با ناراحتی پرسیدم: «آن هفته که آمدم چرا نیامدی؟»
«جلسه صاحب منصبان قشون طول کشید. وقتی رسیدم تورفته بودی، از دستم ناراحت شدی؟»
بغضی که در گلو داشتم دیگر اجازه نداد چیزی بگویم و هق هق زدم
زیرگریه. آن قدر بلند که فرخ هم شنید و هم دلواپس شد. بیچاره هراسان شده بود که بداند چه خبر شده. وقتی آهسته و با گریه کل ماجرا را براش تعریف کردم به قدری جا خورد که مدتی رفت توی فکر و سکوت کرد. بعد با صدای بلندتری گفت:«می خواهی بیایم خواستگاری؟ خودم با پدرت حرف می زنم. اورا متقاعد می کنم که تورا بدهند به من. راضی هستی؟»
همان طور که اشک می ریختم گفتم:«نه،فایده ندارد. آن وقت پدرم هردوی ما را می کشد.»
لحظه ای ساکت ماند. مثل آنکه داشت فکر می کرد. دوباره گفت: «پس می خواهی چه بکنی؟»
درمانده گفتم:«خودم هم نمی دانم.»
صدای کش کش چرخهای یک کالسکه که از آنجا گذشت باعث شد مدتی سکوت برقرارشود که باز فرخ آن را شکست.
« مگر من مرده باشم که بگذارم. حالا که این طور است کار را یکسره می کنم.می برمت یک جایی که دست هیچ احدی به تونرسد.می آیی یا نه؟»
از شنیدن این پیشنهاد گریه ام بند. آمد. وحشتزده گفتم: «یعنی می گویی از خانه فرارکنم؟ نه می ترسم.»
« مثل آنکه این پاسخ سخت به اوگران آمده باشد با دلخوری و تندی گفت:«پس ابد می خواص زن این مردک که لیاقت نوکری تو را هم ندارد بشوی.می توانی مرا فراموشی کنی پری؟ من که نمی گذارم. این را بدان اگراین اتفاق بیفتد من هم خودم و هم هرکسی را که در این ماجرا دخیل بوده می کشم. نمی گذارم دست کثیف این مردک به تو برسد. به مولا قسم... حالا می بینی.»
همان طور که می شنیدم وحشتزده گفتم:« هیچ می فهمی چه می گویی؟!»
مثل آنکه بخواهد برای آخرین بار با من اتمام حجت کند قرص و محکم جواب داد:« همان که گفتم. تا امروز غروب خوب فکرهایت را بکن. اگر تصمیم گرفتی با من بیایی، امشب بعد از غروب سرکوچه درختی منتظرت هستم. اگر نیایی دیگر نه من و نه تو»
فرخ این را گفت و رفت. پس از رفتن او تا ساعتی همان طور در کلاف سردرگمی خود بودم با آنکه از فرار می ترسیدم ، اما در آن موقعیت تنها روزنه امیدی که پیش رو می دیدم پیشنهاد فرخ بود.
آن روز پس از کلی فکر کردن و کلنجار با خودم تصمیمم را گرفتم و تا غروب دور از چشم تاجماه خانم چند تکه لباس و چادری را که تازگی برایم دوخته بود و انگشتری که هدیه فرخ بود و گلی خانم ، یادگار پری سیما را پنهانی در بقچه پیچیدم و گوشه ای آماده گذاشتم. در تمام عمرم این نخستین بار بود که برای سرنوشت خود به تنهایی تصمیم می گرفتم.
سرخی غروب داشت روی شیروانیهای عمارت بیرونی فرو می مرد که آماده حرکت شدم. پیش از آنکه پا به حیاط اندرونی بگذارم از کنار پرده ای که در هشتی را می پوشاند آنجا را از نظر گذراندم. خوشبختنه کسی آن دور و بر نبود. مثل آهو بچه ای که از حمله گرگ درنده ای در هراس است، ترسان و لرزان طول حیاط بیرونی را یک نفس دویم تا اینکه رسیدم به دالانی که به در حیاط بیرونی منتهی می شد و سقف ضربی آجری داشت. از آنچه دیدم یخ کردم. همان طور که فکر می کردم در بیرونی از داخل کلون شده بود وقفل بزرگی به آن بسته بودند.گیج و مستاصل به زنجیر و قفل که به کلون بسته شده بود می نگریستم که از صدای در قلبم از جا کنده شد.
