از حرفهای مادر تعجب کرده بودم و او را نگاه می کردم،با صدای پدر به خود آمدم که گفت:
راست می گویی محبت جان، با اینکه تمام اموال من متعلق به بچه ها است ولی خب سهم آفاق این وسط پایمال می شود.
با اعتراض گفتم:
ـ شرکت شما و من ندارد چه فرقی می کند،شما سود کنید مثل این است که من سود کردم.
ـ نه آفاق جان،هرچه بیشتر فکر می کنم می فهمم حق با مادرت است در این چند سال همه طرح هایت برای شرکت سود فراوانی داشته و کلا طرح های با سود بالا را تو انجام داده ای،باید با بقیه صحبت کنم.
هر چه از صحبت درباره این موضوع می گذرد بیشتر از سرانجام این کار وحشت دارم چون می دانم امید دیگر این خواسته را قبول نمی کند،من هنوز مانده ام که چطور با کار کردنم کنار آمده؟
ولی می دانم از اینکه در سود شرکت بهره ای داشته باشم خشمناک می شود کاش می توانستم پدر را قانع کنم که از این کار پشیمان شود.
امروز از آنچه می ترسیدم به سرم آمد،در محل کارم مشغول به کار بودم که در اتاق به ناگاه باز شد با تعجب سرم را بلند کردم و با دیدن امید همه چیز را فهمیدم.
یک هفته ای از صحبت پدر می گذشت و دانستم که پدر کار خود را کرده،سعی کردم به خود مسلط باشم پس بلند شدم به سویش رفتم و با لبخند گفتم:
ـ سلام امید چه عجب،در این یکسال که به شرکت آمده ام برای اولین بار است که به اتاقم می ایی.
در اتاق را بست و به طرفم امد،با خشم نگاهش کردم ولی از چشمان سرخ شده و رنگ کبودش فهمیدم عصبانی تر از آن است که بتوانم به راحتی آرامش کنم پس ترجیح دادم حرفی نزنم تا خود شروع کند.
روی مبل روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق،من تا به حال به احترام عمو(پدرم)کوتاه آمده ام ولی امروز دانستم که تو از این احترام داری سوءاستفاده می کنی و برخلاف گفته ات که از بازی خسته شده ای هر روز برنامه جدیدی می ریزی و مرا به مبارزه می طلبی.
تو که از روز اول می دانستی من نسبت به پیشرفتت دلخوشی ندارم ولی در این یکسال خوب بال و پرت را باز کردی و به اوج رسیدی و حالا می خواهی کاری کنی که شرکت را کم کم از آن خود کنی ولی دیگر کور خواندی،امروز برای اولین بار جلوی پدرت نه گفتم و تاکید کردم که به هیچ عنوان حاضر نیستم از سهام خود به عنوان درصدی با تو کار کنم و بهتر است اصلا تو استعفا بدهی و ما کسی دیگر را بیاوریم که به حقوق قانع باشد حتی اگر حقوقش از عرف هم بیشتر باشد.
پدرت خیلی عصبانی شد و همان موقع گفت که یا یک مقدار از سهام خود را به تو انتقال می دهد و یا از طرف خود و ارمان با تو درصدی کار می کنند ولی از طرف من به همان منوال سابق،دیگر کارد را به استخوانم رساندی پس منتظر باش چون من حاضر نیستم از تو شکست بخورم،حالا آمده ام که همه چیز را صادقانه بگویم تا بدانی که بدجوری دوباره فکر مرا به خود مشغول کرده ای.
با التماس گفتم:
ـ به خدا این پیشنهاد من نبود،مادرم چند شب پیش که پدر از کارم تعریف می کرد همچین پیشنهادی داد و من هر چه کردم نتوانستم پدر را منصرف کنم ولی حالا به خاطر ناراحتی تو حاضرم هر طور شده پدر را پشیمان کنم.
خواهش می کنم امید منو درک کن،من به پول اهمیت نمی دهم چون همه چیز دارم و پول بیشتر می خواهم چکار؟ولی به کارم احتیاج دارم چون فقط با کار که زندگی نکبت بار خود را فراموش می کنم.
من در میان فامیل موقعیت خوبی ندارم و تنها دختری هستم که به این سن رسیده ام و هنوز مجرد هستم و همه مرا با یک حالت دلسوزی نگاه می کنند و همین باعث شده که خیلی کم در جمع ظاهر شوم مگر اینکه مجبور باشم،نمی دانی همین هفته پیش خاله مونس به عنوان دلسوزی چه شوهری برایم پیدا کرده بود که دلم می خواست خودم را بکشم.
ترا به خدا بسه،عمرم را به باد دادی بذار با این تنها دلخوشیم روزگار خود را بگذرانم و در این شرکت لعنتی احساس کنم برای خود کسی هستم ولی بدان وقتی از در این شرکت بیرون می روم همیشه خود را زیر نگاه ترحم بار اطرافیانم می بینم و زجر می کشم و هنوز اسیر بازی شوم تو هستم.
به خاطر اینکه امید شاهد اشکی که در چشمانم جمع شده بود نباشد از جای خود بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و خود را مشغول دیدن فضای بیرون کردم،بعد از مدتی با صدای در رویم را برگرداندم و دیدم امید رفته.
از آن موقع تا به حال که پاسی از شب گذشته هنوز به حرفهای امید فکر می کنم و نمی دانم چه خوابی برایم دیده،ولی می دانم باید پدر را مجبور کنم که از تصمیمش برگردد.
خدایا چقدر زندگی برایم سخت شده،هنوز مزه شادی پیروزیم را نچشیده بودم که این موضوع باعث شد امید دوباره به فکر ازارم باشد.
