فصل 10

شاید یک ماهی تا عید باقی بود که برای استقبال از سال نو آماده شدیم. هیچ وقت در زندگی با چنین شکوهی به پیشواز نوروز نرفته بودم. زمستان آخرین نفسهایش را می کشید و همه برای استقبال از سال نو به جنب و جوش افتاده بودند. انگار همین دیروز بود علی خان باغچه ها را ‏بنفشه می کاشت. در آشپزخانه آن طرف باغ برای عید شیرینی می پختند. بقیه خدمه هم دست اندر کار خانه تکانی بودند. برخلاف سالهای گذشته که همیشه خانه تکانی را خودم انجام می دادم، آن سال دایه آقا دست به سینه در خدمت من بود. به جز او یک کارگر دیگر هم به نام رباب سلطان در خانه تکانی به اوکمک می کرد.
‏بیش از پانزده روز به عید نمانده بود که اشرف الحاجیه پروانه خانم خیاط را خبر کرد تا برای همه، از بزرگ وکوچک، حتی خدمه لباس بدوزد. خوب یادم است که پروانه خانم تا کار خود را تمام کند یک هفته طول کشید. تمام طول آن یک هفته را آنجا بود. اشرف الحاجیه اتاق گوشواره و چرخ خیاطی سینگر خودش را دربست در اختیار او قرار داده بود تا کار خود را انجام دهد.
‏پنج روز به عید مانده همه دختران اشرف الحاجیه آنجا جمع شدند و رباب خانم مشاطه را خبرکردند که همه را بند و آبرو کرد
‏آن روز همه باهم گفتند و خندیدند جز عزت الملوک که با قیافه نا موافق و عبوس از همه کناره گرفت و ترجیح داد اوقاتش را با شعله بگذراند. ناراحتیش را طوری ابراز کرد که همه متوجه شدند، اما کسی به روی خودش نیاورد. چنان بدقلقی کرد که احدی جرات نکرد با او هم کلام شود و او را برای صرف چای و میوه و شیرینی فرا خواند. خودم بهتر از هر کسی می دانستم که هنوز با واقعیت حضور من کنار نیامده و چشمش بر نمی دارد مرا ببیند. هربار که می آمد و مرا در حال گفت وگو با خواهران سالار می دید با نگاه کینه توزانه ای سرتاپایم را برانداز می کرد. طوری مرا نگاه می کرد که تحمل آن نگاههای معنی دار را نداشتم، اما تا جایی که می توانستم سعی می کردم به او احترام بگذارم.
‏آخرین روز اسفند و نخستین روز فروردین بود. هفت سین را در تالار پنجدری چیده بودند. آن قدر مجلل و آن قدر پر و پیمان که تا به حال نظیر آن را ندیده بودم. همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم. حضرت والا ‏به خاطر بادردی که داشت روی صندلی نشسته بود و دعای سال نو را زمزمه می کرد. همین که صدای پی در پی چند توپ آمد همه با شادمانی دست و روی یکدیگر را بوسیدند.
‏نخستین کسی که دست پدرشوهرم را بوسید و از او عیدی گرفت اشرف الحاجیه بود. آن روز حضرت والا یک گردنبند الماس به او داد که خیلی قیمتی به نظر می آمد، سپس به هر کدام از ما یک اشرفی طلا به عنوان عیدی داد. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود که دستور داد تا صندوق مخصوص عید را بیاورند. رباب السلطان و دایه آقا سر صندوق را گرفتند و آوردند. اشرف الحاجیه در صندوق را باز کرد. توی صندوق پر بود از لباسهای مردانه، زنانه و بچگانه. همین طور عروسکهای فرنگی و خیلی چیزهای دیگر که خودش از سفر بیروت آورده بود.
اشرف الحاجیه خودش کنار صندوق نشست و عیدیها را تقسیم کرد. اول از همه یک دست کت و شلوار خوش دوخت که کار فرنگ بود به سالار داد. بعد از او نوبت عزت الملوک بود. به او هم پیراهن زیبایی ازجنس مخمل داد. بعد نوبت من بود که از دست او عیدی بگیرم. مادر شوهرم یک پالتوی پوست خز بسیار اعلی به من داد که به گفته خودش از سفرشام آورده بود. پالتوی خزی که آن روز اشرف الحاجیه به عنوان عیدی به من داد خیلی اعلاتر از پیراهنی بود که به عزت الملوک داد. شاید هم به همین خاطر بود که عزت الملوک آخمهایش درهم رفت. هنوز مراسم تمام نشده بود که در باز شد و دید و بازدیدها شروع شد. خواهران سالار با دامادها و نوه ها به آنجا سرازیر شدند.
