صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهشید رفتم و با خشم به اون خیره شده بودم...
به خانم افشار اشاره كردم از اتاق بیرون بره و اون كه با نگاهی نگران به من و مهشید خیره بود از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
مهشید به گریه افتاده بود و با اینكه دائم اشكهاش رو پاك میكرد اما بلافاصله صورتش بار دیگه در زیر باران اشك قرار میگرفت!
برگشتم و دوباره پشت میزم نشستم...دستهام رو روی میز گذاشتم و به هم گره كردم و زیر چونه ام قرار دادم...
دیدن چهره ی گریان مهشید برام درست مثل دیدن یك تئاتر بود...هیچ احساسی جز تنفر نسبت به این بازیگر و نقشش در قلبم احساس نمیكردم...كسیكه تمام زندگی من رو به تباهی كشونده بود...كسیكه هیچ وقت احساس مسئولیتی نسبت به تنها فرزندمون نداشت و تمام اعمال كثیفش رو در مقابل دیدگان پاك و معصوم اون انجام داده بود...زنی كه بارها و بارها با بی رحمی امیدم رو مورد تنبیه بدنی قرار داده بود...از یادآوری آثاركبودی كه گاه و بیگاه روی صورت و دست و بدن امید دیده بودم تمام اعصابم بار دیگه به هم ریخته بود...