اول تابستان همان سال باغ را یک روزه برق کشیدند. لب پشت بامها و پنجره های مشرف به باغ جماعت تماشاچی ایستاده بودند. من هم مثل بقیه آدمهای خانه چادر به سر رضا را بغل کرده و برای تماشا رفته بودم پدرشوهرم دم در باغ ایستاده بود و با کارگران سیم کش اداره برق و مسئول نصب کنتور صحبت می کرد. چند زن به عشق دیدن این پدیده تازه قدم سست کرده، زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم پچ پچ می کردند. هرکس چیزی می گفت.
‏«دارندگی است و برازندگی.»
« والله خوشا به حالشان. ما که از نان شبمان زیاد نمی آوریم.»
‏با برقرار شدن جریان برق و روشن شدن اولین ریسه چراغی که بالای سردر باغ کشیده شده بود صدای صلوات از جماعت تماشاچی برخاست.
« بر جمال بی مثال محمد صلوات.»
‏همان دم قصاب که حاضر به یراق ایستاده بود به اشاره حضرت والا بر گلوی گوسفند فربهی که به درخت چنار کنار در بسته شده بود کارد کشید. باز صدای کسی از میان جماعت بلند شد.
« ‏صلوات بعدی را برای سلامتی جناب شازده بفرستید که کوچه را منور کرده.»
«اللهم صل...»
‏تا دایه آقا منقل اسپند را دور بگرداند، در یک چشم برهم زدن قصاب گوشت قربانی را تکه تکه کرده و در مجمعه بزرگ کنگره دار مسی جلوی در روی چهار پایه گذاشت. حالا جماعت تماشاچی دوپشته جلوی در جمع شده بودند تا گوشت بکیرند. حضرت والا خودش گوشتها را بین مردم تقسیم کرد. دو تکه گوشت و یک تکه کوچک دنبه را لای روزنامه می پیچید و به علی خان می داد که به هرکس که نوبتش است بدهد. بعضی زرنگی می کردند و می خواستند دوبارگوشت بگیرند. پدرشوهرم همین که آخرین بسته گوشت را به دمت علی خان داد برگشت. چشمش به من افتاد.اخمهایش درهم رفت و نگاهش حالت خاصی گرفت. طوری خیره مرا نگاه کرد که فهمیدم نباید آنجا بایستم. سرم را پایین انداختم و برگشتم به باغ.
‏حال اشرف الحاجیه بدتر شده بود. دعای سمات هر عصر جمعه و روضه اول هرماه هنوز برقرار بود. قوم و خویشها به هوای عیادت هم که شده می آمدند. گرداگرد اشرف الحاجیه می نشستند، حرف می زدند و ذکر آمن یجیب سرمی دادند. هنوز حرفهایی را که به اشرف الحاجیه می گفتند یادم است.
‏«خدا بد ندهد، بلا به دور باشد...الحمدالله مثل اینکه بهترید.» «ماشاء الله، شکر خدا که بهترید.»
« برایشان صدقه زیاد بدهید، خون بریزید. می خواهید یک تخم مرغ بشکنم، اگر چشم زخمی به شماست باطلش کند؟!»
‏اکثر روزها همین که هوا رنگ عصر می گرفت، دست و روی رضا را می شستم، لباس تمیزی تنش می کردم و موهایش را شانه می زدم. بعد بغلش می کردم و می رفتم به عمارت کلاه فرنگی.
‏آن روز همین که چشمم به اشرف الحاجیه افتاد برای آنکه به او امید بدهم گفتم: «الحمدالله مثل اینکه بهترید مادرجان.»
با حسرت آه کشید و ناامید گفت: «ای مادر، این کشتی شکسته عنقریب است که به گِل بنشپند.»
برای آنکه به او روحیه بدهم رضا را درکنارش نشاندم. همان طور که در بستر دراز کشیده بود با حسرت دست بر سر رضا کشید و زمزمه کرد:« هزار ماشاءالله، هزارماشاالله، افسوس که حلاوت وجودت را نچشیدم قندعسل.»
