با دو دست موهایش را عصبی بالا زد و پرسید:
- چرا آفاق؟ چرا داری میروی؟
- فکر نکنم احتیاجی به گفتن من باشد، تو که همه مدارکم را دیده ای و میدانی برای تحصیل میروم.
- آفاق خدا لعنتت کند، تا کی میخواهی تحصیل کنی؟ مگه حالا چیزی کم داری؟
- اگر گذاشته بودی حالا یک کار خوب و یک زندگی راحت داشتم و مجبور نبودم که غربت را تحمل کنم ولی فکر کن تو چی برایم گذاشتی، من حتی نمیتوانم کارهای خودم را به اسم خودم تحویل دهم و با دیگران
معاشرت داشته باشم چون هر لحظه میترسم که یک موقع شما هوس کنید و باعث آبرو ریزیم شوید چون ممکنه کسی از کارم یا از خودم تعریف کند. حالا که اینجا هیچ کاری نتوانستم بکنم گفتم حد اقل تحصیل کنم (با لبخند اضافه کردم) میخواهم همانطور که تو را صدا میزنند، مرا هم صدا بزنند ولی بدان دکترای من ارزشش از مال تو بیشتر است.
- آفاق به خدا ارزش ندارد برای رقابت با من چند سال عمر خودت را آنجا بگذرانی، من چند سال آنطرف بودم، به خدا هر ثانیه ش برای کسانی مثل ما به اندازهٔ یک سال طول میکشه و این در توان تو نیست.
داد زدم و گفتم:
- حالا تو بس کن امید، همهٔ اختیاراتم را از من گرفته ای در حالی که خودت آزاد هستی که هر کاری انجام دهی حالا هم که داری ازدواج میکنی پس دیگر بازی را تمام کن بگذار من هم به سوی سرنوشت خودم بروم، داره عمرم همین طوری میگذرد و من هیچی نیستم جز یک بازیچه.
بعد برای اینکه اشکم سرازیر نشود نفس عمیقی کشیدم و به کوههای اطراف خیره ماندم، سکوت بینمان مدتی طول کشید، تا اینکه با صدای امید شکست و گفت:
- من و تو شرایطمان مثل همدیگر است، هر دو با زندگی هم بازی کرده ایم و هر دو خیلی موقعیتهایمان را از دست داده ایم.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- پس به نظرت بهتر نیست در همین نقطه تمام شود؟
با عجزی که در چشمانش موج میزد گفت:
- نمیتوانم آفاق، نمیتوانم تمامش کنم این بازی کم کم همهٔ وجودم را گرفته و فکر میکنم اگر از دستش بدهم دیگر بهانه ای برای زنده ماندنم ندارم.
بعد بلند شد و به طرف اتومبیلش رفت، دیدم که سیگاری روشن کرد و به اتومبیل تکیه داد و به فکر فرو رفت.
وقتی او را به این حالت دیدم و به یاد نگاه غمگین ش افتادم احساس کردم که کم کم عزم رفتنم را از دست میدهم، دلم میخواست به طرفش بروم و بگویم باشه نمیرم ولی وقتی یادم افتاد که اگر بمانم باید شاهد ازدواجش باشم، پشیمان شدم و باز تنها راه باقی مانده را در رفتن خود دیدم.
وقتی دوباره رو به رویم نشست به خودم و نگاهش کردم، احساس کردم کمی آرام شده گفت:
- آفاق میخواهم از تو چند سوال بپرسم، قول میدهی حقیقت را بگویی؟
آهی کشیدم و گفتم: بله.
- تو فقط برای ادامهٔ تحصیل به آنجا میروی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله.
- یعنی باور کنم که نمیخواهی برای فرار از دست من به آنجا بروی و قصد نداری همانجا ازدواج کنی؟
- امید منظورت چیه؟ من فقط به قصد ادامه تحصیل میروم و هیچ کس را برای ازدواج در نظر ندارم، راستش وقتی تو را میبینم از تمام مردها متنفر میشوم و از اینکه ممکنه با مردی ازدواج کنم که حتی یک درصد از خصوصیات تو را داشته باشه از ازدواج پشیمان میشوم چون تو بلایی به سرم آوردی که تا حالا قید همهٔ مردها را زده ام، ولی نمیدانم در آینده چه میشود شاید توانستم روزی تو را فراموش کرده و ازدواج کنم.
در ضمن تو که قبلا اجازه ازدواج مرا با سینا دادی حالا چه فرقی میکند که من ازدواج کنم یا نه؟
لبخند تلخی زد و گفت:
سینا فرق میکنه و به قول خودت من اجازه دادم، مثل قبل که تو را مجبور به ازدواج کردم. من دوست ندارم تو بدون اجازه من کاری انجام دهی حتی ازدواج. با اینکه میتوانم همین حالا هم جلوی رفتنت را بگیرم، باشه برو اما به محض تمام شدن درست باید برگردی و بدانی که در آنجا همین شرایط را داری، نه باید فکر ازدواج به سرت بزند و نه فکر اینکه از نظر کاری خودت را مطرح نمأیی البته میتوانی کار کنی ولی مثل همینجا و مطمئن باش تمام تلاشم را میکنم که همیشه از تو خبر داشته باشم.