‏پدرشوهرم به تک تک آنها سکه های اشرفی عیدی داد، اشرف الحاجیه نیز همین طور. او هم از داخل صندوق چیزهایی بیرون کشید و بین آنها تقسیم کرد. حضرت والا و اشرف الحاجیه با آنکه بیست وهفت نوه داشتند، اما رضا برایشان چیز دیگری بود. حضرت والا تنها نوه ای را که می نشاند روی زانو و با او حرف می زد رضا بود. دیگران که این را می دیدند برایشان گران بود، اما هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. همین توجه حضرت والا به رضا باعث شده بود تا همه محض خودشیرینی هم که شده رضا را در بغل گرفته و قربان و صدقه او بروند؛ حتی هوویم،عزت الملوک هم که با من میانه ای نداشت در ظاهر رضا را می خواست. همین باعث شده بود رفتارشان با من هم فرق کند. حالا دیگر پروین ملک ، پروین ملک از دهان هیچ کس نمی افتاد. خوب یادم است که آن سال سالار سوای عیدی که در حضور جمع به من و عزت الملوک داد یک دستبند اشرفی بسیار زیبا هم به دستم انداخت که یک مدال حکاکی شده مزین به اسم رضا آویزش بود.

فصل 11

« پری خانم...»
‏این صدایی بود که پریوش را به خود آورد. وقتی سر برگرداند آنیک را دید که با لبخند فنجان قهوه داغی را روی میز گذاشت و برای لحظه ای به او خیره شد. هردو به یکدیگر نگریستند و خاطرات قدیم را در نگاه یکدیگر خواندند. آنیک هم چنان که به صورت رنگ پریده او می نگریست با سادگی و محبت پرسید: « چیه پری خانم؟ حالت خوب نیست.»
‏« نه موسیو. از ظهر تا حالا قلبم ناراحت است.»
‏آنیک با عجله یک بسته آسپیرین از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. گفت: « آسپیرین در قهوه حل نمی شود، می روم آب بیاورم.» این را گفت و سینی را که روی میز بود برداشت و از آنجا دور شد.
‏پریوش هنوز هم احساس درد در سینه اش داشت. چیزی به تیزی ‏شمشیر قلبش را می آزرد. از دور، جایی در آن طرف باغ که آشپزخانه واقع شده بود، صدای جریان آب و به هم خوردن خفه بشقاب و لیوان که احتمالاً مقدمات شام بود به گوش می رسید. بریوش همان طورکه جرعه جرعه قهوه اش را سر می کشید نگاهش به آسمان افتاد. آسمان پر بود از ستاره. ستاره ای به او چشمک می زد که به نظر می آمد در حال خاموش شدن است. پریوش هم چنان که به آن ستاره چشم دوخته بود یاد زمان کودکی خود افتاد و یاد حرفی که همیشه عمو به او می زد. هر کس در آسمان ستاره خودش را دارد. ستاره ای که با سرنوشت او گره خورده است. پریوش هم چنان که به آن ستاره خیره بود احساس کرد برای اولین بار ستاره خودش را در آسمان دیده است، ستاره ای رو به خاموشی. پریوش چند نفس عمیق کشید و باز خواندن را شروع کرد.

‏آخرین ماه فصل بهار بود. ابرهای باران زا مدتها بود که بر سینه آسمان نیلی خیمه زده بودند و باران می افشاندند. رضا کم کم پنج ماهش تمام می شد.
‏مدتی بود اشرف الحاجیه ناخوش احوال بود. دکتر حکمی معاینه اش کرده و دستور آمپول و ضماد داده بود. هاجرخانم آمپول زن روزی دو نوبت می آمد و تزریق می کرد. با این احوال برنامه هفتگی عصرهای جمعه که در باغ دعای سمات می خواندند مثل همیشه برقرار بود.
