سرم را به عنوان قبول پیشنهادش تکان دادم و گفتم:
- خب حالا از کدام طرف برویم که زودتر به بقیه برسیم؟
- خوشبختانه همه مشغول هستند و الان بهترین موقعیت است که با هم کمی صحبت کنیم، از نظر شما که اشکالی نداره.
- نه
در حالی که دوباره دلشوره پیدا کرده بودم و حس می کردم لرزشی در پاهایم بوجود آمده، سعی کردم خود را عادی نشان دهم .
گفت: راستش زیاد از مقدمه چینی خوشم نمی آید و دوست دارم زود اصل مطلب ربابگویم، مدتی است که درباره شما فکر می کنم و شما را زیر نظر دارم و متوجه شده ام که از شما خوشم می آید و اگر موافق باشید درباره ازدواج با من فکر کنید.
بدون اینکه متوجه باشم ، گفتم: چه زود حرف پدر ثابت شد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نشدم، شما حرفی زدید؟
فوری به خودم آمدم و گفتم: نه فقط کمی گیج شدم، یعنی چطور بگویم آنقدر به قول خودتان بدون مقدمه رفتید سر اصل مطلب که کمی مرا شوکه کردید.
- شما تا حالا درباره من فکر نکرده بودید؟
- اگر حقیقتش را بخواهید نه فقط درباره شما بلکه درباره هیچکس فکر نکرده ام.
همان لحظه چهره محمد به خاطرم آمد و گفتم:
- البته موردی بود که از صحبت آن زمان زیادی می گذرد ولی قسمت نبود، بگذارید صادقانه بگویم بعد از آن مورد با خودم عهد بستم که دور قلبم را حصار بکشم و درش را قفل کنم و الان حتی نمی دانم این قفل زنگ زده باز می شود یا نه، چه برسد به اینکه کسی را به قلبم راه دهم.
- یعنی هنوز عاشقش هستید؟
خندیدم و گفتم: اشتباه نکنید این ضربه از عشق نبوده بلکه از ضربه احساسی که فکر می کردم او نسبت به من دارد بوده. می توانم بگویم که عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم و شاید اگر قسمت هم بودیم در این ساعت من یک عاشق به تمام عیار بودم، ولی متاشفانه کسی که کنار شما راه می رود قلبی در سینه ندارد و این را همین امروز در باغ شما متوجه شدم. پدرم که فقط تلفنی با شما صحبت کرده بود حدس هایی زده بود ولی من در طی این دو ترم شما را فقط به چشم استاد دیده ام و لحظه ای فکر نکرده ام که می توانم در مورد ازدواج با شما فکر کنم. شما برایم فقط یک استاد قابل احترام هستید و راستش آقا آرشام آلان آنقدر فکرم به هم ریخته که شاید فکر کنید دارم هذیان می گویم، به نظر شما من یک دختر عادی هستم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته من فقط فکر می کنم شما خیلی نا امیدانه درباره خود فکر می کنید.
- اگر سوالی از شما بپرسم قول می دهید صادقانه جوابم را بدهید؟
- مطمئن باشید.
- چرا من؟ اینهمه دختر اطرافتان هستند که اکثرا از من بهترند پس شما چرا منو انتخاب کردید؟
- شما واقعا نا امیدانه درباره خود فکر می کنید، بله دختران زیادی در اطرافم هستند ولی نه تنها حالا بلکه چندین سال است، چه در ایران چه در خارج از ایران که تحصیل می کردم، می توانستم در بین آنها برای خود راحت همسری انتخاب کنم ولی من به خیلی از معیارها معتقد هستم، به نظر من ظاهر و باطن یک شخص هر دو باید قلبم را بلرزاند که من هر دو را با هم می خواستم و در طی این مدت فقط توانستم شما را پیدا کنم.
با پوزخندی گفتم: ولی فکر کنم شما از لحاظ دید اشکال دارید چون من دختر زیبایی نیستم که بتوانم نظر کسی مثل شما را جلب کنم.
