صبح زود همگی بیدار شدند،سرهنگ سلطانی تصمیم گرفته بود بعد از نهار به تهران برگردند،هر چه دکتر موحد اصرار کرد که تا اخر هفته صبر کنند سرهنگ کنکور نسیم را بهانه کرد و گفت که باید زودتر برگردند.
ویلایی که انها اقامت داشتند متعلق به سرهنگ و دکتر موحد بود که شریکی خریده بودند،سرهنگ همه کلید ها را به دکتر داد و بعد از ناهار خداحافظی کردند و برگشتند.
نازنین دمق بود که باید به خاطر نسیم برگردند،تازه داشت خوش می گذشت.در عوض سانیا در نبود نسیم نفس راحتی کشید،حالا می توانست مغز افشین را به کار بگیرد.
سانیا:افشین میای بریم تا ساحل؟الان آفتاب غروب می کنه،خیلی دیدنیه.
افشین در حالی که سرش در ماشین بود و داشت آب روغن ماشین را چک می کرد گفت:فعلا که دستم بنده،باشه یه وقت دیگه.
سانیا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:شما پسرها هیچی از محبت نمی فهمید.
چند قدم جلوتر ارشیا به سمت سانیا آمد و گفت:دوست داری بریم غروب آفتاب را تماشا کنیم؟
سانیا اهی کشید و گفت:حوصله ندارم.و رفت تو ویلا.


t8a


نسیم تا در اتاقش را باز کرد و کتاب و دفترها را روی میز دید ناله ای کرد و رفت تو،کمی ورق زد و چند خطی از انها را خواند.
فقط یک هفته ی دیگر مهلت داشت،اگر می گذاشت پشتش حتما موفق می شد.نسیم از تمام ساعت هایش استفاده کرده بود،تو این یک هفته نه از خانه بیرون رفته بود و نه با کسی تماس گرفته بود،فقط برای غذا خوردن و خوابیدن از پشت میزش بلند می شد،حتی حمام هم نرفته بود.سعی می کرد از فکر کردن به چیزهای متفرقه خودداری کند.دیگر چیزی در دفترش نمی نوشت و حالا یک هفته مثل برق و باد گذشته بود.صبح روزی که باید می رفت بدون دغدغه ی فکری اما با کمی اضطراب از زیر قران که مادرش بالای سرش گرفته بود رد شد،آذر خانم بوسیدش و برایش آرزوی موفقیت کرد و بعد از خواندن چند دعا و فوت کردن به نسیم او را به سرهنگ سپرد تا او را به محل کنکور برساند.تا ظهر آذر خانم دل تو دلش نبود.اصلا دست و دلش به کار نمی رفت.هر وقت به یاد نسیم می افتاد ناخوداگاه دعایی می خواند و آن را با فوتش برای نسیم می فرستاد.چند بار بی اراده تا دم در حیاط رفت و برگشت.بی هدف توی حیاط چرخی می زد و بر می گشت.
...وقتی نسیم از سر جلسه بلند شد لبخند فاتحانه ای بر لب داشت،تمام راه برای پدرش تعریف کرد که سوالات خوب بوده و او هم به خوبی از پس آن برامده.
نازنین و آذر خانم جلوی در منتظر نسیم بودند،نسیم با خوشحالی پرید بعل آذر و گفت:مامان عالی بود.
آذر خانم خدا رو شکر کرد و گفت:بیایید تو که یه ناهار خوشمزه براتون درست کردم.بعد از صرف ناهار تلفن زنگ زد،سرهنگ بعد از سلام و احوالپرسی به نسیم گفت که با او کار دارند.
افشین بود.بعد از سلام و احوالپرسی از کنکور پرسید و نسیم با هیجان شروع به تعریف کرد.
افشین:خوب پس شدی خانم مهندس.کی شیرینی قبولی رو بخوریم؟
نسیم:وقتی کارنامه آمد و اسمم را نوشتم.
افشین:اینجا همه بهت تبریک می گن.
نسیم:اونجا؟کجا؟