گریه اش گرفت.گوشه لحاف ساتن را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. میان گریه گفت: « از وقتی که آن خدایابیامرز آمد اینجا هو کشید من به این روز افتادم.»
‏خوب می دانستم منظورش از آن خدا بیامرز مادر هوویم، خانم مخصوص است.
‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه در چشمانش شعله روشن کرده باشند همان طور غمگین به او نگریست وگفت: «مگر چه کرده ای مادر... خوب می خواستی اسم سالارت به دنیا بماند.»
‏اما اشرف الحاجیه هم چنان خودش را سرزنش می کرد. «به خدا نیتم همین بود. اگر حرفی زدم فقط به خاطر مهر مادری بود... ولی خب او هم مادر بود. خدا ازمن بگذرد. دلش را شکاندم.» وبازگریه کرد.
‏بهجت الزمان خانم موعظه اش کرد. « از آزمون خدا غافل نباش عزیز دلم. عوض این همه آیه یأس که می خوانی دست به دامان ائمه اطهارشو. مطمئن باش اگر با خلوص نیت دست به دامان آن بزرگان شوی، حاجتت را می گیری فقط باید شک نکنی. حالا دستهایت را بلند کن و بگو یا محمد، یاعلی یاحسین.»
‏اشرف الحاجیه دردمندانه شروع کرد به ذکرگفتن. درحالی که نگاهش به بالا بود و دستها را رو به آسمان گرفته بود صدا زد: « یا محمد.... یاعلی... یاحسین.»
‏یکی از همان روزها، یک عصر جمعه که باز مجلس دعای سمات برقرار بود همایوندخت، خاله عزت الملوک به هوای عیادت از اشرف الحاجیه به آنجا آمد. همین که مجلس تمام شد و غریبه ها رفتند ‏همایوندخت امد جلوی اشرف الحاجیه و پایین تخت او نشست. پشت دست او را بوسید وگفت: «هزارکرور شکرکه ما باز شما را قبراق و سرحال می بینیم. الحمدالله که رفع کسآلت شده.»
‏اشرف الحاجیه همان طور که با رنگ و روی زرد زیر لحاف اطلسی که بر آن طاووسی به نازپَر بازکرده بود درازکشیده بود با افسوس گفت: «ای خانم ، این کاسه شکسته را که می بینی عنقریب در حال از هم پاشیدن است اگر دغدغه منیراعظم نبود په ماندنی؟»
صدای همایوندخت به اعتراض بلند شد. «چه حرفها، زبانتان را گاز یگیرید. ان شاءالله صد و بیست سال عمر می کنید و منیراعظم خانم را عروس می کنید.»
‏اشرف الحاجیه هم چنان حرف خودش را می زد. «با این خرچنگی که درجانم لانه کرده؟»
« ‏تصدقتان بروم، تا خدا نخواهد خرچنگ که سهل است آفعی هم که به جان آدمیزاد بیفتد زهرش کارگر نمی افتد. آدم ناخوش احوال که می شود خیالات برش می دارد.»
آآن روز همایوندخت پس ازکلی صغری و کبری چیدن رفت سر اصل مطلب. «حقیقتش را بخواهید امروز سوای عیادت و دست بوسی شما به نیت دیگری به اینجا آمده ام.»
« بفرمایید به گوشم.»
همایوندخت پس ازکمی من من کردن عاقبت دهان گشود. «خواستم بدانم اگر یک داماد خوب و شر به زیر سراغ داشته باشم منیراعظم خانم را شوهر می دهید؟»
برق خوشحالی چشمان غم گرفته اشرف الحاجیه را روشن کرد. آهسته گفت:« والله چه عرض کنم... حالا این آقا داماد کی هست؟»
‏« یک جوان خوب و نجیب. تا همین پارسال شاگرد دم حجره مرحوم اخوی بوده.بچه پاک و سربه زیری است. ازشهرستان آمده.به داردنیا فقط یک مادر دارد.»