- آفاق تحمل کن، خیلی تند می روی. بگذار حرفم تمام شود تا بفهمی که از نظر دید اشکال ندارم بلکه تجربه این سالها باعث شده که قدرت دیدم بهتر شود یعنی کمال را ببینم و نه جمال را. روزهای اول تو را دختری دیدم سخت کوش و درسخوان ولی بعد وقتی دقت کردم دیدم که بر خلاف هم جنسهایت برای جلب نظر مردها هیچ کوششی نمی کردی حتی برایت اهمیت هم نداشت، ایم مرا کمی کنجکاو کرد و فکر کردم شاید کسی را دوست داری یا نامزدی کسی هستی ولی وقتی از همکلاسی هایت پرس و جو کردم فهمیدم آنها روی تو اسم رباط گذاشته اند چون که دارای احساس نیستی، بعد کم کم متوجه شدم که تو برای غرورت ارزش خاصی قائل هستس و به هیچ عنوان به خاطر کسی راضی به گذشتن از آن نیستی و این اخلاقت موجب شد که بیشتر به طرف تو جلب شوم. سعی کردم با دان طرحهای مختلف و مشکل تو را به سوی خود جلب کنم ولی نتوانستم، تازه متوجه شدم که در این مدت به واسطه ارتباط بیشتر با خصوصیات تو بیشتر آشنا شده ام و از زیرکی و کاردانیت اذت می برم و بعد طرز لباس پوشیدنت، در اون ظاهر ساده یک حالت جذابیت خاصی دیدم برای انسان کهنه نمی شود. تو همیشه شاده و بدون رنگ و لعاب بودی و این همه حقایقی بود که درباره تو فکر می کنم، پس چشمانت را باز کن و فکر کن که شاید بتوانی مرا ببینی و احساسی به من پیدا کنی و من هم قول می دهم که اگر کمی مرا دوست داشته باشی کاری کنم که همیشه احساس خوشبختی کنی.
وقتی آرشام ساکت شد، زبانم بند آمده بود و اصلا فکر نمی کردم که درباره من چنین فکر کند و تا به خانه رسیدیم همه اش با خود فکر می کردم اون شخصی که آرشام درباره اش صحبت می کرد من بودم یا کسی که فقط در رویاهایش وجود داشت، حتی یادم نیست که ناهار را چگونه خوردم و تا بعد از ظهر چکار کردم، فقط می دانم به طور خودکار هر کس هر پیشنهادی می داد قبول می کردم، هم پینگ پنگ و والیبال یازی کردم هم به دیدن گلخانه رفتم و اندکی در باغ قدم زدم و حالا در اتاقم هستم و هنوز به رویاهای آرشام فکر می کنم.
حدود یکماهی از پیشنهاد آقای پناهی می گذرد، در این مدت خیلی سعی کردم فکرم را کمتر به آرشام مشغول کنم، حتی تلاش نمودم که او را به طور کامل از ذهن خود بیرون کنم. او هم در این مدت با من طرف صحبت نمی شد و حتی دیکر طرح جدیدی هم پیشنهاد نمی داد و من حس کردم که اینطور مرا آزاد گذاشته به حرفهایش فکر کنم، در صورتی که من بیشتر از او و فکرش فراری بودم و همین روند باعث منزوی تر شدنم شده بود. سعی می کردم چه در دانشگاه و چه در خانه خود را بیشتر مشغول کتابهایم کنم ولی وقتی در کلاسش بودم دیگرنمی توانستم وجودش را نادیده بگیرم و کم کم احساسش می کردم و بر خلاف میلم بع طرفش کشیده می شدمف اگر در جمعی صحبتش را می شنیدم خودبخود میخکوب می شدم و تمام حواسم متوجه صحبت جمع می شد و بعد بدون آنکه خودم متوجه باشم ارزش هایش را می سنجیدم ولی تا به خود می آمدم سعی می کردم که او را از ذهنم دور کنم واین جدال سختی بود که با خود شروع کرده بودم و در این اواخر احساس می کردم که حصار دور قلبم دچار لرزهشده و در لحظاتی که انتظارش را نداشتم به لرزیدن و از جا کندن می افتاد. در حالی که با تمام وجود سعی می کردم که این حصار را حفظ کنم، از خود عصبانی بودم و از اینکه سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیافتد ولی دوباری توانست مرا غافلگیر کند. همانطور که به راز نگاهش فکر می کردم از در دانشگاه بیرون آمدم و صدای آقای پناهی را شنیدم که مرا صدا می زد، سرجایم ایستادم بدون اینکه جرات کنم برگردم و جوابش را دهم.
- خانم صادقی چندبار صدایتان کردم، چرا جواب نمی دهید؟
در حال که هنوز سرم پائین بود گفتم: ببخشید متوجه نشدم.
- دروغگوی خوبی نیستید و اینبار می بخشمتان ودر خیابان بعدی در ایستگاه اتوبوس منتظرتان می ایستم، با اتومبیلتام دنبالم بیایید باید حتما با شما صحبت کنم.
