سهیلا هیچ صحبتی نمیكرد و فقط سرگرم كشیدن جاروبرقی بود!
مریم خانم بعد از سلام و احوالپرسی با من در حالیكه مشخص بود فریاد و گریه ی امید او را كلافه كرده رو به سهیلا كرد و با صدایی كه برای سهیلا قابل شنیدن باشه گفت:سهیلا؟...زیر آب برنج رو روشن كنم؟
سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به مریم خانم داد و او نیز وارد آشپزخانه شد.
به طرف امید رفتم و او را همراه چوبهای زیر بغلش در آغوش گرفتم و بلندش كردم و در حالیكه هنوز جیغ می كشید و گریه میكرد او را به اتاق خودش بردم و به آرومی روی زمین قرارش دادم و درب اتاقش رو بستم و گفتم:امید...بسه دیگه پسرم...گریه نكن و آروم با بابا صحبت كن بگو ببینم از چی دلخوری؟
امید با گریه و فریاد گفت:از مامان بزرگ بدم میاد...خیلی ازش بدم میاد...سهیلا جون فقط مواظب اونه...همه اش میره توی اتاقش...هیچ وقت پیش من نیست...از مامان بزرگ بدم میاد...
جمله ی آخرش رو همراه با جیغ و فریاد گفت!!!
در تمام مدتی كه به یاد داشتم تا این حد از جیغ و فریاد و حرفهایی كه امید اون لحظه به زبان آورد عصبی نشده بودم!
بازوهاش رو در حالیكه هنوز چوبهای زیر بغلش رو نگه داشته بود گرفتم و به شدت تكانش دادم و با فریاد گفتم:خفه شو...اینقدر جیغ نكش...بسه دیگه...بسه...
چوبهای زیربغلش افتاد و من هنوز بازوهاش رو رها نكرده بودم و همچنان با فریاد گفتم:اینقدر خودت رو لوس نكن...تو باید بفهمی تا وقتی مامان بزرگ زنده اس و نمرده باید تحمل كنی...شنیدی؟
امید صداش قطع شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده از وحشت به من خیره بود!
در همین لحظه درب اتاق امید باز شد و سهیلا و پشت سرش مریم خانم به داخل اتاق وارد شدن...
امید رو در همون حال رها كردم و نتونست تعادلش رو حفظ كنه و چون چوبهاش زیر بغلش نبودن به زمین افتاد!
مریم خانم با هراس به سمت امید اومد و با تعجب و نگرانی نگاهی به من كرد و سپس سعی كرد امید رو از روی زمین بلند كنه و در همون حال گفت:خدا مرگم بده...چرا با بچه اینطور میكنی؟
سهیلا به طرف امید رفت و وقتی دید مادرش در حال بلند كردن او از زمین است برگشت و به من نگاه كرد!