چرا سر خیابان ایستاده ای، پس اتومبیلت چی شده؟

در حالی که سوار اتومبیلش می شدم گفتم:

نمی دانم، هر چه کردم روشن نشد.

وقتی حرکت کرد گفت:

امروز یک نفر را می فرستم تا تعمیرش کند.

در حالی که از رفتارش بعد از جر و بحث دیشب در تعجب بودم با خود فکر کردم دیگر توانسته ام به او بفهمانم که نمی تواند مثل سابق در کارم دخالت کند، پخش اتومبیل را روشن کردم و با خود گفتم زنده باد آقای محمودی که موافق کار کردن من است و امید مجبور به تحمل شده است.

با صدای امید به خود آمدم که گفت:

آفاق اشکالی ندارد اول من یک کار کوچک دارم انجام دهم بعد تو را برسانم.

در حالی که هنوز سرمست از پیروزی خود بودم گفتم:

نه عزیزم یکی دو ساعت دیرتر موردی ندارد، تو باید ببخشی که امروز مجبور شدی مرا هم برسانی.

نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:

می دانی از چه موقع تا به حال بهم عزیزم نگفته بودی.

با این جمله به یاد روزی افتادم که ازم خواسته بود آن روز را به عنوان دو دوست با هم بگذرانیم، خود به خود لبخند زدم و گفتم:

بله روز خیلی خوبی بود و من تا چند روز در شوک رفتار خوب آن روزت بودم. چون تا به آن موقع به غیر از بداخلاقی و تندی از تو حرکت دیگر ندیده بودم.

حاضری یک تجربه دیگری داشته باشیم؟

خندیدم و گفتم: نیکی و پرسش.

انگشت کوچک اش را که به طرفم گرفته بود با انگشت گرفتم و مهر تاییدی به این خواسته زده شد، بعد چشمانم را بستم و با خود فکر کردم چه می شد که از روز اول من و امید چنین دوستانه با هم برخورد می کردیم و با تمام وجود برای نابودی یکدیگر در تلاش نبودیم. همچنان از سرنوشتمان در تعجب بودم بعد از سالها که موقعیت های بسیاری را از هم گرفته بودیم حالا به عنوان زن و شوهر به حساب می آمدیم، از فکرم به خنده افتادم و پرسیدم:

امید تا به حال به این فکر افتاده ای که ما همیشه با زندگی و سرنوشت هم بازی کردیم و حال چطور روزگار ما را به بازی گرفته و مجبور کرده که کنار هم باشیم. و نقش زن و شوهر خوشبختی که همدیگر را دوست دارند بازی کنیم در حالیکه هنوز خود را در مقابل هم می بینیم و همیشه در حال آماده باش هستیم، می دانم تو هنوز فراموش نکرده ای که مرا از آرزوهایم دور کنی.

با صدای بلند خندید و گفت:

خوشم می آید آفاق که هنوز حالت آماده باش در مقابل کارهای مرا داری، پس به عرضت می رسانم از همین لحظه باید در فکر دفاع از خود باشی.

با تعجب نگاهش کردم و با این حرفش زنگ خطر برایم به صدا درآمد، در حالی که فکر می کردم پس او شب قبل را فراموش نکرده به اطراف خود نگاه کردم و خود را خارج شهر دیدم که تقریبا با صدای بلندی پرسیدم:

کجا می ری؟

در حالی که از خوشحالی برق خاصی در نگاهش بود به چشمانم نگاه کرد و گفت:

به همان ماه عسلی که با هم نیامدیم، تصمیم گرفتم یکدفعه خودم برای رفتن اقدام کنم. چطوره؟

و شروع کرد به خندیدن، با خشم گفتم:

امید من نمی تونم. خودت می دانی که در این چند روز چقدر کارهای شرکت حساس است و من باید آنجا باشم و اگر تو مرا برنگردانی مطمئن باش به پدرت می گویم که با این حرکات باعث شدی کار پر درآمدی را از دست بهم.