در حالی که حس می کردم صدایم به ناله بیشتر شباهت دارد کفتم: ولی من باید زود برگردم.
- زیاد وقتتان را نمی گیرم و منتظرم.
بعد بدون هیچ حرفی به راه تفتاد و رفت، مانده بودم که چه کنم ولی دیدم چاره ای نیست. بالاخره باید روزی جوابگویش باشم، سوار اتومبیلم شدم و به جایی که او ایستاده بود رفتم و نگه داشتم. وقتی سوار شد گفت: رستوران دنجی را می شناسم و بعد راهنمایی کرد تا به آنجا برویم، بدون کلمه ای مخالفت به همان راهی که نشان می داد رفتم و بعد از اینکه پشت میزی نشستیم، سفارش نهار داد و گفت:
- آفاق نمی خواهی بعد از یکماه سرت را بلند کنی و نگاهم کنی، اگر می دانستم چنین از من فراری می شوی اینطوری یکدفعه تمام راز دلم را بهت نمی گفتم.
چنان صداقت و گرمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و از پس حلقه اشکی که در چشمانم جمع شده بود، به چشمانش که تار می دیدم نگاه کردم، وقتی چشمان گریانم را دید با تعجب پرسید:
- آفاق اتفاقی افتاده؟ اگر حس می کنی که حرفهایم برایت سنگین و توهین آمیزه بگو، به خدا دیگر هیچ وقت مزاحمت نمی شوم ولی خواهش می کنم فقط صادقانه با من رفتار کن. چون من یک پسر بچه نیستم که از جواب منفی تو دگرگون شوم البته نمی توانم بگویم ناراحت نمی شوم ولی یاد گرفته ام که باید با همه چیز کنار آمد حتی شکست در عشق. من نمی خواهم هیچ موقع خودم را به هیچ عنوان به کسی تحمیل کنم ما آلان دو انسان بالغ و با شعور هستیم که با حرف زدن می توانیم همدیگر را قانع کنیم گرچه تقریبا چهارده سال از من کوچکتر هستس ولی می دانم تو هم یک دختر بچه نیستی و خیلی از سنت بیشتر فهم و شعور داری پس به جای اینکه باعث آزار خودت شوی و شادابیت را از دست دهی، حرفت را بزن و اینقدر خودت را عذاب نده.
چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که پیش خود اقرار کردم واقعا مرد محترم و با شعوری است و همان لحظه با خودم گفتم آیا من لیاقت چنین مرد بزرگی را دارم، مردی که با همه چیزمنطقی کنار می آید و بیشتر ناراحت روحیه من بود تا جوابی که به او بدهم. پس برخلاف تصمیمی که گرفته بودم ، لبخندی زدم و گفتم:
- آرشام می شه به من فرصت بیشتری بدهی تا بهتر تو را بشناسم، راستش من شناختم از مردها به خصوص تو خیلی کم است.
- البته، ولی به نظرم بهتره بعضی مواقع با هم به رستوران یا پارکی برویم و یا حتی همراه با خانواده هایمان رابطه بیشتری داشته باشیم، در ست مثل دو دوست، چون آن موقع بهتر می توانیم همدیگر را بشناسیم تا اینکه از هم فرار کنیم.
با صدای بلند خندیدم و گفتم: خب دیگه اینقدر هم خنگ نیستم، اگر یک رابطه دوستانه و خانوادگی داشته باشیم بهتر است.
او هم خندید و گفت: خب حالا غذایت را راحت بخور و اصلا به جوابی که به من می خواهی بدهی فکر نکن، تو از حالا تا آخر عمر من وقت داری و من هیچ وقت تو را در تنگنا نمی گذارم، پس راحت باشد.
حالا که در اتاقم هستم، به ساعات خوبی که با آرشام گذراندم فکر می کنم و احترام بیشتری نسبت به قبل برایش قائل هستم و به آینده امیدوارم. امشب آسمان از پنجره اتاقم زیباست، ستاره ها هم همه زیبا هستند و امشب ماه چقدر زیبا نورافشانی می کند.
امروز وقتی با پدر راجع به آرشام صحبت کردم و از تصمیم خودمان گفتم، لبخندی زد و صورتم را بوسید و گفت:
- آفرین دخترم، همیشه به تو افتخار می کنم و از حالا بدان آرشام یک رای مثبت دارد و آن رای من است، چون از لحظه اول که او را دیدم و با او صحبت کردم، او را لایق دختر عزیزم دیدم. پس از این به بعد بیشتر با خانواده اش رفت و آمد کنیم تا هم شما شناختتان نسبت به هم بیشتر شود و هم من بتوانم خانواده این استاد تو را بهتر بشناسم.
