فصل 13

چند روزی بود که حال اشرف الحاجیه وخیم بود. تا آن حد که دیگر نمی توانست راه برود. دایه آقا و رباب سلطان زیر بغلش را می گرفتند و راهش می بردند. خواهران سالار مرتب آنجا بودند. هربارکه اشرف الحاجیه قصد نماز داشت تیمم می کرد.کف دو دستش را به خاک ‏می زد و به صورتش می مالید. بعد کف دست چپش را که می لرزید پشت دست راستش می مالید. همین طور پشت دست چپش را مسح می کشید نمازش را نشسته می خواند. هرروز دکتر حکمی می آمد عیادتش و مورفین تزریق می کرد. با این همه درد بی داد می کرد. آخرین باری که دکترحکمی برای عیادت آمد آنجا بودم. وقتی حق الزحمه او را در سینی گذاشتند آن را پس داد و آرام گفت: « دیگر دنبالم نیایید بی فایده است.»
‏منیراعظم به گریه افتاد وعزت الملوک به التماس. «آخرکاری بکنید آقای دکتر...»
‏دکتر بالا را نگاه کرد وگفت: «فقط مگر او بخواهد. از دست من یکی که کاری ساخته نیست.»
‏عزت الملوک و من هم به گریه افتادیم.
‏هنوز پای دکتر حکمی به کوچه نرسیده بود که اشرف الحاجیه لای چشمهایش را بازکرد. عزت الملوک جلو دوید و پرسید: «چپزی لازم ندارید مادر؟»
‏اشرف الحاجیه نگاهی به چشمهای سرخ او انداخت وگفت: «چرا... رضا را بیاورید. می خواهم قند عسلم را ببینم.»
‏شمس الملوک به رضا که در آغوش من بود اشاره کرد و به سختی خندید.
‏«رضا که همین جاست مادر،کنار دستتان.»
‏اشرف الحاجیه سرش را برگرداند و یکباره بلند شد ونشست. «این پسر را بده ببینم.»
‏رضا را در آغوشش نهادم. رضا را نوازش کرد و بوسید. بعد همان طور که قربان صدقه اش می رفت ناگهان خندید.
« ا... ا... ا، تو را به خدا نگاه کنید دندان درآورده... باید برای قند عسلم آش دندانی درست کنیم.»
‏همان روز تا عصر منیراعظم و عزت الملوک آش دندان را پختند.
‏یک روز عصر بهجت الزمان خانم به عمارت من آمد. مثل همیشه تا چشمم به او افتاد پرسیدم: «چه حال، چه خبر؟»
‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه منتظر تلنگری باشد چشمهایش پراز اشک شد.

« چه حالی، چه احوالی...» و اشک از چشمهایش روی پوستی که چینهای زیر آن را می شکست سرازیر شد. همان طور که اشک می ریخت ادامه داد. « گویا دم صبحی خواب حاجیه خانم مادرش را دیده.گفت که مادرم آمده بود توی معجر در ایستاده بود و صدایم می زد... من که دیگر امیدم از دکتر و دوا قطع شده. مگر آنکه خدا خودش از خزانه غیبش شفا دهد.»
من ننوی رضا را تکان می دادم و اشک می ریختم. بهجت الزمان خانم مات به گوشه نامعلومی زل زده بود. یکهو صدایی از دور به گوشم خورد. پرده را کنار زدم و به اطراف نگاه کردم. علی خان را دیدم که آبپاش را انداخت زمین و دوان دوان به طرف عمارت دوید. خدمه هرکدام از سوراخی بیرون دویدند.
‏بهجت الزمان خانم درحالی که مثل من گوشهایش را تیز کرده بود یکباره از جا پرید. صدایش را شنیدم که گفت: «منیراعظم است...»