‏اشرف الحاجیه مثل آنکه انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را نداشت تکان خورد. سرش را به علامت تردید با چرخشی گنگ تکان داد و گوشه لبش را گزید. آهسته گفت: «والله چه بگویم. آخربه خانواده ما می خورد؟»
‏پیش از آنکه همایوندخت حرفی بزند، عزت الملوک که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط گوش می داد خودش را میان انداخت وگفت. « والله به خدا که این چیزها ملاک نمی شود. مگرفقط انهایی که آب وملک دارند باید زن بگیرند؟»
‏اشرف الحاجیه چنان غضبناک نگاهش کرد که فوری ساکت شد. مدتی سکوت بر پنجدری حکمفرما شد که همایوندخت آن را شکست.
« البته شما حق دارید، ولی به همین سوی چراغ نیت بنده هم خیراست. با این حال هر طور میل خودتان است.»
‏اشرف الحاجیه دهان بازکرد تا چیزی بگوید، اما سخن برنیامده را فروداد. شاید به این خاطرکه اندیشید هرچه زودتر منیراعظم را روانه کند بهتر آست. از طرفی منیراعظم هم دختر چهارده ساله نبود. پس بعد از قدری تامل آهسته گفت: «باشد. فقط اجازه دهید با حضرت والا هم ضحبت کنم.»
‏همایوندخت فوری پی حرف را گرفت. « هر طور صلاح می دانید حاجیه خانم. فقط اگر حضرت والا موافقت فرمودند به عزت جان بگویید مرا خبر کند. می گویم مادرش را از ولایتش بیاورد. ان شاءالله خودم هم یک تُک پا با آنها می آیم. خودتان اورا ببینید، بسنجید که تیکه شما هست یا خیر. خدا را چه دیدید، شاید هم قسمت شد. اگر رخصت بفرمایید رفع زحمت می کنم.»

فصل 12

یک ساعت به غروب در زدند و آمدند. همایوندخت بود و داماد و مادرش. من و دایه آقا پشت پرده پنهان شده بودیم و نگاه می کردیم. مادر داماد خیلی به نظر شهرستانی می آمد، اما خود داماد نه. جوان خوش سیما و بلند بالایی بود. خیلی سن داشت بیست وپنج سال. در ظاهر که به منیراعظم نمی خورد. نه از نظر سر و شکل و نه از جهت سن و سال.
‏آن روز دخترهای دیگر اشرف الحاجیه و عزت الملوک هم بودند، اما چون رضا داشت دندان درمی آورد و نحسی می کرد من نرفتم. سالار هم برای ماموریتی سه روزه به آبعلی رفته بود.
‏دامادی که همایوندخت معرفی کرده بود به قدری از منیراعظم سر بود که اشرف الحاجیه و حضرت والا دیگر درنگ را جایز ندانستند.
‏از فردای آن روز دیگر فکر و ذکر همه این عروسی ناگهانی شده بود. چه باید خرید، چه باید پوشید،کی را باید دعوت کرد. همه هم به خرج حضرت والا. به خاطر آنکه داماد وضعی نداشت و منیراعظم آرزو داشت،اشرف الحاجیه هم همین طور. او هم مثل هر مادری برای دخترش آرزو داشت،اینکه جلوی قوم خویشها فکر آبروی خودش را می کرد. دلش نمی خواست منیراعظم پیش کسی سرشکسته شود.
لباس عروس منیراعظم را به مادامی سفارش داده بودند که خیاطخانه اش در خیابان قوام السلطنه بود. من هم به صرافت افتاده بودم یک قواره پارچه نقرابی داشتم که نخستین هدیه سالار بود. خوب یادمه از روی یکی از مجله های فرنگی که گاهی اوقات سالار برای خواندن به عمارت من می آورد یک مدل لباس بسیار زیبا از روی لباس هنرپیشه معروف هالیوود، ریتا هیورث انتخاب کردم. لباسم را به پروانه خانم خیاط دادم تا آن را بدوزد. لباس مجلسی بسیار زیبایی بود که آستین حلقه ای و پیش سینه دکلته داشت. آن روزها ،باغ شلوغ بود. می شستند، می پختند. می دوختند. انگار که همه با هم مهربان و آشتی بودند.
