بی تفاوت به او و حالش چایی درون لیوانم رو سر كشیدم و سپس از روی صندلی بلند شدم و در حالیكه به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم:تا من یه دوش میگیرم تو صبحانه ات رو بخور بعدش هر چی لازم داری جمع كن...
صدای متعجب سهیلا رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:یعنی چی هر چی لازم دارم جمع كنم؟!!
وارد اتاق خواب شدم و حوله ام رو برداشتم...متوجه شدم كه سهیلا پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:سیاوش؟!!
- لباس...پول...كیف...كفش...چه میدونم هر چی كه لازم داری...
- برای چی؟!!
- میخوام ببرمت خونه ی مادرت...
- ولی من نمیخوام برم اونجا...دلیلی نداره كه برم...
- من میخوام كه بری...
- برای چی؟!!

فریاد زدم:برای چی نداره...نمیخوام اینجا باشی...میبینمت اعصابم داغون میشه...نمیخوام ببینمت...
بهت زده به من خیره شده بود و بعد گفت:من رو میبینی اعصابت داغون میشه؟!!...نمیخوای ببینیم؟!!
- آره...وسیله هات رو جمع كن...از حموم كه اومدم بیرون میبرمت پیش مامانت...
برگشتم كه به حمام برم خیلی سریع اومد جلوی درب حمام ایستاد و جلوی راهم رو گرفت...به من نگاه كرد و گفت:سیاوش یعنی چی؟!!...چرا از وقتی امید فوت كرده توی این یك هفته تو اینقدرعوض شدی؟!!...ببین میدونم فوت امید وحشتناك بود...میدونم اعصابت خرابه...ولی به خدا منم از غصه دارم دق میكنم...منم امید رو دوست داشتم...