‏آن روز جمعه دعای سمات تازه شروع شده بودکه عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. از ظرف شیرینی که زر ورقی مخروطی شکل دور آن بسته شده بود و سرش گل اسکاچی داشت، معلوم بود به جز برای شرکت در مجلس دعای سمات به قصد عیادت از اشرف الحاجیه هم آمده است. خوب یادم است آن روز تا چشم اشرف الحاجیه به او افتاد و خواست از روی تختی که در پنجدری برایش زده بودند بلند شود، عمه شاه زمان خانم دست گذاشت روی شانه اش و گفت: « تو را به خدا راحت باش زن برادر، استدعا می کنم.» بعد دست انداخت گردن او و بوسیدش. بر روی صندلی که کنار تخت او گذاشته بودند نشست.

‏«خدا بد ندهد، ناغافل چه شد که این طور شدید؟»
‏اشرف الحاجیه آهی از اعماق دلش کشید و با همان متانت همیشگی بالا را نگاه کرد وگفت: « هرچه قرار است همان می شودد. حالا مشیتش بر این قرار گرفته، راضی ام به رضای او.»
‏دایه آقا با دو قلیان چاق از در وارد شد. یکی برای عمه شاه زمان خانم و یکی هم برای اشرف الحاجیه. از توی تالار شاه نشین که مجلس مردانه بود آوای آقایی که با صدای سوزناکی دعای سمات را می خواند به گوش می رسید. دایه آقا تا قلیان را جلوی دست اشرف الحاجیه گرفت آن را پس زد. دستش را گذاشت روی سینه اش و نالید:« ‏وای عجب تیری کشید. انگار که این درد نمی خواهد دست از سرم بردارد.»
‏عمه شاه زمان خانم درحالی که دست بر کوزه قلیان به او می نگریست شیشه دوایی را که تا نیمه پر بود از جیب کت لمه اش درآورد و به دست او داد و گفت: « بخور زن برادر، دعا خوانده است.»
‏ناگهان هاله ای از اشک چشمهای اشرف الحاجیه را پوشاند و زیرلب زمزمه کرد.
« من که دیگر امیدم از هرچه دکتر و دواست قطع شده. شاید از برکت نفس شما شفا بگیرم.» و بعد از این حرف بسم الله گفت و آب شیشه را یک نفس سر کشید.
‏منیراعظم که تا آن لحظه نشسته بود و با غصه به مادرش نگاه می کرد ناگهان صدایش بلند شد. با صدای لرزانی خطاب به اشرف الحاجیه گفت:« انگار التزام دارید درد بکشید. مگر داداشم چند بار برای شما از این پرفسور روس که همه تعریف کارش را می کنند وقت نگرفته. چرا نمی روید تا رفع کسالت شود.»
‏اشرف الحاجیه از سر افسوس سر تکان داد و گفت: « بی فایده است دخترم. من به طبیبهای فرنگی اعتقاد ندارم. اگر قرار بود افاقه کند تا به حال نسخه های همین دکتر حکمی خودمان افاقه می کرد.»
‏باز هم صدای منیراعظم به اعتراض بلند شد. این بار مخاطبش عمه شاه زمان خانم بود. با بغض گفت: « شما یک چیزی بگویید عمه جان.»
‏عمه شاه زمان خانم فوری پی حرف منیراعظم را گرفت وگفت: «خوب راست می گوید این دختر. از قدیم گفته اند از تو حرکت، از خدا برکت. خدا را چه دیدی خواهر، شاید ان شاءالله شفا در دست همین پرفسور روس بود.» بعد از این حرف رو به منیراعظم کرد وگفت:« عمه جان، اگر خانم جانت راضی شدند بروند شما هم همراهشان برو.»
‏پس از این حرف لحظه ای مرا که ساکت نشسته بودم نگاه کرد. آن روز بلوزگیپور و دامن مخمل لمه ای پوشیده بودم که سالار تازه برایم خریده بود.
‏عمه خانم همان طور که با مهربانی سرتاپای مرا برانداز می کرد پرسید:
«خب شما چطور هستی عروس خانم؟»
با لبخند گفتم:« به لطف شما بد نیستم.»
