وقتی هم كه در این خصوص از اون تشكر كرده بودم كلی خندیده و گفته بود كه در جواب محبتهایی كه من همیشه در حقش كردم این كوچكترین كاری بوده كه میتونسته انجام بده و از طرفی خیلی راضی بود بابت این موضوع كه با جور كردن اون مدارك به قول خودش حسابی حال مریم خانم رو گرفته بوده!!!
مسعود دوست با معرفتی بود و اینكه خودش رو مدیون محبتهای من میدونست هم از سر لطفش بود چرا كه من فقط چند باری در خصوص مسائل مالی كمكش كرده بودم و به یاد نداشتم كار خاص دیگه ایی در رابطه با اون انجام داده باشم اما مثل اینكه همین هم برای مسعود حائز اهمیت بوده كه در چنین شرایطی تونسته بود به تلافی اون روزها اینطوری آبروی من رو حفظ كنه!
صبح روز شنبه وقتی به شركت رسیدم حدود ساعتهای11توحید بهم تلفن كرد و گفت با گذروندن مراتب قانونی لازم پرونده ی كلانتری مختومه شد و با رضایت مریم خانم و كارهای لازمی كه توحید باید انجام میداده و همه رو هم صورت داده بود دیگه هیچ مشكلی وجود نداشت!
به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم كه با وجود مطلع بودن از اصل قضیه و اینكه خود مریم خانم هم بهم گفته بود شنبه رضایت خواهد داد اما حالا شنیدن تحقق این امر برام لذت بیش از اندازه ایی داشت كه تصورش برام ممكن نبود!
برای انجام برخی امور مجبور بودم تا ساعت2حتما" در شركت بمونم و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم میخواست هر چه زودتر كارم رو تموم میكردم و به دیدن سهیلا می رفتم...اما به هر حال داشتن جلسه و رسیدگی به دو قرارداد باعث شد تا بعداز ناهار در شركت بمونم.
ساعت نزدیك2بود كه مسعود با یك سبد بزرگ گل به شركت اومد...البته تا بیاد به اتاق من كلی طول كشید چرا كه صدای صحبتها و شوخیهاش رو در بیرون اتاق با خانم افشار می شنیدم...
میدونستم مسعود با خیلی ها رابطه داره ولی حس میكردم رابطه اش با خانم افشار این اواخر متفاوت شده...میتونستم از لحن صحبتها و نگاهش بفهمم كه نگاه مسعود به خانم افشار تغییر كرده...اما باور اینكه واقعا" مسعود نسبت به اون نظر خاصی مبنی بر دلبستگی داشته باشه و روی اون به طور جدی فكر كنه كمی برام غیر ممكن بود ولی وقتی بعد كلی صحبت و خنده به اتاق من اومد و اون سبد بزرگ گل رو روی میز كنار اتاق گذاشت و برای سلام و گفتن تبریك از خلاصی مشكل اخیرم به طرفم اومد متوجه شدم كه برق نگاه مسعود مثل همیشه نیست!!!
زمانیكه خانم افشار هم به اتاق اومد و به من تبریك گفت باور نگاه مسعود به اون برام صد در صد شد!
وقتی خانم افشار اتاق رو ترك كرد نگاه مسعود كه هنوز اون رو دنبال میكرد باعث شد بی اراده لبخند روی لبم نقش ببنده وگفتم:آهای مسعود...حواست كجاس؟
نگاه مسعود به طرف من برگشت و بی پرده و بی هیچ حاشیه ایی گفت:دیگه وقتشه..این یكی با همه برام فرق داره...
خدیدم و گفتم:از تو بعیده یكدفعه اینقدر تغییر مسیر داده باشی...دست از سر این یكی بردار جون سیاوش...كاری نكن منشی به این خوبی رو از دست بدهم....به جون مسعود من مثل تو از اون آشناها ندارم كه اگه پات به كلانتری و دادگاه بیفته بتونم برات كاغذ صیغه جور كنم...مجبوری عقدش كنی اون وقت دیگه مسعود سابق نیستی...
مسعود لبخندی زد و گفت:نه به جون سیاوش دارم راست میگم...بد جور ذهنم رو درگیر كرده...با مامان هم دو هفته پیش در موردش صحبت كردم یه بارم بردمش خونه مامان دیدش...