‏آن روزها خواهران سالار انگار که خانه و زندگی نداشتند. از صبح تا شب آنجا بودند. صبح اول وقت می آمدند و پاسی از شب گذشته، پس از صرف شام به خانه هایشان بازمی گشتند.
‏انگار همین دیروز بود. هر شش خواهر منیراعظم از بس که آرزوی عروس شدن او را داشتند به کوچک ترین بهانه ای صدای هلهله و شادیشان بلند می شد.گاهی هم هنگام صرف چای، میوه ، شیرینی وکشیدن قلیان برای آنکه اشرف الحاجیه را سر حال بیاورند به داریه ضرب می گرفتند می رقصیدند.
آن روزها به جز خواهران سالار خیلی از اقوام نزدیک شاه زمان خانم و دخترش، نصرت اقدس هم آنجا بودند. خوب یادم است که شبها برای پیرزنهای فامیل توی تالار شاه نشین تشک می انداختند.برای بعضی هم که ازگرما توی عمارت کلاه فرنگی خوابشان نمی برد توی باغ ، روی تختهایی که دور و برش پر ازگلدانهای گل یاس بود و روی آنها پشه بند نصب می شد رختخواب پهن می کردند.
‏آن روزها اغلب همایوندخت آنجا بود و در تهیه جهیزیه منیراعظم که به هوویم عزت الملوک محول شده بود و از طرف مادرشوهرم اختیاردار بود کمک می کرد. برخلاف من که به خاطر رضا دست و پایم بسته بود اکثر روزها عزت الملوک همراه یکی از خواهران سالار و خاله اش همایوندخت به بازار می رفت و هرآنچه را به صلاح دید خودش لازم بود در جهیزیه منیراعظم باشد می خرید و با آنها می آورد.
چپند روز مانده به عقد کنان منیراعظم باز همایوندخت به آنجا آمد. تا آن روز نمی دانستم همایوندخت در خیابان چراغ برق ‏صاحب آرایشگاهی زنانه است. آن روز همایوندخت خودش منیراعظم را بند انداخت. دوتا وردست با خودش آورده بود که درکار انداختن بند و برداشتن زیرابرو خانمها به او کمک کردند. روز عقدکنان نیز همین طور.
‏روز عقد کنان هم همایوندخت با دو نفر از وردستهایی که در آرایشگاهش کار می کردند، برای درست کردن عروس و بقیه به آنجا آمدندد. انگار همین دیروز بود. اتاق گوشواره را برای همین کار اختصاص داده بودند. سه تا منقل برنجی پر از زغال افروخته دم دست همایوندخت و وردستهایش بود که انبر فر خود را روی آن منقلها گرم می کردند و موهای خانمها را با آن لوله می کردند و حالت می دادند.
‏آن روز یکی از وردستهای همایوندخت که خانم میانسالی بود موهای مرا درست کرد. آن قدر زیبا که وقتی از زیر دست او بلند شدم دیگران به گمان آنکه دست او سکه دارد داوطلبانه زیر دست او نشستند، اما هیچ کس به زیبایی من نشد، به خصوص که آن روز برای نخستین بار برای آرایش چشمهایم از خط چشم و سایه آبی آسمانی هم رنگ چشمانم که تازه از فرنگ آمده و مُد شده بود استفاده کردم.
‏کم کم عمارت کلاه فرنگی از حضور مهمانانی که به مجلس عقد کنان دعوت شده بودند پرمی شد که من لباسی را که مخصوص آن روز دوخته بودم پوشیدم. بهجت الزمان خانم همان طور که رضا را در بغل گرفته و گوشه ای نشسته بود تماشایم می کرد وان یکاد می خواند و به طرفم فوت می کرد که نظر نخورم. راستی که در آن لباس زیبا و با توجه به آرایشی که داشتم درمیان جمع چون ستاره ای درخشان می تابیدم. ازوقتی پروانه خانم خیاط آن لباس را برای من دوخته بود منتظر این روز و دیدن واکنش سالار بودم. آخر تا آن روز چندین بار پرسیده بود که پری جان تو چه می پوشی و من برای آنکه از او پنهان کنم گفته بودم یکی ازهمین پیراهنهایی را که دارم فقط به این خاطر که دلم می خواست ببینم وقتی لباس را که طرحش را خودم داده بودم و پارچه آش هدیه خودش بود را به تنم می بیند چه واکنشی از خود نشان می دهد. خوب یادم است که پیش از آن روزبارها توی ذهنم صحنه برخورد سالار را درحالی که چشمهایش از دیدن من در آن پیراهن نقرابی می درخشید در ذهنم مجسم کرده بودم. پیش خودم تصور می کردم وقتی لباس را به تنم ببیند لابد از زیبایی آن و حسن سلیقه ام مرا تحسین می کند و همین برایم شوقی بی نهایت داشت که مرا به روزشماری وا می داشت. حال همان روز موعود بود.
