صفحات 278 تا 287 ...

فصل 36

مشد اصغر، همانطور که با سر و صدا آمده بود، با سر و صدا از آنجا خارج شد و به جای اینکه در را پشت سر ببندد، با پاشنه ی کفش لگد محکمی به رویش کوفت و آنرا بیشتر گشود. به محض اینکه صدای حرکت اسبهای درشکه، خبر دور شدن او را داد، فریاد گوشخراش غفور در ایوان طنین انداز شد:
- بی خود به دلت امید نده یاشار، این خانه جای آن دختر نیست.
افخم فرصت را غنیمت شمرد و با لحن خشونت آمیزی خطاب به پسرش گفت:
- نه نیست. آقاجونت راست میگه. اگه دختر صدیقه خانوم رو می گرفتی، رو چشمم جا داشت. ولی این یکی رو غیرممکنه بذارم تو این خونه جولون بده و من عروس صداش کنم.
ریحانه در سکوت شاهد هیاهوی آن دو بود. یاشار مستأصل شده بود و تکلیف خود را نمی دانست. نم نم باران شادی او، درگیرودار مشکلاتی که کم کم داشت خود را نشان می داد، تبدیل به رگبار تند سیل آسایی شد و قلب پر اشتیاقش را با همه ی امیدهایش از جا کند و با خود برد. با وجود اینکه عروسی با مارال آرزوی محالی بود که تحقق آن را آسان نمی دانست، اکنون که داشت تحقق می یافت، باعث به وجود آمدن مشکلات جدیدی شده بود. به همراه خواهرش سکوت اختیار کرد تا آن دو فریادهایشان را بزنند و آرام بگیرند.
نفت سماور ته کشید و چایی درون قوری سرد و چون زهر هلال تلخ شد. افخم چای سردی را که ریحانه برایش ریخته بود سر کشید و دوباره شروع به فریاد زدن کرد:
- واه. واه، اصلاً کی بهشون گفته که ما دخترشونو رو سرمون می ذاریم و حلوا، حلواش می کنیم. کی بهشون گفته دهن ما واسه مزمزه کردن این عروسی آب افتاده، آخه از کجا به خیالشون رسیده که ما قبولش می کنیم که نوکر زر خریدشونو بسراغمون فرستادن تا مژده بِدَن از فردا این دختر بیخ ریش ما بسته شده. آخه شما یه چیزی به این پسر بگین آقا.
- مگر گوش به حرفم می دهد که بگویم.
چشمان پر غضب پدر و لبان از خشم لرزانش، نشان می داد که کنار آمدن با آنها آسان نیست. با بلاتکلیفی پرسید:
- شما بگوئید چکار کنم آقاجان؟
- یعنی اگر بگویم باید چه کار کنی، همان کار را می کنی، یا باز همان حرف خودت را می زنی؟ از من به تو نصیحت، دختری را بگیر که با ساز و دُهل و با احترام وارد خانه ات بشود، نه با لعن و نفرین پدر و مادرش و با بی حرمتی کردن خانواده خودت. وقتی ناچاری بدون حضور نزدیکانش، مثل دزدها پنهانی بقچه به بغل او را به منزلت بیاوری، مطمئن باش که روی خوش نخواهد دید. فکر می کنی مادرت می تواند با او در زیر یک سقف زندگی کند؟ کسی که تا امروز دست به سیاه و سفید نزده و اصلاً نمی داند کا و زحمت یعنی چه، لابد توقع دارد مادرشوهر کنیز دست به سینه اش باشد. تب تندی که وقتی عرق کرد، با دیده تحقیر به تو و خانواده ات نگاه خواهد کرد و از کرده ی خود پشیمان خواهد شد.
- این طور نیست، مارال مرا دوست دارد و به رنگ ما درخواهد آمد. شما فقط اجازه بدهید دو سه ماهی مهمانتان باشد تا من حقوقهای عقب افتاده را بگیرم و به زندگی ام سر و سامانی بدهم.
افخم که از میان سخنان غفور جملۀ کنیز دست به سینه، جری ترش ساخته بود، به اعتراض گفت:
- واه. غلط کرده، کی گفته من کنیز دست به سینه شم. نه نمی شه. نمی ذارم به اینجا بیاد و واسه من و خواهرت، فیس و افاده بفروشه و دستای کار نکرده شو به رخم بکشه، نه نمی شود.
- آخر آنا جان شما او را ندیده اید، پس چرا بی خود درباره اش این طور قضاوت می کنید.
چادر را از سر روی شانه افکند و عرقی را که معلوم نبود از کجا در آن هوای خنک بهاری به روی صورتش نشسته، با گوشه ی چارقد پاک کرد و به تمسخر گفت:
- من نمی سناسمش! آنروز خودم تو حموم دیدم که چطور واسه زنهای دیگه پشت چشم نازک می کرد.
