فصل 18

کم کم گذشته و حتی آینده را فراموش کرده بودم و فقط در زمان حال زندگی می کردم. سرمست و خوش می خواستم به هر قیمتی شده احساس خوشبختی کنم. دیگر تصمیم گرفته بودم غصه نخورم. تا فکر و خیال به سراغم می آمد از خانه می زدم بیرون. به گاردن پارتی می رفتم، به کنسرتهای کافه دربند،به بالماسکه های کافه لندن وبه اسپرس جلالیه. در هفته چند روز به دیدن رضا می رفتم. آخر دیگر رضا به مدرسه می رفت. کمی پیش از تعطیل شدن او با چادر روبه روی در مدرسه به انتظارش می ایستادم. با بلند شدن صدای زنگ بچه ها کوچه را پر می کردند. جلوی در مدرسه پیکرهای کوچک خاکستری پوش درهم می لولیدند. همان طور که به انتظار می ایستادم آن قدر چشم می گرداندم تا صورت ماه و دوست داشتنی گلم را ببینم که دست درگردن هم کلاسی خود انداخته بود وبا او بغ بغو می کرد.گاهی که چشمش از دور به من می افتاد برمی گشت و لبخند می زد. هربار که او را می دیدم گل لبخند بر لبم شکفته و اشک شور و التهاب چشمانم را پر می کرد. دلم پر می کشید جلو بروم و مثل آن وقتها صورتش را غرق بوسه کنم! اما می دانستم از وقتی بزرگ تر شده از من خجالت می کشد برای همین خودداری می کردم.گاهی به بهانه سلام و احوالپرسی با علی خان که دست برکمر و دولا دولا به دنبال او می آمد جلو می رفتم و از زیر چادر به طوری که بچه ها متوجه نشوند دست بر سرش می کشیدم و موهای مجعدش را نوازش می کردم و با نگاه به اشک نشسته ای به اصرار خوراکیهایی را که برایش برده بودم دستش می دادم.گاهی طااقت نمی آوردم و به هوای بستن دکمه کت و یا بند کفشش خم می شدم و صورت گرد و تپلش را دزدانه می بوسیدم. وحشتزده خودش را کنار می کشید و پشت علی خان پنهان می شد. طفلک تقصیر نداشت. مادرش را نمی شناخت، فقط یک خاطره دور از من داشت، همان خانوم مهربونه.
‏همین دیدار چند لحظه ای برای قوت، امیدواری و از پای درنیامدن من کافی بود. علی خان چند عکس و یکی دو صفحه از دست خطهای دندانه موشی او را پنهانی به دستم رسانده بود که هر وقت دلم تنگ می شد آنها را روی سینه ام می گذاشتم و تصور می کردم رضا را در بغل گرفته ام. همین برای زنده ماندن و زندگی کردن به من انگیزه می داد و اگر نبود بیهوده زنده بودم.
‏باران نم نم می آمد و من دلم سخت گرفته بود. کافه گراند هتل برای تعمیرات چند روزی تعطیل بود. از فرط دلتنگی زیر باران قدم می زدم. هر وقت باران تند می شد زیر تاقی یا طارمی خانه ای می ایستادم و بعد که باران کم می شد باز راه می افتادم. تا اینکه رسیدم به کافه نادری. آنجا غلغله بود. همان طور که پشت صندلی جایی نزدیک به در نشسته بودم در عالم خود به اطراف نگاه می کردم. کافه نادری نیز مثل هر جای دیگر خبر از اوضاع و احوال حاضر می داد.کنار میزی که نشسته بودم عده ای دور هم جمع شده بودند و گفت وگو می کردند. مردی میان سال و هیکل دار با سبیلهای پرپشت استالینی عده ای جوان را که به چهره هایشان می خورد
دانشجو باشند دور خود جمع کرده بود و از نجات خلق می گفت. جوانها که اغلب آرایش سر و سبیل خود را به شکل او درآورده بودند گاه و بی گاه در تصدیق حرفهایی که می زد به علامت تایید سر تکان می دادند. مردی که پشت میز مجاور نشسته بود و کت و شلوار روشنی پوشیده بود وپاپیون به گردن داشت به ظاهر مشغول خواندن روزنامه بود. گاهی ازپشت عینک پنسی طلایی خود با حالتی استهزا آمیز و مشکوک به آنان نگاه می کرد و دوباره مشغول خواندن می شد. اطراف را نگاه می کردم که از دور چشمم به افسر جوان بلند بالایی افتاد که اغلب او را درکافه خودمان می دیدم. همیشه لباس نظامی به تن داشت. صورتش و موهایش همیشه برق می