‏نفهمیدم چطور خودمان را رساندیم به عمارت اعیانی. منیراعظم وسط پنجدری نشسته بود و شیون کنان با چنگ صورتش را می خراشید عزت الملوک هم یک طرف دیگر بر سر و صورت می زد. همگی در اتاق خانم جمع بودند.کاسه آب تربت هنوز کنار تخت بود.
‏دایه آقا گریه کنان روی خانمش را که رو به قبله دراز کشیده بود انداخت و رفت توی باغ و پای پنجره اتاق کرسی شیون کرد.
‏«حضرت والا... حضرت والا...»
‏حضرت والا سرش را از پنجره بلند أرسی دار اتاق کرسی بیرون آورد و نگاه کرد. او هم نفهمید با پای برهنه چطوراز اتاث کرسی خودش را برساند آنجا.
‏یک ساعت بعد اتاق پنجدری جای سوزن انداختن نبود. همه دختران اشرف الحاجیه و زنهای فامیل دور تخت جمع شده بودند. منیراعظم بلند مادرش را می خواند و خواهرانش بر سر و صورت می زدند و شیون می کردند. بهجت الزمان خانم که حال خودش دست کمی از آنان نداشت با تشرگفت: « شمس الملوک، منیراعظم، این قدر ضجه نزنید، خدا قهرش می گیرد. دلتان را بگذارید پیش دل شکسته حضرت زینب.»
‏اما هیچ کس گوشش بدهکار نبود. وقتی سالار آمد من توی ایوان بودم
پله ها راچندتا یکی بالا آمد. نگاهی به صورت خیس ازاشک من انداخت. لحظه ای دستش را به نرده های طارمی گرفت و بعد به طرف پنجدری رفت. هنوز پایش به آنجا نگذاشته بود که باز صدای ضجه و زاری خواهرانش بلند شد. من هم به دنبالش دویدم. سالارکنار تخت روی زمین نشسته بود و پیشانیش را به آن تکیه داده بود. رنگش مثل زعفران زرد شده بود. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارش نشسته بود دستش را روی قلب او گذاشته بود و دعای صبر می خواند. صدای شیون و زاری هم چنان بلند بود. در میان دختران اشرف الحاجیه منیراعظم از دیگر خواهرانش بیشتر بی تابی می کرد. دایه آقا و رباب سلطان و دگر خدمه مدام در رفت آمد بودند. شربت قند، نعنا و عرق بیدمشک وگل گاوزبان و قهوه می آوردند.
‏روز بعد اشرف الحاجیه را برای تدفین به باغ طوطی بردند. تمام اقوام و آشنایانی که برای عقد کنان منیراعظم آمده بودند در این مراسم هم حاضر شدند. در این میان بیشتر از همه دلم برای منیراعظم می سوخت که هنوز لباس عروسی را از تن درنیاورده جامه عزا پوشیده بود. من هم به راستی کویی بار دیگر مادرم را از دست داده بودم. هنوز هم صحنه آن روز پیش نظرم است. پیش از آنکه جنازه را ازدر عمارت بیرون ببرند به امر حضرت والا دوگوسفند فربه را پیشاپیش جمعیت بر زمین زدند.
« لال نمیری، بلند بگو لا اله الا الله.»
‏جماعتی که زیر جنازه را گرفته و یا در پی آن می رفتند یک صدا و هماهنگ فریاد زدند: «لا اله الا الله.»
با هم همان صدا گفت: «شب اول قبر مولا علی به فریادت برسد بلند بگو لا اله الا الله.»
‏« لا اله الا الله.»

‏«از پل صراط آسان بگذری بلند بکو لا اله إلا الله.»
‏همان طور که رضا را در آغوش داشتم و به پهنای صورتم اشک می ریختم به پدرشوهرم برخوردم. تا چشمش به من افتاد و متوجه شد قصد رفتن دارم مخالفت کرد. گفت: «خانم بزرگ راضی نیست شما این طفل معصوم را بیاری. شما همین جا بمان و به کارها نظارت کن.»
