سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
- لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!