همان طور که در عالم خود نشسته بودم ناگهان از صدای تلنگری که به در خورد برگشتم و نگاه کردم. درکمال تعجب شعله را دیدم. با کتابچه ای که زیر بغلش بود آهسته در را بازکرد و وارد شد. درکمال تعجب با ادب گفت: «سلام پروین ملک ، اجازه می دهید رضا را ببینم.»
‏خواستم بگویم نه اجازه نمی دهم، اما نمی دانم چطورشد که انگاریکی جلوی زبان مرا گرفت. شاید به این خاطر که خودم هم از تنهایی به ستوه آمده بودم. نگاهی به او انداختم که به رضا درگهواره اش خیره شده بود گفتم: « باید کمی صبرکنی تا بیدار شود، آن وقت می توانی با او بازی کنی.»
‏به علامت اطاعت سری تکان داد و دوزانو کنارگهواره برادرش نشست.کمی بعد از زیر بغلش کتابچه و قلم و دواتی را که در دستش بود زمین گذاشت.کتابچه را گشود. من همان طور که او را تماشا می کردم با تعجب پرسیدم: «هنوز که مدرسه ها باز نشده داری مشق خط می کنی؟»
‏سرش را از روی کتابچه بلند کرد و لبخند زد. «برای تمرین است، می خواهم خطم خوب شود. پارسال چند بار خانم آموزگار به خاطر بد خط نوشتن مشقهایم لای انکشتانم قلم گذاشت. نمی دانید وقتی دستم را فشار داد چقدر دردم آمد.»
‏طوری این جمله را با مظلومیت آدا کرد که دلم مالش رفت و بی اختیار به یاد خواهر مظلومم پری سیما افتادم. مثل آن بود که پری سیما را می دیدم. طوری نگاهش کردم که خودش برق مهربانی را در نگاهم خواند و آهسته پرسید: « پروین ملک، شما مرا مثل رضا دوست دارید؟»
‏سؤال کودکانه ای بود. نخواستم دلش را بشکنم. لبخندی زدم و گفتم :« خوب معلوم است.»
‏درحالی که به دسته گلهای روبان دوزی شده روی دامنش چشم دوخته بودم مثل همیشه خودش را لوس کرد و لب برچید وگفت: « اما من باورنمی کنم. اگر می خواهید باورکنم باید بنویسید.»
درحالی که یک ابروی خودم را بالا داده بودم با تعجب و لبخند پرسیدم: «چی را بنویسم؟»
‏با لحنی که سعی می کرد بچه گانه تر از سن خودش باشد گفت: « همین که گفتید... دوستت دارم. همین را بنویسیأ تا باورم بشود.»
‏همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «خوب تو بگو من می نویسم.» قلم و دوات را به دستم داد و منتظر نگاهم کرد.کتابچه ای را که پیش رویش بود جلو کشیدم. قلم را در لیقه دوات فرو بردم. اوگفت و من نوشتم.
‏«دوستت دارم به اندازه دنیا... به اندازه هرآنچه ستاره در آسمان است،‏به اندازه کهکشانها. آن قدرکه خودت نمی دانی، اگر بدانی...»
‏همان طور که می نوشتم دست از نوشتن کشیدم و به او خیره شدم. در نگاهش چیز مرموزی موج می زد که با لبخند خجول و سادگی کودکانه اش هم آهنگی نداشت، انگار که در پس نگاه معصومش یک برق شیطانی بود. همان طور که نگاهش می کردم ناگهان جرقه ای از هوشیاری در ذهنم روشن شد، ولی با صدای گریه رضا خاموش شد. تا آمدم بپرسم این جمله ها را ازکجا بلد شده ای، صدای گریه رضا بلند شد. رضا را از توی گهواره اش بلند کردم. آمدم بگویم شعله بیا با رضا بازی کن که دیدم کتابچه در دست پس پکی از در بیرون زد و از پله ها پایین دوید. از عجله در را هم نبست. با آنکه مقداری از این بابت تعجب کردم، ولی زیاد اهمیت ندادم و دیگر به آن فکر نکردم. همان طور که رضا را در آغوش داشتم از جا برخاستم و در را بستم.