‏آن روز شعله هم نزد من ماند. برای آنکه کمتر غصه بخورد او را بردم به عمارت خودم وبا او کلی حرف زدم ، اما همه حواسش جای دیگری بود. دم به ساعت از من می پرسید:« ‏مادرجونی را کجا بردند؟» و من به عوض جواب فقط اشک می ریختم. همان طور برای مادرم، خواهرم و برای فرخ که مدتها بود سعی می کردم دیگر به او فکر نکنم اشک ریختم.
‏تا هفت روز مراسم ختم در مسجد و باغ برپا بود. به جز چند معمم و قاری هر روز چند نفری مداح برای نوحه خوانی می آمدند. به دستور حضرت والا هر شب برنامه شام بود. هرشب در آشپزخانه آن طرف باغ چند دیگ خورش با پلوی زعفرانی می پختند و برای شادی روح اشرف الحاجیه خیرات می کردند. آن روزها حضرت والا لام تا کام با هیچ کس حرف نمی زد. همه اش توی خودش بود. آن قدرکه حتی حوصله رضا را نداشت. گاهی اوقات که بچه ها در باغ سر و صدا می کردند سرش را از پنجره ارسی دار اتاق سرسرا درمی آورد و آنها را تهدید می کرد.گاهی هم به نوه های لوس و نُنُر و عزیز کرده اش که در حال شیطانی بودند پس گردنی می زد. خوب یادم است که بیشتر اوقات را در تنهایی نشسنه بود و پیشانیش را به شصت و انگشت میانه اش تکیه داده بود و در عالم خودش بود. با تنها کسی که هم کلام می شد خواهر بزرگش عمه شاه زمان خانم بود. هنوز صدایش در گوشم است که به اوگفت: « یک عروسی به راه انداختیم و یک عزا»
عمه شاه زمان خانم دلداریش داد. « تا بوده همین بوده خان داداش. »
‏صدای دامبول و دیمبول یا بوی حلوا و الرحمان. آخرین باری که آمدم همین جا سر تخت نشسته بود.» و از سر تأسف سر تکان داد.
‏یک هفته پس از مراسم چهلم بود. تولد امام هشتم و تولد رضای من. پس از مرگ اشرف الحاجیه این نخستین مجلس شادی بود که به رسم هرسال درباغ برپا می شد. آن روز چون عید اول محسوب می شد خانمهای فامیل به آنجا آمده بودند. پیش از آنکه برنامه مولودی خوانی شروع شود عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. دخترش نصرت اقدس خانم وکلفتش نیز همراه او بودند. هرسه بقچه های لباس دوخته را که به تعداد نزدیکان سفارش داده بودند پیش روی شمس الملوک، بزرگ ترین دختر اشرف الحاجیه که نسبت به خواهرانش سمت مادری داشت گذاشتند. عمه خانم گفت: «امروز همگی لباسهای عزا را درمی آورید و لباس رنگی می پوشید. ان شاءالله غم و غصه برای همیشه از این فامیل دور باشد. روی عمه پیرتان را زمین نیاندازید.»
‏پیش از آنکه شمس الملوک حرفی بزند منیراعظم گریه کنان گفت: « عمه جان چغندر که چال نکردیم! زود است لباس سیاهمان را درآوریم.»
اما عمه خانم سر حرف خودش بود. «چرا زود است؟ الان نزدیک به پنجاه روز گذشته است، درضمن امروز عید است.»
‏آن روز عمه شاه زمان خانم آن قدرگفت وگفت تا اینکه خواهران سالار یکی یکی لباسهای سیاه را بیرون آوردند و لباسی رنگی پوشیدند. من و عزت الملوک نیز همین طور. آن وقت عمه خانم به دست خودش سینی باقلوای بزرگی را که آورده بود دورگرداند.

چهار ماه گذشت و امواج درد و غم اندک اندک فروکش کرد. هنوز هیچی نشده عزت الملوک فرمانروای خانه شده بود. توی باغ راه می رفت و با صدای شش دانگ و زنگ دار ارد می داد.