زد. سپیلهای نازکی هم داشت. وقتی راه می رفت چکمه های گتردارش جیرجیر صدا می کرد. همیشه سعی داشت یخ فاصله بین خود و من را بشکند، اما هرگز موفق نمی شد. آن روز تا دیدم از در وارد شد به عمد طوری نشستم که صورتم را نبیند. لحظه ای بعد برای آنکه مطمئن شوم رفته تا از آنجا فرارکنم باز به همان سو نگریستم. خوشبختانه دیگر آنجا نبود. درحالی که با عجله خودم را برای خارج شدن از آنجا آماده می کردم از دور چشمم به پیرمردی افتاد که دم درکافه زیر تاقی نشسته بود و توسط پرنده ای که در قفس پیش روی خود داشت فال حافظ می فروخت. همان طور که از آن فاصله به او چشم دوخته بودم نمی دانم چه شد که هیکل استخوانی و فرم هیکلش به نظرم آشنا رسید. برای آنکه او را بهتر ببینم برخاستم و بیشتر نگاهش کردم. به جز موهای سفیدیی که زیر کلاه شاپوی رنگ و وورفته ای پنهان شده بود همه اجزای صورت، به خصوص حرکاتش مرا به یاد کسی می انداخت. به دنبال مشتری ای که وارد کافه شد سرش را برگرداند و من او را شناختم. در یک آن چهره اش مثل عکسی رنگ باخته در سرم شکل گرفت. به راستی خودش بود، عمو کرامت. برای آنکه مطمئن شوم دقیق تر نگاه کردم. حالا دیگر مطمئن شدم خودش است. خیلی پیر شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم. پیش از آنکه صدایش بزنم بالای سرش ایستادم. نگاهش کردم و مطمئن شدم.صدایش زدم. «عموجان.»
‏سرش پایین بود و پاکتهای فال کنار قفس پرنده را زیر و رو می کرد. سرش را بلند کرد و با چشمهای غم گرفته و کنجکاو به من خیره شد صدایش از اعماق چاه بیرون آمد.
‏«شما؟»
‏با خوشحالی به خودم اشاره کردم وگفتم: «من هستم عمو. پریوش... دیگر مرا نمی شناسی؟»
‏همان جور که به من خیره شده بود از جا بلند شد و شگفتزده پرسید:
‏«راستی راستی خودت هستی عمو؟»
‏با لبخند گفتم: «بله، خودم هستم. شما اینجا چه می کنی؟»
‏سرش را از شرم زیر انداخت و آهسته گفت: «خودت که می بینی عمو... گدایی آبرومندانه.» چون دید با استفهام و دلسوزی نگاهش می کنم گفت: « آخر نمی دانی بعد از رفتن تو چه مصیبتی سرمان آمد.»
‏کنجکاو و نگران پرسیدم: «به خاطر من؟»
‏«نه عمو، به خاطر تو نه. ببینم از آقات خبر داری؟»
‏از این سؤال او دریافتم باید برای پدرم اتفاقی افتاده باشد. برای همین هم با کنجکاوی پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
‏از سر تاسف سر تکان داد و آهسته دستمال یزدی چرک مردی را از جیب کت مندرسش درآورد و قطره درشت اشکی را که ازگوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد. همان طور که نگاهش می کردم فهمیدم حدسم درست است. با آنکه هرگز فکر نمی کردم روزی از شنیدن خبر مرگ پدرم متأئر شوم، اما بی اختیار اشک پای چشمانم نشست. پس از سالها فهمیدم چرا پدرم بعد از فرار من از منزل تاج طلا خانم دیگر پی ام نیامد.
‏عمو درحالی که چشمانش از اشک پر شده بود محزون ادامه داد:« همه رفتند عمو. پدرت، تاجماه خانم... زن بیچاره این آخریها از زور پیسی سر کاروانسرای سنگی گدایی می کرد.»
‏با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و پرسیدم. « برای چه؟»
‏عمو آه بلندی کشید وگفت: « قصه اش مفصل است عمو. اگر مفتخر کنی یک تک پا با من بیایی سر فرصت همه چیز را برایت نعریف می کنم ایرادی که ندارد.»
‏همان طور که غمزده نگاهش می کردم گفتم: «خیر.»
‏عموکه ابن را شنید فالنامه ها را زیر بغلش گذاشت، بعد جل کهنه ای را که توی باغچه جلوی کافه لای شمشادها گذاشته بود در آورد و برای آنکه پرنده اش خیس نشود روی قفس انداخت و راه افتاد. عمو جلوتر رفت و من به دنبالش. باران دیگر بند آمده بود و داشت غروب می شد.