عمه شاه زمان خانم همان طور که در نخ من بود شروع به تعریف کرد. « بَه بَه ، عجب بلوز و دامن قشنگی ، خودت دوخته ای عمه؟»
« نه عمه جان ، هدیه سالارخان است.»
عزت الملوک روبه روی من نشسته بود. پلک راستش پرید. همان طور که به من خیره شده بود و حسد در نگاهش پر می زد، لبهایش جنبید و خیلی آرام گفت: « ندید بدید...»
با آنکه متوجه نیش زبان او شدم، اما به روی خود نیاوردم. لحظه ای بعد به هوای جمع کردن استکان و نعلبکیها از جا بلند شد. هرچه استکان و نعلبکی بود جمع کرد و از پنجدری بیرون رفت.
آن شب برای صرف شام در تالار پنجدری جمع شدیم. همین که دایه آقا سینی چای را آورد سالار نگاهی به صورت اشرف الحاجیه انداخت و گفت: « مثل اینکه حالتان زیاد خوش نیست مادر جان؟»
‏اشرف الحاجیه همان طور که از توی سینی که دایه آقا پیش رویش گرفته بود استکان کمر باریک را که در آن چای عقیقی رنگ معطر می درخشید برمی داشت با معنا لبخند زد.
‏« گویا رفتنی ام سالارم.»
‏دست دایه آقا که چای را دور می گرداند لرزید.
‏سالار ابرو درهم کشید وگفت: « زبانتان را گاز بگیرید. فردا به زور هم شده می برمتان پیشی همان پرفسور روسی که گفتم. او معاینه تان می کند و نظرش را می گوید. ان شاءالله خوب می شوید.»
‏بهجت الزمان خانم که کنار سالارنشسته بود نظری به او انداخت وانگار نگرانی را در نگاهش خواند و دلش سوخت. برای آنکه موضوع بحث را عوض کند از او پرسید: « راستی مادر، این تیرکهایی که دم در باغ علم کرده اند برای چیست؟»
‏سالار پاسخ داد: « تیر چراغ برق است. ان شاءالله، به همت حضرت والا ‏قرار است کوچه را هم برق بکشند.»
‏بعد ازاین حرف نیم نگاهی به اشرف الحاجیه افکند که هم چنان در عالم خودش بود و برای آنکه او را از حال و هوای خودش در بیاورد با لبخند گفت: « قول می دهم به همین زودیها که مادر از سفرکربلا برگردند باغ نورباران شده باشد.»
‏اشرف الحاجیه همان طور که سر تخت نشسته بود دو دستش را خیلی آرام بر زانو کوبید و به افسوس سر تکان داد.
‏«ای مادر... چقدر خوش خیالی. من دیگه باید خودم را برای سفر آخرت آماده کنم.»
‏برقی مثل اشک نگاه سالار را پوشاند. درحالی که بغض خود را فرو می داد گفت: « لا اله الا الله. زبانتان را گاز بگیرید مادر. همین فردا پی تذکره تان می روم. قول می دهم تا آخر همین تابستان کار شما و عزت را ردیف کنم. می فرستمتان بروید زیارت.»
‏لبهای اشرف الحاجیه به خنده باز شد و لبهای عزت الملوک بیشتر. اشرف الحاجیه همان طور که در رختخوابش نشسته بود برگشت و نگاهی به رضا انداخت که برای برداشتن تنقلات روی میز در آغوش من تقلا می کرد.
« بده این پسرگلم را ببینم.»
‏با لبحد رضا را در آغوش او نهادم. درحالی که او را می بوسید و می بویید شروع کرد برایش خواندن. «آقا رضا گل بِه /چادر زده توی ده / باد می زنه زولفونش/ مادرزنش قربونش.»
‏عزت الملوک همان طور که نشسته بود باردیگر لبها را غنچه کرد و ابرو در هم کشید.
‏فردای آن شب حضرت والا و سالار و علی خان اشرف الحاجیه را سوار اتومبیل کردند و بردند مریضخانه روسها. منیراعظم نیز همراهشان رفت. وقتی برگشتند دیگر هوا تاریک شده بود. برفسور روسی هم بعد از معاینه اشرف الحاجیه همان تشخیص را داد که دکتر حکمی در خفا به حضرت والا و سالار خبر داده بود. سرطان.