می دانم او همیشه قبل ازعمل تهدید می کند و بعد با یک حرکت نشان می دهد که چقدر دقیق فکر کرده و بهترین راه انتقام را پیدا کرده.
یک ماهی از ملاقات من و امید می گذرد،در این مدت با خواهش و التماس و در آخر پدر با دیدن اشکهایم رضایت داد که بنا بر خواست خودم همان حقوق بگیر شرکت باقی بمانم و او در جلسه اعلام کند.
ولی بعد در خلوت با ناراحتی بهم گفت:
ـ با اینکه برایم سخت است البته نه به خاطر حق تو که نمی دانم چرا چنین از حقت میگذری بلکه برای اینکه امید از اول مخالف این موضوع بوده و حالا توانسته حرفش را به کرسی بنشاند،ولی من حتما مطرح می کنم بنابر خواست خودت و برخلاف میلم این تصمیم را گرفته ام تا این اقای دکتر که فکر نمی کردم اینقدر پول پرست باشد بفهمد.
صورت پدر را بوسیدم و نفس راحتی کشیدم و حالا به امید فکر می کنم که این عقب نشینی من توانسته او را راضی کند یا خیر؟
با اینکه خود را در مقابل او حقیر و زبون کردم ولی دوست دارم این ارامش هر چند کوچک را در محیط کارم حفظ کنم.
در این چهار ماه مجبور شده ام مرتب به دبی رفت و آمد کنم،باید خوب مواظب اجرای طرحم باشم چون برای شرکت ارزش حیاتی دارد تازه به خاطر این رفت و امدها کمی روحیه ام بهتر شده است و از طرف امید خیالم کمی راحت شده چون مثل سابق رفتار می کند یعنی همانقدر که من سعی در ندیدن او دارم،او هم همین حالت را دارد.
حالا احساس می کنم که کم کم این بازی به فراموشی سپرده می شود فقط دعا می کنم که موردی پیش نیاید تا دوبار امید را نسبت به من حساس کند،نمی دانم اسم این زندگی توام با دلشوره را چه بگذارم ولی مجبور به تحمل هستم چون اینطور زندگی را تقدیر خود می دانم.
امروز بعد از مشاجره ای که با پدرم داشتم محل کارم را ترک کردم و ساعتها در پارک نشستم و به اینده خود فکر کردم ولی هنوز نمی دانم چه تصمیمی باید بگیرم،گویا در این رفت و آمدها به دبی یکی از سهامداران شرکت طرف قراردادمان از من خواستگاری کرده و پدر از پیشنهادش استقبال کرده است و حالا مرا تحت فشار گذاشته با اینکه قول داده بود هیچ وقت در ازدواج مرا تحت فشار قرار ندهد ولی مادر معتقد است من کار را به جایی رسانده ام که باعث شده ام پدر برایم تصمیم بگیرد.
خواستگارم یک ایرانی است که در دبی زندگی می کند و یکی از سرمایه داران آنجا می باشد،حدود چهل سال سن دارد و یکبار ازدواج کرده ولی بعد از یک سال به علت عدم تفاهم با همسرش جدا شده.
مردی است تقریبا جذاب ولی نمی دانم چرا هیچ نوع احساسی نسبت به او ندارم و از این موضوع وحشت دارم،می ترسم نتوانم در آینده با او کنار بیایم.
نزدیک غروب بود از پارک بیرون امدم و به خانه رفتم که متوجه شدم خانم محمودی منزلمان است.مادر با ناراحتی گفت:
ـ آفاق از صبح که از شرکت بیرون آمده ای تا به حال پدرت بیش از ده دفعه زنگ زده،تو آخرش باعث می شوی پدرت از دستت سکته کند.
عزیزم،تو یک ایراد درست و حسابی بگیر بعد آنوقت ببین ما اصلا تورا تحت فشار می گذاریم یا نه؟
در حالی که ناراحت بود مادر جلوی خانم محمودی این حرفها را می زند گفتم:
ـ نمی دانم مادر،کمی به من فرصت بدهید شاید توانستم خودم را قانع کنم.
خانم محمودی با تعجب پرسید:
ـ چه شده که آفاق جان اینقدر پریشان است.
وقتی مادر موضوع را گفت،او آهی کشید و گفت:
ـ می دانم چه می کشید ما هم هر کسی را به امید پیشنهاد می دهیم بهانه می آورد،از دست این بچه ها آدم نمی داند چه کند.
دیگر حوصله این بحث ها را نداشتم با عذرخواهی به طرف اتاقم آمدم و به امید فکر کردم نمی دانم چرا او هنوز نتوانسته ازدواج کند،راستش دلم برایش می سوزد چون در تنهایی او من هم مقصر هستم.
کاش هیچ وقت متوجه نمی شدم که می خواهد با پریسا ازدواج کند شاید اینطور عشق او را ازش نمی گرفتم،خدایا مرا ببخش.
بعد از گرفتن فرصتی برای فکر کردن،پدر دیگر کمتر در اینباره صحبت می کند و تازگی ها متوجه شده ام که کاملا موضوع را فراموش کرده چون با اینکه موعد فکرکردنم رو به اتمام است ولی پدر در اینباره صحبت نمی کند.
البته این روزها خیلی او را در فکر می بینم و احساس می کنم که پریشان است نمی دانم به خاطر من است یا نه،خدایا کمک کن که پیش از این باعث آزار پدر و مادرم نباشم.
یک ماهی است از موعد قراری که برای جواب گذاشته بودم گذشته ولی هنوز پدر با من صحبتی نکرده،اما آنقدر ناراحت و پریشان است که مجبور شدم چند روز پیش خودم به اتاقش بروم.