‏بیست دقیقه بعد خانه عمو بودیم. خانه که چه عرض کنم. دورتا دور حیاط پراز اناق بود. بچه ها در حیاط وول می زدند. همسایه ها بساط چای را روی ایوانی که جلوی اتاقها بود پهن کرده بودند. بوی چای جوشیده و تریاک و پیازداغ همه جا پیچیده بود. در میآن آجر فرشهای شکسته حیاط کف صابون جمع شده بود. می ترسیدم کفشهای پاشنه بلند ورنی ام در آن فرو رود. عمو بدون آنکه به دورو بر و همسایه ها نگاه کند جلو جلو می رفت. زنها که مشغول آشپزی و شستن لباس بودند با کنجکاوی مرا که به دنبال عمومی رفتم نگاه می کردند. عمو از چند پله آجری پایین رفت . من هم دنبالش رفتم. عمو درکوتاهی را که شیشه هایش شکسته بود و به جای آ‏ن مقوا چسبانده بودند را بازکرد و درحالی که شرش را خم کرده بود وارد اتاق شد. در نگاه اول اتاق نیمه تاریک بود و درست جایی دیده نمی شد، اما بعد از مدتی چشمانم کم کم به تاریکی عادت کرد. اتاق مخروبه ای بود. نه فرشی، نه اسباب اثاثیه درست و حسابی. زیر انداز اتاق یک گلیم مندرس بود و بس. تنها وسایل اتاق یک دست رختخواب بود که توی چادرشب یزدی کهنه و مندرسی پیچیده شده بود. به جز آن یک منقل و وافور هم بود که فوری آن را شناختم، منقل و وافور پدرم بود. عمو فتیله چراغ لامپا را که سر تاقچه بود روشن کرد و آن را بالا کشید.
‏به گلیم مندرسی که کف اتاق را پوشانده بود اشاره کرد وگفت: «چرا ایستادی عمو، بفرما بنشین.»
‏از آنچه دیدم شخت جا خوردم. بدون آنکه کفشهایم را در آورم گوشه ای نشستم. عمو پرده ای را که کنار اتاق با میخ آویزان بود کنار زد و چند تکه زغال برداشت. آنها را توی آتشگردان انداخت و به حیاط رفت. از دور جرقه های آتش را که دور عمو می چرخید نگاه می کردم. خاطره های گذشته مثل زنجیر مرا به گذشته کشید.
‏عمو که آمد گلهای زغال را توی سماور ریخت. بعد بالشی را آورد که پشت پرده قرار داشت و معلوم بود سالهاست کسی به آن تکیه می دهد طوری که شکل عجیبی به خود گرفته بود. از من خواست به آن تکیه بدهم. از آنجا که رغبتم نمی شد به آن تکیه دهم تا آمدم تعارف کنم عمو صدایش درآمد وگفت: «خوب عمو، ظاهر و باطن همین است که می بینی. این هم آخر و عاقبت ما.»
‏بی آنکه چیزی بگویم غمگین لبخند زدم. عمو با یک دست گوشه ،در سماور را بلند کرد و آب آن را وارسی کرد. نگاهی به من انداخت وگفت: « خوب عمو شما کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردی؟»
با لبخند گفتم: « نه عمو جان، تازه راه را پیدا کرده ام.»
‏عمو امیدوار خندید. «ببینیم و تعریف کنیم. خوب چه خبر؟ تا این ‏موقع شب کجا بودی؟گرسنه که نیستی؟»
‏به دروغ گفتم : « نه عمو جان شام خورده ام.»
«کجا؟»
‏«کافه نادری.»
‏عمو از پاسخی که شنید توانست یک چیزهایی حدس بزند. با این همه ‏هنوز هم کنجکاو بود.« خوب چه کار می کنی؟»
« توی کافه کار می کنم.»
« کدام کافه؟»
‏«کافه گراند هتل.»
‏«خوب، چقدرمزد می گیری؟» «مزدش معلوم نیست.»
« ‏این چه کاری است که مزدش معلوم نیست؟»
«خوانندگی»
‏عمو مثل آنکه از آنچه می شنود سخت جا خورده باشد یکه خورد و پرسید:«راست می گویی؟»
‏با لبخند سر تکان دادم وگفتم: «ا ن شاءالله یک شب افتخار بدهید تشریف بیاورید گراند هتل.»
‏عمو مثل آنکه خودش را مسخره کند، دو زانو نشسته بود. آرام و با تانی روی پایش کوبید و سر تکان داد. «ای عمو دیگر همینم مانده بیایم آنجا آبروی تو را هم به باد دهم.»
‏« این چه حرفی است. جان خودم اگر بیایید خوشحال می شوم.»
‏عمو به شوخی و خنده حرف دلش را زد. «باشد می آیم، فقط یک شرط دارد.»
‏«چه شرطی؟»
‏« اول باید یک دست کت و شلوار مرتب برای عمو جور کنی.»
با خوشحالی گفتم: «باشد. آن هم روی چشمم.»