‏یک ربع بعد وقتی داشتم به رضا حریره بادام می دادم صدای داریه از باغ بلند شد. انگار نه انگار زمان زیادی از فوت بهجت الزمان خانم نگذذشته است. همه دست می زدند و همایوندخت درحالی که به داریه ضرب گرفته بود می خواند:
گل پری، نازپری،ورنَپری، دیشب لب بومت کی بود؟ به خدا هیچ کس نبود، هیچی نبود قصابه بود، یه تخته گوشت آورده بود، وردارم خاله، وَرندارم...»
‏همان طور که گوش می دادم متوجه شدم نظیر همان شعرهای مبتذل است که روزگاری تاج طلاخانم در مهمانیها می خواند. فکرکردم همایوندخت هم این اشعار را می خواند تا خانمها بخنداند.
‏همان روز طرفهای عصر بود که حضرت والا با تلگراف ازکرمانشاه خبر داد که حدود ظهر روز بعد می رسد. آن شب خواب بدی دیدم. خواب دیدم کبوتر سفیدی بر روی چراغ لنتر آویخته به سقف عمارت روی آشیانه اش نشسته بود. ناگهان توی باغ طوفان شد. طوفان آن قدر شدید بود که ناگهان در باز شد و به شدت به دیوار کوبیده شد. چراغ لنتر از شدت طوفان شروع کرد به لرزیدن. از تکانهای شدید و تابی که به سقف می خورد کبوتر پرید، چرخید وبه گلهای گچبری سقف خورد وبعد به دیوار، سپس به شیشه های رنگین پنجره أرسی خودش را کوبید، اما راه گریزی نداشت. آنقدر خودش را کوبید تا با یک جفت چشم به خون نشسته و خسته با پر و بالی خونین پای پنجره افتاد.
‏سراسیمه از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دلم گرفته بود. دلهره دلم را می لرزاند. همان طورکه پریشان در رختخواب نشسته بودم کمی فکرکردم. آهسته از جا برخاستم و پرده را کنار زدم.آفتاب همه جا پهن شده بود. توی باغ رفت و آمد و برو بیا بود. از دیدن اتومبیل سالار که جلوی عمارت پارک شده بود فهمیدم برگشته است. از دور دایه آقا را دیدم که روی تخت کنار حوض نشسته بود و سماور مسواررا با گرد آجر و خاکستر جلا می داد.
‏عزت الملوک درحالی که چادری با گلهای زرد و بنفش بر سر داشت دستکهایش را زیر بغلش جمع کرده بود علی خان را استنتاق می کرد. صدایش آن قدر بلند بود که من هم می شنیدم.
‏«تمام چیزهایی را که صورت داده بودم خریدی؟»
‏علی خان همان طور که وسایلش را که بارگاری بود کنار حوض بر زمبن می گذاشت توضیح داد.
‏«بله خانم. چندتا صندوق سیب قندک،گلابی کرج، خیار قلمی و ده تا تفت هم انگور عسگری.»
«پس شیرینی چه؟»
‏« اینها را که زمین گذاشتم می روم پی شیرینی.»
‏« شیرینی را فقط از قنادی مهین بگیر، بگو برای منزل شازده والامقام می خواهی. سفارش کن نان خامه ای اش تر و تازه باشد.»
‏همان طور که از دور این صحنه را تماشا می کردم تصمیم گرفتم تا ظهر نشده راهی حمام شوم. دایه آقا شب قبل همان وقت که خبر تلگراف حضرت والارا برایم آورد، شبانه بقچه حمام مرا به جامه دار تحویل داده و سفارش مرا کرده بود که برایم نمره خصوصی حاضر کند.
‏از عجله ای که داشتم ناشتایی نخورده بند چادر کمریم را محکم کردم. چادر به دندان کرفتم و رضا را بغل زدم و راه افتادم.
