الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

منصور ایستاد .آهسته برگشت ، نگاهی غضبناک به من کرد . بعد بطرفم آمد. می دانستم سیلی را خورده ام . بروبر نگاهم کرد. من هم محکم و قوی نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم . بعد سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: صبر کنین منم آماده شم ، با هم بریم و با انشگت به نوک بینی ام زد و گفت: پس برای همین انقدر خوشگل کردی ؟ ولی من داغت رو به دل فرهان می ذارم ! امشب از کنار من جم نمیخوری !
بی اختیار لبخند به لبم نشست . گفتم : من دارم میام تولد نه ختم
منصور از پله ها بالا رفت . من و مادر بلند زدیم زیر خنده ، چون هنوز کمی از کارهایم مانده بود رفتم بالا و کمی به خودم رسیدم . چرخی جلو آینه زدم .همه چیز مرتب بود .بعد کیف سرمه ای را از داخل کمد برداشتم و راه افتادم پایین که آمدم هنوز منصور نیامده بود . ساعت بیست دقیقه به هشت بود .مادر غر میزد و می گفت: از زنها بدتره .من نمی دونم عروسیش میخواد چکار کنه . تا بریم اونجا ساعت نه میشه . بگو تو دیشب حمام بودی بچه . سه تیغ کن . شلوارت هم بکش پات بریم دیگه
پنج دقیقه بعد منصور شیک و مرتب در حالیکه کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی همراه جلیقه و کراوات پوشیده بود از پله ها پایین آمد و گفت : من آماده در خدمت شما هستم ، بانوان عزیز

منصور ساعت هشت شد مادر
خب تقصیر خودتونه
لجباز!
من لجبازم؟ من که دارم میام ؟ گیتی جان، امشب کت و شلوار سرمه ای پوشیدم که خیلی خیلی به هم بیایم

فقط نگاهش کردم . مادر گفت: باید دید الناز چه رنگی پوشیده

هر چی بپشه این لباس و این رنگ نمیشه . و به من اشاره کرد .
پس فردا این حرفا رو جلو الناز نزنی منصور . من حوصله شر و دعوا ندارم ها!
من اتمام حجت کردم .مگه بهشون نگفتین؟
گفتم ، گفتن فکر کنیم . ولی مادر، منم باشم بهم بر میخوره از گیتی تعریف کنی، از اون نکنی
منم مخصوصا گفتم که بهشون بر بخوره
معلوم نیست حرف حساب تو چیه
به اونجا نمیکشه مادر جون، خیالتون راحت!
راستی زنجیر و وان یکاد منو گیتی هدیه بده . دستبند رو از طرف ما بدین
آره ، فکر خوبیه پسرن
من خواستم چیزی تهیه کنم ، مادر اجازه ندادن
پس من اینجا چکاره م؟ تا من هستم که تو نباید دست تو جیبت کنی.
ممنون
خب بریم، دیر شد. الان الناز پوست از کله م میکنه
تو که اصلا نمیخواستی بری منصور!
نمی رفتم می گفتم کاری برام پیش اومد، ولی دیر رفتن یعنی بی توجهی

به آنجا که رسیدیم خیلی ما را تحویل گرفتند . اصلا فقط منتظر ورود ما بودند، یعنی منتظر ورود منصور ، الناز کت دامن سفیدی تا بالای زانو پوشیده بود و المیرا پیراهن تنگ چاکدار طلایی. هنوز از راه نرسیده گیلاس های مشروب سرو شد . منصور و من برنداشتیم. مادر هم برنداشت .این کار از دید الناز پنهان نماند.جلو آمد و گفت: چرا میل نکردین منصور خان

مادر که براشون خوب نیست .گیتی خانم هم که نماز می خونن و مخالف این برنامه ها هستن .بنده هم که تابع ایشونم و توبه کردم

رنگ الناز پرید .نگاه تندی به من کرد و گفت: کمال همنشین در شما اثر کرده منصور خان؟

طبیعی ش همینه الناز جان. آدم باید کار درست رو بپذیره .ما طبیعی شاد هستیم، نیازی به مشروب نداریم.
این خیلی بد شد ، چون من دوست دارم شما مشروب میل کنین
بالاخره شما هم عادت میکنی الناز خانم .شاید شما هم به جمع ما پیوستین

الناز چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت:فکر نمیکنم .من آدم تاثیر پذیری نیستم، کار خودم رو میکنم

پس موفق باشین
اقلا میوه میل کنین . من برم به مهمونها برسم ، با اجازه . و گر گرفته از آنجا دور شد
خوب حالش رو گرفتم گیتی جان؟ گربه رو دم **** گشتم یا نه؟
نوبت ایشون هم می رسه که حال شما رو بگیره
فکر نمی کنم اون روز رو به چشم ببینه
چرا اینکارو می کنی منصور؟ دختره رو ناراحت کردی
مخصوصا گفتم . مگه میخوام فیلم بازی کنم. باید بدونه چه شوهری میخواد بکنه ، فکرهاش رو بکنه

مادر سری تکان داد و گفت: زن گرفتن این پسره هم نوبره،والـله
مهندس فرهان وارد مجلس شد . با همه سلام و احوالپرسی کرد و کادویش را تقدیم المیرا کرد. از منصور پرسیدم : مهندس فرهان با اینها نسبتی داره؟

نسبت پیدا میکنه . المیرا از فرهان بدش نمیاد. باهاش دوست شدن و براش دام پهن کردن
آه پس شما هم تو دامشون افتادین؟
هنوز نه
پس چرا الناز اصرار میکنه من با فرهان ازدواج کنم . مگه به فکر خواهرش نیست؟
اون به هر قیمتی حاضره تو رو از سرش باز کنه گیتی جان .تو هنوز این جماعت رو نشناختی