دیگر حرفی نمانده بود. عمو از جا برخاست و از پشت پرده قوری کِبره بسته ای را که دسته آن شکسته بود درآورد. چای دم کرد و دوباره نشست. تا چای دم بکشد عمو با صدای کشیده ای شروع کرد به تعریف کردن.
‏«از وقتی شما رفتی عمو، خوشی هم از آن خانه نفرین شده پرکشید و رفت.»
‏«چطور؟»
‏«نمی دانم خبر داشتی یا نه. این اواخر اوضاع و احوال آقات هیچ خوب نبود. یک سالی می شد سربند داد و ستدی که با چند تا ازکله گنده ها داشت مغضوب شده بود. همانها هم زیر پایش را خالی کردند. خودش می دانست، ولی به جای آنکه به فکر چاره باشد کله شقی کرد... تا اینکه عاقبت یک شب همه چیز دود شد و به هوا رفت.»
‏همان طور که با کنجکاوی گوش می دادم با ناراحتی پرسیدم: «خانه را آتش زدند؟»
‏عمو به گوشه ای نامعلوم از اتاق زل زده بود. سر تکان داد. مثل آنکه می خواست دوباره آن ماجرا را در ذهن خود مرور کند. با صدای آهسته ای گفت: «می دانی عمو، انگار که آه آن آدمهایی که آقات بدبختشان کرده بود دامنگیرش شد.»
‏با آنکه از آنچه می شنیدم چیز زیادی دستگیرم نشد، اما مطمئن شدم مسئله سر قاچاق مواد بوده است. این مسئله چندان برایم اهمیتی نداشت که بخواهم کنجکاوی کنم. حتی انگار دلم نمی خواست راجع به پدرم چیزی بدانم. فقط پرسیدم:«خانه چی؟ هنوز هست؟»
عمو لبخند معناداری زد وگفت: «ای خدا پدرت را ببامرزد. همان شب نظمیه خانه را تاراج کرد و در آن را مهر و موم. آفات بدجوری سوخته بود اما من و آن خداببامرز... تاجماه خانم را می گویم، چون در عمارت بیرونی نبودیم چندان صدمه ای ندیدیم. هر دوی ما را همان شب مثل سگ از خانه انداختند ببرون. خدا از تقصیرات آقات بگذرد... خپلی هم زجر کشید تا مرد.»
‏از پشت پرده ای از اشک به عمو خیره شدم و پرسیدم: « همان شب؟» اشک پای چشمان عمو نشسته بود. با صدای گرفته ای گفت: «آن شب نه... پس فردای آن روز توی مریضخانه احمدیه تمام کرد.» بعد از مکثی کوتاه مئل آنکه یاد نکته ای افتاده باشد گفت: «راستی عمو، آن متکاهای بزرگی را که همبشه پشتش می گذاشت را خاطرت هست؟»
‏با پشت دست اشکهایم را پاک کردم.گفتم: «خوب بله.»
‏عمو با افسوس سر تکان داد وگفت: «داخل مخده ها پراز پول بود. وقتی داشت می مرد به من گفت. به گمانم سود همان بولهایی بود که به این و آن نزول می داد.»
‏بی اختیارگفتم: «پس فقط وزر و وَبابش برای او ماند. حالا باید جواب پس بدهد.»
‏مثل آنکه ابن حرف من بر عمو گران آمده باشد گفت: «راجع به آقات ابن طور حرف نزن عمو. از مسلمانی به دوره. بچه یزید هم که باشی باید حرمت پدرت را داشته باشی.»
‏عمو از جا بلند شد. بک سبنی کج و دو استکان لب پریده از پشت پرده بیرون آورد و دوباره نشست. یک چای برای خودش ریخت و یکی هم برای من. عمو چای را سرکشید و با اشاره به من هم تعارف کرد.
‏نور چراغ صورت عمو را روشن کرده بود. در چشمهای او غمی عمیق
وجود داشت که در تمام حرکات و سکناتش جاری بود. نگاه ثابت خود را به شعله گرد سوز دوخته بودم. نم اشکی ته چشمهایم بود. چای را با اکراه سرکشیدم و از جا برخاستم. عمو دستپاچه گفت: «کجا عمو؟»
‏با صدای آهسته ای گفتم:« راه دور است. باید بروم. خوشحال می شوم اگر به من سر بزنید.»
‏سایه بلند عمو روی نوری افتاد که از چراغ روی دیوار روبه رو افتاده بود. خودم را برای خداحافظی آماده می کردم که چشمم به قوطی بلور چای روی طاقچه افتاد که به اندازه یک قاشق در آن چای بود.
‏پیش از آنکه از عمو خداحافظی کنم یک اسکناس پنجاه تومانی ازکیفم درآوردم و سر طاقچه گذاشتم. عمو تعارف کرد وگفت:« ‏این کارها چیه می کنی عمو؟»
‏اما از نگاهش پیدا بود خوشحال شده است.