« ‏ناهار شیرین پلو مرغ درست کن دایه آقا.»
« ‏شام خورش قیمه و آلومُسمی.»
« چه کسی گفته گلدانهای شاه پسند را اینجا بچینند. همه را ببرند توی حوضخانه.»
‏خیلی دلم می خواست دراین میان من نیزبه نحوی خودی نشان بدهم. ولی نمی توانستم. مثل عزت الملوک عرضه نداشتم به این و آن دستور بدهم. شاید هم یاد نگرفته بودم. از بچگی طوری بار آمده بودم که همیشه تسلیم بودم. همیشه گمان می کردم هرآنچه به من رسیده زیادی است.شاید عزت الملوک هم این را می دانست و چون به برتری خودش آگاه بود هرروز دندانهایش را تیزتر می کرد. نه من، بلکه منیراعظم هم از این دستورات مستثنی نبود. عزت الملوک چون خودش را حاکم مطلق خانه می دید حتی به او هم اجازه نمی داد وارد حریمش شود. عزت الملوک کم کم عنان زندگی مرا هم در دست گرفت تا آنجا که رفته رفته حتی تسلطی بر فرزند خود نداشتم. هرروز صبح طلعت را به بهانه اینکه حضرت والا امر فرموده اند و می خواهند رضا را ببینند می فرستاد آنجا. طلعت رضا را می برد و نزدیک ظهر وقتی گرسنه وخسته می شد می آورد. رضا کم کم زبان باز می کرد وکلماتی را که از این و آن می شنید بر زبان می آورد. ماان عزت جزو نخستین کلماتی بود که رضا فرا گرفت. تنها کلمه ای که هر بار آن را بر ‏زبان می آورد ته دلم تکان می خورد، ولی هیچ به روی خودم نمی آوردم. تا آن روز.
‏خوب یادم است که روز تعطیل بود. همه دور هم در پنجدری نشسته بودیم فقط عزت الملوک خانه نبود.
‏أن روز همین که آمد و دید من آنجا هستم ابرو درهم کشید. جواب سلام مرا به سردی داد و لحظه ای به من خیره شد. آن روز پیراهن سیلک آبی رنگی بر تن داشتم که پیش سینه آن گلدوزی شده بود. موهابم را هم با سنجاق بدل الماس گونه ای بالای سرم جمع کرده بودم. عزت الملوک همان طورکه کوجی چشمان قهوه ای رنگش را به من دوخته بود ناگهان صدایش بلند شد.
« شما که اینجا با سر وکله لخت نشسته ای از بیرون پیدایی.»
گیج و منگ گفتم: « اینجاکه مرد نیست.»
‏درحالی که چادرش را که تا فرق سرش کنار رفته بود جلو می کشید به آن طرف باغ که آقامنوچهر و علی خان مشغول گفت وگو بودند اشاره کرد و گفت: «چطور مرد نیست!»
پدر شوهرم که تا آن لحظه سرگرم بازی کردن با رضا بود از حرف او تکان خورد. چرخید و درحالی که دانه های تسبیح را زیر انگشتان کلفتش سر می داد یک دم سر بلند کرد و با کنجکاوی نگاهی به نه باغ انداخت و چیزی تلخ و پرخاشگر در چهره اش نشست. ابرو درهم کشید رو کرد به سالارکه نگاه مهربانش ناگهان سرد و منجمد شده بود. آهسته چبزی گفت. سالار همان دم بلند شد و پرده مخملی پنجره أرسی را که شیشه های رنگین داشت ،کیپ تا کیپ کشبد. همان دم چشمان عزت الملوک برقی زد و منتظر واکنش به من چشم دوخت. با آنکه برق نگاه و حالت تهاجمی اش را درک کرده بودم ، ولی نمی دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. متاسفانه آن سوسه آمدنها به همین جا ختم نشد.