آن روزکوچه صفای دیگری پیداکرده بود. سر در باغ و لابه لای شاخ و برگ درختان را چراغ رنگین کشیده بودند ومیان کوچه کل وگلدان گذاشته بودند. جوی پهنی از میان کوچه می گذشت. لابه لای سنگریزهای خزه ‏های قهوه ای قرمز و سبز درآمده بود و آب این خزه ها را می خواباند و تاب می داد. به دستورسالار جوی را لایروبی کرده وبه جای سنگریزه های آن تیله های آبی رنگ ریخته بودند. دورگردن گوسفند سفید و فربهی را که قراربود به محض ورود حضرت والا جلوی پایش قربانی کنند نظرقربانی بسته و به چنار دم در بسته بودند و قصاب هم آنجا منتظر نشسته بود. چند تا از همسایه ها به عشق دیدن داخل باغ شازده والامقام که آن روز درش چهار تاق باز بود زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم حرف می زدند. تا از حمام بیرون بیاسم دیگر ظهر شده بود. رضا را بغل گرفته بودم و سوسن خانم دلاک هم چادرش را پشت گردنش بسته بود و بقچه ام را می آورد. من از جلو و او از پشت سر من می آمد. از کمردردی که دشت هر ده قدمی که برمی داشت طاس و لگن مسی را زمین می گذاشت و دست به کمرش می گرفت. دستفروشی بوق زنان به دوچرخه اش رکاب زد و از کنارمان گذشت. صدایش زدم و از او برای رضا یک وق وق صاحب خریدم. رضا که از حمام درآمده بود و مثل عروسک سرخ و سفید شده بود از سر و صدای بازیچه ای که به دستش داده بودم ذوق می کرد.
‏وقتی به کوچه پیچیدم از دیدن جمعیتی که در حال پراکنده شدن بود، همین طور خونی که روی زمین به چشم می خورد و منقل اسپندی که روی سکوی سمنتی جلوی در بی رمق دود می کرد فهمیدم حضرت والا مقام رسیده است.
‏سوسن خانم محموله مرا پشت در عمارت گذاشت و رفت.خیلی دلم می خواست هرچه زودتر آماده شوم و به دیدن حضرت والا بروم ، اما رضا که از حمام درآمده و خسته بود خیلی نحسی می کرد. او را در آغوش گرفتک و درحالی که شیر می دادم منگوله های طلایی موهایش را با سر انگشتانم باز کردم و برایش لالایی گونه بلبل سرگشته را خواندم. «منم بلبل سرگشته/ از کوه وکمر برگشته...»
‏تا لالایی تمام شود رضا هم خوابید. آهسته ازکنار او به طرف کمد چوبی که تصویر خراطی شده آدم و حوا داشت و لباسهایم در آن بود رفتم. در را گشودم. همان طور که چوب رختیها را یکی یکی کنارمی زدم تا پیراهن مناسبی انتخاب کنم نمی دانم چه شد به نظرم آمد وسایل توی کمد کمی جابه جا شده است. از عجله ای که داشتم در آن وقت چندان اهمیتی به این قضیه ندادم و یکی از پیراهنها را که فکر می کردم مناسب باشد پوشیدم و سنجاق بدل الماسی ام را جلو پیش سینه ام زدم که به شکل پروانه جمع شده بود. به سوی پیش بخاری رفتم و تور سپپد روی آینه را کنار زدم و دالبر لبم را با ماتیک خوشرنگی پررنگ کردم و دو لبم را به هم مالیدم. درحالی که به تصویر خودم در آینه خیره شده بودم و با سر انگشتانم از قوطی صدفی سرخاب به گونه ام می مالیدم از فاصله دور صدای جار و جنجال و جر و بحث به گوشم خورد. پیش خودم فکرکردم شاید توی کوچه بین همسایه ها دعوا مرافعه شده است برای فمین بی اعتنا به این صدا داشتم موهایم را مدل بوکله جمع می کردم که از دور صدای منیراعظم را از توی ایوان عمارت آن طرف باغ شنیدم که نامفهوم و آمیخته به گریه داد و بیداد می کرد. با آنکه از صدای جر و بحث چیزی دستگیرم نمی شد، فقط احتمال دادم مسئله هرچه هست به غیبت آقا منوچهر مربوط می شود که صدای منیراعظم درآمده است.
‏نمی دانم چند دقیقه گذشت که ناگهان ضربه لگدی که به در عمارت خورد مرا از جا پراند. همین که برگشتم سالار را دیدم که با چشمهای خون گرفته از در وارد شد. سلام مرا شنید یا نشنید یکراست سراغ صندوق مخملی اتاق مجاور رفت. در صندوق را گشود و محتویات آن را با عجله زیر ورو کرد. به دنبال چیزی که هنوز نمی دانستم چیست تمام محتویات داخل صندوق را با حرکت تند و عصبی بیرون ریخت و بعد خود صندوق را روی زمین دمر کرد و شروع کرد به گشتن.
‏همان طورکه با تعجب نگاهش می کردم جراتی به خود دادم و با لحنی خشک و رسمی پرسیدم: «به دنبال چه هستید؟»