خودم قبلا به پدر گزارش داده ام که این کار تو را خسته می کند و از پدر خواسته ام که با کارم مخالفت نکند، پدر هم وقتی دید چقدر نگران سلامتی تو هستم خیلی لذت برد و حالا پیش خود فکر می کند این ازدواج اجباری چقدر خوب جواب داده که من چنین عاشقانه نگران کار کردن زیاد تو هستم. خوب آفاق خانم این بازی را باختی چون تا هشت یا نه روز دیگر ما برنمی گردیم، ولی می توانیم خاطرات اون یک روز دوستی را تجدید کنیم چطوره؟

خفه شو، من حاضر نیستم دیگر با تو حرف بزنم چه برسد که بخواهم تو را امید جان صدا کنم. ازت متنفرم امید و بدان به زودی تلافی این کارت را در می آورم.

چشمانم را بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم، در حالی که امید هنوز می خندید و همچنان با سرعت پیش می رفت. تا دو سه روز اول که در ویلا بودیم سعی کردم کمترین برخوردی با او نداشته باشم حتی غذا را در ساعاتی می خوردم که او حضور نداشته باشد، ولی چون تلفن ویلا هم به خواست امید قطع بود و نمی توانستم با کسی تماس بگیرم از این تنهایی به تنگ آمدم و غذا را با هم می خوردیم.
وقتی که امید پیشنهاد گردش در بیرون را می داد قبول می کردم ولی هنوز سعی داشتم کمتر با او صحبت کنم ولی بعد از مدتی بهتر دیدم کاری کنم که او فکر کند شکست را پذیرفته ام و منتظر یک فرصت برای تلافی بمانم، به همین خاطر با او هم صحبت می شدم و در روزهای آخر حتی حس می کردم از لحظه های خود لذت می برم چون امید چنان از اینکه حرف خود را به کرسی نشانده سرخوش بود که بسیار با مهربانی رفتار می کرد و این رفتار محبت آمیزش تلنگری بود بر دیوار احساسم و حس می کردم کم کم عشق فراموش شده خود را به یاد می آورم.
البته سعی می کردم با این احساس بجنگم ولی با حضور دائمی امید در کنارم و مهر و محبتش کاری سخت بود. به هر حال هرطور بود این مدت گذشت و ما به تهران برگشتیم ولی به شدت دلم می خواست کار او را تلافی کنم چون دلم نمی خواهد فکر کند حالا که به اسم همسرش شناخته شده ام از موضع خود کناره گرفته ام.

دو ماهی است که از سفر شمالمان می گذرد و در این مدت چون هنوز نتوانسته ام تلافی کار او را بکنم سخت بی قرارم و حس می کنم که کسل و افسرده هستم، دیگر حتی حوصله اینکه شب ها در کنار او و پدر و مادرش بنشینم را ندارم. با اینکه از این افسردگی خود راضی نیستم ولی نمی توانم کارش را فراموش کنم چون این بازی در طی این سالها به صورت یک عادت درآمده و هرچه با خود می گویم او دیگر همسر من است پس حق دارد در بعضی از کارهایم دخالت کند ولی باز نمی توانم فراموش کنم و خود را یک مغلوب شده می بینم، با اینکه ساعات کار خود را افزایش داده ام ولی دیگر کار کردن هم برایم آن لذت همیشگی را ندارد.
وقتی امشب به بهانه سردرد از پدر و مادر امید عذرخواهی کردم و به طرف اتاقم آمدم هنوز صدای خنده امید را می شنیدم که به مادرش می گفت به آفاق سخت نگیرید و گذارید کمی استراحت کند.

بعد از مدتی که برای رفتن به اتاقش وارد اتاقم شد و تا دید بیدارم و دوباره با صدای بلند خندید و گفت:

آفاق وقتی تو را چنین می بینم بیشتر احساس لذت می کنم و حالا فهمیده ام به عنوان همسر بهتر می توانم ترا اذیت کنم، آنهم اذیتی که همه آن را به چشم عشق من نسبت به تو می بینند و تازه از این موضوع راضی و دلخوش هستند.