ماههاست که از روابط خانوادگی ما و خانواده پناهی می گذرد، هر چه بیشتر آرشام را می شناسم، احساس می کنم که چقدر مرد بزرگی است و من لیاقت او را ندارم. در این مدت درست مثل یک دوست با من رفتار کرده و اجازه داده که کاملا از اخلاق او آگاه شوم، البته این رفتار او در بیرون دانشگاه است و چقدر ازش سپاسگزارم با رفتاری که دارد هیچ کس در دانشگاه متوجه علاقه او نشده و ما مثل همه دانشجوها و استادان با هم رفتار می کنیم. با گذشت زمان احساس می کنم که او می تواند برایم یک همسر کاملی باشد، ولی باز یک حس خلا در وجودم آزارم می دهد که نمی دانم چیست وهمین احساس باعث می شود که شب ها دچار بی خوابی شوم، هر چه به کامل بودن او مطمئن می شوم، بی خوابی و بی قراریم بیشتر می شود. در این مدت افراد فامیل، او و خانواده اش را به عنوان دوست جدید پدر پذیرفته اند و پدر به مادر و آرمان و آذین تاکید کرده که از خواستگاری آؤشام حرفی به میان نیاورند تا راحت تر بتوانم تصمیم بگیرم. در این مدت سعی کرده ام که با امید روبه رو نشوم، به صورتی که همیشه ازش فراری هستم و خوشبختانه متوجه شده ام امید در این مدت به آذین نزدیکتر شده است، البته اون شادابی همیشگی را ندارد و بیشتر در کناری می نشیند و با آذین صحبت می کند ولی بعضی مواقع که نگاهم در نگاهش قفل می شود، برقی در نگاهش می بینم که وحشت می کنم و سرمایی امام وجودم را فرا می گیرد. همیشه فکر می کنم این سرما از ترس است و یا از چیز دیگر، اما واقعا نمی دانم، تنها می دانم که از امید می ترسم.
امروز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم و سوار اتومبیل شدم، قبل از حرکت در طرف دیگر اتومبیل باز شد و امید کنارم نشست، از ترس لحظه ای احساس مرگ کردم، اما وقتی نگاهش کردم و دیدم چه اذتی از ترسیدنم می برد، سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و ترس را از خود دور کنم. همیشه از اینکه از آزار من لذت می ببرد، متنفر بودم و فوری حس دیگری در من برانگیخته می شد که ترس را فراموش می کردم و می دانتم که باید با او مقابله کنم و آزارش دهم، یعنی درست مثل خودش رفتار کنم، همین موضوع از من موجودی تازه می ساخت که فقط در برابر او چنین بودم و در آخر هم احساس لذت و زنده بودن می کردم.
- با اجازه کی سوار اتومبیل من شدی؟
با صدای بلند خندید و گفت: خوبه هنوز آفاق قبل هستی و زود تغییر موضع دادی، دیگه داشتم فکر می کردم، آلان بیهوش می شوی.
اتومبیل را روشن کردم و گفتم: این آرزو را به گور می بری امید، تو همیشه در برابر من یک شکست خورده هستی.
برایم دست زد و گفت: عجب دل شیری داریدختر] تو می دونی چندین ماه است که با هم هم صحبت نشده بودیم، دیگه داشتی مرا فراموش می کردی. راستی این همه مدت که با آرشام جانت خوش وبش می کردی، حرفهای من یادت رفته بود، مگه بهت نگفته بودم که تو هیچ موجودیتی نداری به غیر از اینکه یک رقیب برای من هستی و تا من بخواهم نمی گذارم رنگ آرامش را به خود ببینی، آفاق بعضی وقتها کاری می کنی که فکر می کنم اصلا باهوش نیستی، تازه خنگ هم هستی.
- درست صحبت کن و توهین بی خود نکن و بگو ببینم دوباره چه خیالی برایم داری؟
پارکی را نشان دادو گفت: همینجا نگه دار باید با هم بشینیم و مفصل صحبت کنیم.
وقتی روی نیمکتی زیر درختی در پارک نشستیم، گفتم: زود باش امید حرفت را بزن، چون من کار دارم ومثل تو بیکار نیستم که دنبال آزار دیگران باشم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی زبان دراز شده ای، ولی معطلت نمی کنم، تو تا حالا فکر نکردی چرا من این همه مدت مثل یک بچه خوب اینقدر ساکت نشسته ام و ناظر دلبریهای شما با این آرشام جانت هستم.
