینطور با من صحبت می کنی؟ مگه حالا چی شده؟
چی شده؟ تمام تنت یه ساعته دارن دید می زنن، می گی حالا چی شده ؟
بخدا من ندیدم وگرنه شنا نمی کردم. بابا، مادر اونجا نشسته بود!

منصور روی آخرین پله ایستاد وگفت : چطور من دیدم تو ندیدی؟

برای اینکه من مثل تو دنبال چشمهای مردم نیستم .من سرم به کار خودمه .چه می دونستم داره منو نگاه میکنه ؟ اون خودشو نشون نداد
ولی تو که نشون دادی
منصور خجالت بکش .باور نمی کنی من ندیدمش؟
نه باور نمی کنم
خیلی خب، حالا که اینطور شد پس تماشا کن تا بفهمی غرض داشتن با نداشتن چه فرقی می کنه

و از پله ها پایین آمدم

میخوای چکار کنی گیسو؟
می رم شنا کنم

سریع خودش را به من رساند بازویم را محکم گرفت وگفت: تو بیجا می کنی

میخوام برم تن وبدنمو به عشقم نشون بدم

چنان سیلی محکمی به صورتم زد که کنترلم را از دست دادم و از پله ها پرت شدم . فریاد کشید :گیسو
از شش هفت پله سرازیر شدم . به پاگرد میانی رسیدم . ازخونی که روی پایم ریخت فهمیدم از بینی ام خون می آید .دستم را جلوی بینی ام گرفتم .به منصور که حیرت زده به من چشم دوخته بود ، نگاه کردم و گفتم: نفهم بیشعور .