الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

ماه سومی است که آذر درمنزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام وجلوی منصور ومادر رو سپیدم .چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را طولانی کنه .قدرش رو بدونید .وقتی او از بداخلاقیهای شوهرش برایم می گوید روز به روز به منصور بیشتر علاقمند میشوم .

وارد پنج ماهگی شده ام .بچه مرتب وول میخورد.برای به دنیا آمدنش بی تابی میکنم .فقط ناراحتی من این است که خاله منصور تماس گرفته و از مادر جون خواسته دوباره پیش او برود چون در بستر بیماری افتاده و بوجود مادرجون نیاز دارد و من ومنصور آنقدر پکر شدیم که حد ندارد .بقول منصور. یکی میخواد به گیتی برسه. حالا چه وقته مریض شدنه .منصور اولش مخالفت کرد، اما من راضی اش کردم .خاله مهناز به مادر بیشتر از من نیاز داره. من که مریض نیستم ، باردارم .خدا هم بزرگه .ولی فشارخونم گاهی شدیدا پایین می آید و حالم بد میشود.وقتی بیشتر حالم بد میشود که می بینم این آذر ذلیل نشده به منصور توجه بیش از حدی دارد. مدام دورش می پلکد و برایش چای وقهوه می آورد ، غذا می آورد ، خلاصه دیوانه ام کرده .ولی مگه میشود چیزی گفت. اول از همه خودم مورد سوال قرار میگیرم که چرا اطمینان کردم .این خواست من بود که آذر اینجا کار کند .احساس میکنم منصور مضطرب ونگران است .منصور همیشه نیست. البته مهربانی و توچهش تغییر نکرده ولی انگار وقتی مرا می بیند مضطرب میشود. وجود آذر هم اضطرابش را بیشتر میکند و این برای من نگران کننده است.
****************************
مادر جون خیلی سریع رفت .این بار اصلا دوست نداشتم مادر برود .وقتی رفت احساس کردم دیگر او را نمی بینم .شاید هم این افکار به دلیل افسردگیهای دوران بارداری است .خدایا نکند برای مادر جون اتفاقی بیفتد . او را به تو می سپارم
دو سه شب گذشته.صدای ویولن منصور مرا به طبقه پایین کشید .هوس کردم پیشش بنشینم .چراغها خاموش بود. فقط آباژور کنار سالن و دیوارکوب روی دیوار سالن غذاخوری روشن بود . به آخرین پله ها نرسیده بودم که احساس کردم یکی از پشت در ورودی فرار کرد. درهای ساختمان شیشه های مربع شکلی داشت که تا حدی میشد پشت آنرا دید .قلبم ایستاد .داشتم سکته میکردم .در آن تاریکی یک زن شش ماهه چنین چیزی ببیند چه حالی میشود؟ قدمهایم را سریع تر کردم و خودم را به منصور رساندم . با هیجان وصف ناپذیر گفتم: منصور!منصور!
منصور دست از ویولن زدن برداشت وگفت: چیه؟عزیزم؟ چی شده؟ چرا رنگ وروت پریده؟
بازوی منصور را گرفتم و گفتم: انگار یکی پشت در ایستاده بود، تا منو دید فرار کرد. من میترسم

مگه ممکنه؟ حتما خیالاتی شدی گیتی جان
نه باور کن. انگار زن بود.

چهره منصور در هم رفت. احساس کردم چندان هم تعجب نکرده، بعد گفت: هیجان برات خوب نیست عزیزم! حتما مستخدمین بودن. اومدن کاری انجام بدن .تو رو دیدن ترسیدن که نکنه فکر بد بکنی

یعنی آذر؟
نه، هیچکس نبود .خیالت راحت. بعد رفت تو حیاط چرخی زد و آمد وگفت: دیدی هیچی نیست؟ در را قفل کرد و با هم از پله ها بالا آمدیم و به اتاقمان رفتیم
منصور من میترسم .درو قفل کن
من پیش تو هستم عزیز من .بیا اینم قفل .بخاطر تو امشب مسواک هم نمی زنم خوبه؟ وکنارم دراز کشید وگفت: چرا اومدی پایین .مگه نگفتی سرم گیج می ره .میخوام استراحت کنم
حوصله م سررفت ، دلم برات تنگ شد ، اومدم پیشت
الهی منصور فدای اون دلت بشه .همینطور فدای آن خوشگلی که تو دلته . و به شکمم بوسه زد وادامه داد: سه ماه دیگه چشممون به جمالش روشن میشه. خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلیه .حالا که نزدیک اومدنشه می بینم فرقی برام نداره ، چه پسر چه دختر برام عزیزند .تازه دختر ملوس تره .حالا اسمس رو چی میخوای بذاری گیتی جان؟
هرچی تو دوست داری منصور
نه، سلیقه تو بهتره
خب اگه پسر باشه امید، اگه دختر باشه.دلارام
به به حالا اگه دوقلو باشه چی؟ بالاخره ارثی یه دیگه!
امید و دلارام .ولی یک قلوئه منصور.مگه نشنیدی یک ضربان قلب بیشتر نیست
حالا اومدیم و دوقلو بود. دوتاش هم پسر یا دوتاش دختر ، اونوقت چی؟
امید ومتین یا آرام ودلارام
پس خدا کنه چهارقلوشه، دوتا دختر دوتا پسر .چرا قلبت انقدر تند می زنه؟
از بس ترسیدم منصور داشتم سکته میکردم
ایشاءا... اون سکته کنه!
کی؟
دزده دیگه
ایشاءا...! منصور امشب فکر نکنم از صدای تپش های قلبم خوابت ببره. اینم انگار ترسیده چون خیلی وول میخوره .برو راحت بخواب اونور
من جدا از شما دوتا خوابم نمی بره!خودت هم خوب می دونی
حالا دیگه من شدم دوتا.باشه لابد چند سال دیگه میگی من جدا از شما ده تا خوابم نمی بره
اگر نه تا برام بیاری که سرتاپات رو طلا می گیرم عزیزم
چه خبهر منصور ؟ همین یکیش هم زیادیه.شده هووی من.اعتراف کنم حسودی میکنم
اول از همه تو، فقط تو. مطمئن باش تا روزی که زنده م بیشتر از همه تو تو قلب منی
همینطور تو
ممنونم نازنازی
منصور خوابم میاد
خب بخواب.دارم نوازشت میکنم که راحتتر بخوابی
گیتی؟
بله!
بهتر نیست این آذر رو جواب کنبم
برای چی؟
آخه به وجودش نیازی نیست. ثریا هم که ازش راضی نیست .میگه تازگیها سر به هوا شده
آره منم حس کردم .اگه اینطور صلاح می دونی باشه.من حرفی ندارم. در دلم گفتم از خدامه
چی شد رضایت دادی؟
تازگیها تو چشمهاش حالت عجیبی می بینم.انگار به من حسادت میکنه
غلط کرده عوضی.اگر فردا جوابش نکردم!
با عصبانیت نه، با مهربونی عذرش رو بخواه گناه داره
چشم فرشته مهربون