از شدت ناراحتی چشمهایم را بستم و با خودم گفتم، نباید عصبانی شوم چون اوضاع بدتر می شود، باید آرامش خود را حقظ کنم و با اینکه دچار دلشوره عجیبی شده بودم اما سعی کردم چیزی بروز ندهم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم با چشمان سبزش خیره نگاهم می کند و لبخند به لب دارد.
- آرام شدی؟ ببین من احساس می کنم تو قوانین بازی را فراموش کردی یا اینکه عشق این آقا آرشام چشم هایت را کور کرده، بگذریم در بازی شطرنج آدم باید کاری کند که رقیبش احساس کنه دارد پیروز می شود و وقتی لذت این پیروزی را با تمام وجودش حس کرد باید تو حرکتت را نجام دهی و او را طوری مات کنی که شوکه شود چون آنوقت است که لذت واقعی را می بری. یادت می آید روزی که کوه رفته بودیم به تو گفتم آنقدر صبر می کنم که قله برسی بعد پرتت می کنم چون لذتش بیشتر است، حالا همان زمان رسیده، یعنی این خانم مهندس ما یک تور یزرگ پهن کرد و یک استاد همه چیز تمام را تور کرد که البته در این راه خیلی هم تلاش کرده اما وقتی که احساس کرد همه کارها به خوشی تمام شده و می تواند تورش را از آب همراه ماهی یزرگش بیرون بکشد، یکدفعه می بیند تور پاره شده و ماهی از دستش رفته، حالا توهم همین حال و روز را داری و باید تورت را رها کنی چون این ماهی متعلق به تو نیست.
با پوزخندی گفتم: حرف هایت تمام شد، تو فکر نمی کنی خیلی به خودت مطمئن هستی چون اگر توری بود و ماهی ای، این ماهی خیلی وقت است که دردستان من است و اگر بازی شطرنجی بوده خیلی وقته که تو مات شدی ولی تازه متوجه شده ای.
بعد از جای خودم بلند شدم بروم که گفت: آفاق عجله نکن، بله ماهیت صید شده ولی باید رهایش کنی.
- چه کسی می تواند همچین دستوری به من بدهد؟
- من، حتما یادت برفته موضوع رضا سروری همان موضوعی که مجبور شدی دانشگاه را رها کنی. حالا اگر خیال داری مرا مجبور کنی حرفی نیست، چون خوابی برایت دیده ام وحشتناکتر از قبل، می دونی ایندفعه در دو راه حل مانده ام، نمی دانم اگر تو حرفم را گوش نکنی، کدام را انتخاب کنم و به خاطر همین هم گفتم با خودت مشورت کنم. اولین راه حل همان موضوع دانشگاست، منتها با ابعاد گستره تر که باعث آبروریزی بیشتری می شود، آنقدر که پدرت از بیم آبرو از خانه خارج نشود و راه حل دیگر اینکه یک اتفاق بد برای این آقا آرشام بیفته که برای همیشه از دیدنش محروم شوی مثل یک تصادف، دوست دارم خودت انتخاب کنی و در ضمن تا حالا دیگه منو شناختی و می دونی که الکی تهدید نمی کنم، حالا خود دانی.
با نفرت نگاهش کردمو گفتم: امید اگر من بگویم در بازی شکست خوردم دست از سرم برمی داری؟ حتی حاضر هستم جلوی همه بگویم، باور کن دیگه خسته شدم.
ابتدا با صدای بلند خندید و بعد نگاه عمیقی کرد و گفت: گفتن تنها شرط نیست تو باید کاری که من می گویم انجام دهی تا واقعا از نظر من مات شده باشی، نه اینکه یک کلمه بگویی و بعد خوشبخت در کنار آفا آرشام زندگی کنی. آفاق واقعا تو فکر کرده ای من انفدر پَپه هستم.
با عصبانیت گفتم: بگو شرایط مات شدنم چیه، چون آنقدر ازت متنفر هستم که دیگه نمی خواهم تا آخر عمر نشانی ازت ببینم.
- اول اینکه قید دانشگاه را میزنی و برگه انصراف را نشانم می دهی و دوم اینکه باید با کسی که من تعیین می کنم ازدواج کنی، این شرایط مات شدن توست.
مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم به فضای پارک نگاه کردم، وقتی او سکوتم را دید گفت: بهتره بریم چون شب می شه، خوب فکر کن اگر در همین چند