اتاق عمو کرامت سمت چپ دالان بود و هر آن ممکن بود سر برسد. همان طور که حیران و مستأصل مانده بودم چه کنم ناگهان چشمم به در چوبی زهوار دررفته و قدیمی آب انبار افتاد که نیمه باز بود و درست کنار دالان و رو به روی عمارت بیرونی واقع شده بود. پیش از آنکه عمو کرامت سربرسد وحشتزده خودم را پشت در رساندم و از ترس سرم را به دیوار گذاشتم و چشمانم را بستم. مثل هرروز که هوا تاریک می شد با چماق کلفتی که برای حراست از باغ در دست داشت برای بازکردن در از اتاقش بیرون آمد. همان طور که پشت در آب انبار گوش به زنگ ایستاده بودم از شنیدن صدای یاری خان برجا میخکوب شدم. یا الله گفت و همراه عمو کرامت وارد شد. از لای درز در نگاهش کردم و پدرم را دیدم که با آن هیکل تنومندش با جُبه لاجوردی رنگ بلند جلوی عمارت بیرونی ظاهر شد و با سرفه و اهن و تلپ از پله های عمارت پایین آمد.
من کشیک می کشیدم. یاری خان را دیدم که دست به سینه جلو رفت و عرض سلام بندگانه ای کرد. بعد کیسه سیاه و بزرگی را که زیر پوستین عثمانی خود پنهان کرده بود به پدرم نشان داد وگفت:« ده تا مخصوص. شیش تام شاهانی ناب. همان که خودتان فرمودین.»
پدرم با خرسندی کیسه را از دست اوگر فت و رو کرد به عمو کرامت تا در خمخانه بگذارد. سپس یاری خان راکشید کنار دیوار و مدتی به پچ پچ با او حرف زد.گاهی میان حرف خنده هایی تحویل هم می دادند که بندبندبدنم می لرزید. پس از آن یاری خان دست کرد و چند دسته اسکناس در آورد و توی مشت پدرم گذاشت و خانه را ترک کرد. با رفتن او پدرم خرسند به عمارت خود رفت و در را محکم بست. حالا حیاط بیرونی خالی
بود. اگر ترو فرز نمی جنبیدم باز عمو کرامت کلون دررا قفل و زنجیر می کرد و
دیگر خروج از آنجا غیرممکن بود. با این حال پیش از آنکه راه بیفتم برای چند لحظه از فکر اینکه پدرم یا عمو کرامت سر برسند و مچ مرا بگیرند خون در بدنم سرد شد. برای همین هم برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. به دو خودم را رساندم به در. هنوز دستم به کلون در نرسیده بود که صدای غرش رعد آسای فریاد پدرم خون در بدنم منجمد کرد. «کجا؟»
وحشتزده برگشتم و او را دیدم که چماق به دست مثل برج زهر مار پشت سرم ایستاده است. درحالی که چماقی را که در دست راستش داشت با تانی کف دستش می کوبیأ قدم به قدم به من نزدیک می شد. صدای تپش قلبم را ازگوشم می شنیدم که با هرقدم او بلندتر می شد. مثل کبوتری که در دام افتاده باشد دیگر هیچ راه فراری نداشتم. مثل آنکه مغزم ازکار افتاده بود. مانده بودم چه کنم. پدرم جلو آمد و چماقی را که در دست داشت زیر گلویم گذاشت. با خوف و اشمئزازی که از دیدنش به من دست داده بود سعی کردم نگاهم را از او بدزدم. تمام بدنم می لرزید. صدایش را شنیدم که غرید: «گمان کرده ای خَعلی زرنگی و می توانی از دست من فرارکنی. کاری می کنم که دیگر هوس فرار به کله ات نزند.»
پدرم این را گفت با چماقی که در دستش بود چنان با قدرت به قلم پایم کوبید که خون با سوزش از آن فواره زد و صدای ضجه ام از ته دل بلند شد پس از آن ضربات مشت و لگدی بود که به سرم باریدن گرفت. میان مرز هوش وبی هوشی زیر ضربه های دردناکی که بدنم را درهم می کوبید ضجه می زدم. در یک آن صدای تاجماه خانم به گوشم خورد که فریاد کنان سعی داشت مانع پدرم شود. پدرم هم چنان که بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود برای لحظه ای با چشمان خون گرفته برگشت و به او نگاه کرد، اما اهمیتی نداد. در آن لحظه های شوم که احساس می کردم پایان عمرم فرا رسیده زیر ضربه های مشت و لگدی که می خوردم بی اراده پایم لغزید و با سر به زمین افتادم. گرمی خونی را که از گوشه پیشانیم بیرون می جهید بر روی پیشانی و لابه لای موهای احساس کردم . برای لحظه ای از دور سایه عمو کرامت را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد. این آخرین صحنه ای بود که دیدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)