آن روز وقتی در تالار شاه نشین ظاهرشدم، سالارکنار اشرف الحاجیه با ‏لباس رسمی ایستاده بود. خواهرانش نیز درحالی که او و مادرشوهرم را چون نگین در برگرفته بودند آنجا بودند. همه با سر و صورتهای آراسته و لباسهای فاخر درحالی که هرآنچه طلا و جواهر داشتند به خود آویخته بودند با یکدیگر بگو و بخند می کردند.
‏پیش آنکه آنها متوجه حضور من شوند دم در تالار به عزت الملوک وخاله اش همایوندخت برخوردم.آن دو کنار یکدیگرایستاده بودند و به سر و وضع شعله که مثل همیشه ازسر لجبازی ارایش موهایش را به هم ریخته بود رسیدگی می کردند. همان طور که رضا را در آغوش گرفته بودم از کنار آنها گذشتم. در یک آن نگاهم با نگاه عزت الملوک تلاقی کرد. مثل آنکه از دیدن من خوشش نیامده باشد مثل همیشه سعی کرد با بی اعتنایی مرا نادیده گیرد. بی آنکه اهمیتی به برخورد او بدهم هم چنان که رضا را در اغوش داشتم با شوق و خوشحالی وارد تالار شدم و سلام کردم. با هیجان زیاد منتظر واکنش سالار شدم. سالار همان طور که درکنار اشرف الحاجیه ایستاده بود، برای لحظه ای مثل برق گرفته ها نگاهم کرد و پس از چند لحظه بی آنکه جواب سلام مرا بدهد یکدفعه برافروخته و عصبانی با نگاهی خشمگین و بی ملاحظه جمعی که حضور داشتند پرسید: «این چیه پوشیدی؟»
‏همان طور که نگاهش می کردم یک آن خون در رگهایم ایستاد. سر درنمی آوردم که منظورش از این پرسش چیست. خیلی دلم می خواست از او بپرسم مگر پیراهنم چه ایرادی دارد، اما طوری خشمگین مرا نگاه می کرد که زبانم بند آمد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. اشرف الحاجیه که خیلی خوب حال مرا درک می کرد برای آنکه به نحوی مسئله را رفع و رجوع کند و میانه کار را بگیرد با خنده تصنعی گفت: «حالا مگر این لباس چه ایرادی دارد سالارخان؟ همه خانم هستیم.»
‏سالار بی آنکه جواب او را بدهد هم چنان که برافروخته و غضبناک مرا نگاه می کرد با عجله از تالار خارج شد. درحالی که با دلی شکسته با نگاهم او را تا دم در بدرقه کردم سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از خودم و از لباسم بدم آمد. از اینکه به خاطر هیچ و پوچ در حضور جمع،به خصوص هوویم تحقیر شده بودم حس بدی داشتم. حس آدم سیلی خورده ای که حقارت سیلی خوردن او را از پا درآورده باشد و نه درد آن. با این حال به هر زحمتی بود برای آنکه دشمن شاد نشوم و خودم را از تک و تا نینداختم و سرم را به رسیدگی به رضا مشغول کردم. چند دقیقه بعد صدای هلهله برای وارد شدن عروسمرا به اتاق عقد کشاند. چند لحظه غصه ام را فراموش کردم و محو تماشای منیر اعظم شدم.