وقتی سکوت کرد با خود فکر کردم گیر عجب دیوانه ای افتاده ام، گفتم:
- امید بیا به حرفم گوش کن، به خدا قصدم فقط خیر خواهی توست درسته که خودم هم رنج میبرم ولی این گره تنها به دست تو باز میشه، بیا برو پیش یک روانپزشک. اون موقع به حرفهایم اعتقادی نداشتم ولی حالا دیگر مطمئن هستم که تو مشکل روانی داری البته نمیخواهم بگویم دیوانه هستی ولی باور کن اگر خودت به حرکاتت دقت کنی متوجه میشوی که این حرکات از یک آدم عادی سر نمیزند، شاید با چند جلسه بتوانی آرامشت را به دست آوری.
پوزخندی زد و گفت:
- دیگه توصیه ای نداری چون این حرفها برایم کهنه شده، تو از روز اول مرا روانی خطاب کردی و من هم خواستم همانطور با تو رفتار کنم حالا میگویی به پزشک مراجعه کنم، نخیر خانم من حالم خوبه.
آهی کشیدم و گفتم:
- بله تو خوبی ولی فقط نسبت به من مثل روانیها هستی، در ضمن بهتره دیگه در این مورد صحبت نکیم چون فایده ای ندارد. راستی امید تو چرا به اتاقم آمدی، چه چیز تو را کنجکاو کرده بود؟
- با اینکه این از رموز کارم است و ممکنه به تو کمک کنه و خودت میدانی که آدم نباید به رقیب بازیش رموزش را لو بدهد ولی دلم میخواهد بگویم، خودت میدانی که دربارهٔ تمام کارها و نامه هایت از شرکت بهم گزارش میدهند چند وقت پیش بهم تلفن کردند و گفتند پاکت نامهٔ بزرگی از کانادا برایت آماده و چکار کنیم که کمی فکر کردم و یادم آمد عمه ت اونجاست و پیش خود گفتم حتما نامهٔ عمه ت است برای همین گفتم اشکالی ندارد روی میز بگذارید ولی مدتی بعد متوجه شدم که مرخصیهایت روز به روز بیشتر میشود، گاهی یکی دو ساعت و گاهی تمام روز.
کنجکاو شدم و مجبور شدم دوباره برایت مأمور بگذارم، کم کم فهمیدم که پاسپورتت را تمدید کرده ای به آژنس مسافرتی رفته ای و بلیت تهیه کرده ای و حساب بانکیت را خالی کرده و حسابی به نام آرمان باز کرده ای و پولهایت را به آن حساب ریخته ای.
وقتی اینها را کنار هم چیدم متوجه شدم که تو نقشه ای داری ولی هر چه کردم از آن آژانس نتوانستم اطلاعات بگیرم فقط میدانستم که برای خارج از کشور بلیت تهیه کرده ای، یکم طول کشید تا یک آشنا پیدا کردم و از طریق او توانستم بفهمم که تو بلیت یک سره به مقصد کانادا گرفته ای. حسابی بهم ریخته بودم چون احساس کردم مهره هایت را تکان داده ای و دارم مات میشوم، باور کن آنقدر در فکر کارهایت بودم که اصلا متوجه خودم نبودم و یک دفعه به خودم آمدم و دیدم بدون اینکه حواسم باشه مجوز خواستگاری و ازدواج را به مادر داده ام، حالا میفهمی چرا اینقدر عصبانی هستم چون تو با زرنگی برنامهٔ سفرت را جور کردی و چنان مرا مشغول برنامه های خودت کردی که متوجه نشدم در چه چاهی افتاده ام.
خنده ام گرفت و با صدای بلند شروع به خنده کردم بعد از مدتی که توانستم خودم را نگاه دارم و نخندم، به چشمان غضبناکش نگاه کردم و گفتم:
- خوب تو رسم بازی را فراموش کردی چون همه توجه ت به حرکت حریف بود و از خود غافل شدی، در حالی که خیلی ادعا داری به رموز بازی وارد هستی.
- بله بخند حالا همه چیز به وفق مرادت است ولی بدان که همیشه این جور نمیماند و نوبت من هم میرسد.
- دوستش نداری امید؟
- دست بردار تا به حال وقتی برایم نگذاشتی که بهش فکر کنم چه برسه که بفهمم دوستش دارم یا نه.
- حالا که نمیتوانم شام عروسی ت را بخورم به جاش یک نهار بهم میدی؟
برای اولین بار در آن روز خندید و گفت:
- چشم، نهار هم برات سفارش میدهم.
بعد برای سفارش غذا به داخل رستوران رفت، همانطور که رفتنش را نگاه میکردم، فکر کردم چطور میتوانم فراموشش کنم چون میدانم حتی برای آزارها و اذیتهایش دلم تنگ میشود چه برسد برای دیدنش.
با خوردن نهار مدتی در اطراف رستوران قدم زدیم و بعد به سمت خانه آمدیم نزدیک منزلمان گفت:
- آفاق حرفهایم یادت نرود اینها شرایط ماندنت بود ولی اگر بفهمم که میخواهی غیر از آن عمل کنی مطمئن باش فوری خودم را میرسانم.
بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کردم تا به منزل رسیدیم، در حالی که میخواستم پیاده شوم گفتم:
- خداحافظ امید و به یاد قدیمها میگویم امیدوارم دیگر تو را نبینم