یاشار با تعجب پرسید:
- مگر برای شما هم این کار را کرد؟!
- واه من خیال نداشتم اونو عروس خودم کنم که بخواد واسم پشت چشم نازک بکنه. برو تو سماور نفت بریز ریحان. گلویمان خشک شد. این جلاد که از راه رسید، یه استکان چای بعدازظهر رو هم کوفتمون کرد. همه مردم روز جمعه دور هم جمع میشن میرن باغ، صفا می کنن، اونوقت ما داریم بی خود به هم می پریم و اعصاب خودمونو داغون می کنیم. بر باعث و بانی اش لعنت.
یاشار در حالی که داشت به ریحانه کمک می کرد تا نفت در سماور بریزد، گفت:
- تقصیر خودتان است، اگر همه ی شهر را بگردید، به غیر از خودتان خانواده ای را پیدا نمی کنید که آرزو نداشته باشند، دختر حاج صمد عروسشان باشد.
- واه واه، خدا به دور، من که صد سال سیاه، این آرزو را ندارم.
یاشار رنگ محبت صدا را پر رنگ تر ساخت و گفت:
- آنا جون، قربانتان بروم. به خاطر پسرتان. فقط یکی دو ماه تحمل کنید، قول می دهم کنیز حلقه به گوشتان بشود.
- من کنیز نمی خواهم. خودم زحمت می کشم و منت کسی رو نمی کشم. تازه اگه اون دختر عیب و ایرادی نداشته باشه، اونا اونو بهت نمی دن و فقط این طوری می خوان تهدیدش کنن که اگه زن تو بشه باید از ارث و میراث و جهاز چشم بپوشه که بلکه دخترشون سر عقل بیاد.
- خوب اگر او را به من دادند چی؟ آنوقت چه می گویید؟
- اونوقت می گم اونا عقلشون پاره سنگ برمی داره که هم می خوان دختر خودشونو بدبخت کنن و هم پسر مارو. آخه کبوتر که با کلاغ جفت نمی شه. اون باید دنبال یکی بره که همتای خودش باشه تو هم همین طور.
صدای قلقل آب ریحانه را دعوت به دَم کردن چایی می کرد. یاشار احساس کرد که از جر و بحث با خانواده راه به جایی نخواهد برد. در جایش نیم خیز شد و گفت:
- خیلی خوب، حالا که شما و آقاجان رضایت نمی دهید. می روم سراغ خاله اعظم و التماس می کنم چند روزی به من و زنم پناه بدهد تا بتوانم جای مناسبی برای زندگی پیدا کنم، جایی که زیر بار منت کسی نباشم.
افخم به حلقه گیسوانش که از زیر چارقد بیرون بود چنگ زد و گفت:
- واه، خدا به دور. پس می خوای آبروی ما رو بریزی! می خواهی آبجی ام با خودش بگه افخم یه اتاق اضافه نداشت که به عروسش جا بده.
غفور با بی حوصلگی فریاد کشید:
- خیلی خوب بس کنید. آن پتیاره بی پدر و مادر را بردار بیاور همین جا تو زیرزمین جا بده. لیاقتش همان است.
- آخر آقاجان، زیرزمین هنوز سرد است. از آن گذشته این دختر به ناز و نعمت عادت کرده.
این بار فریادش با تحکم همراه بود:
- همین است که گفتم. خوب سرد باشد، دختری که بی جهاز شوهر می کند، همان هم زیادش است. بی خود نازنازی بودنش را به رخ ما نکش.
- زیرزمین نمناک است و ممکن است هزارپا داشته باشد.
افخم نگاه تمسخر آلود خود را به دیدگان پسرش دوخت و گفت:
- واه، واه، چطور شد تا حالا که ما تابستونا اونجا می خوابیدیم، هزارپا نداشت. اما حالا که قراره دختر خان اونجا بخوابه، پیف پیف بو میده و هزارپا داره. واه، خدا به دور، هنوز خودش نیومده، فیس و افاده اش اومده.
- این حرف من است نه حرف مارال. پس بی خود حرف تو دهنش نگذارید.
- می بینی آقا، هنوز وارد این خونه نشده، همه دارن به خاطر اون به هم می پرن و دعوا می کنن. من عروس خوش یمن می خوام، نه عروسی که قدم نحس داشته باشه.
یاشار دوباره در جایش نیم خیز شد و گفت:
- باز که شروع شد. اصلاً من از خیر زندگی در این خانه گذشتم. وقتی پدر و مادرم نمی خواهند به من جا بدهند، می روم باغ حسین آباد و همانجا چادر می زنم.
- واه، باز که زد به سرت، آخر مگه بابا ننه ات بی جا و مکان هستن که می خوای آبرومونو ببری.
- خوب پس چه کار کنم. هر چه می گویم شما زیر بار نمی روید. من نمی توانم مارال را وادار به زندگی در زیر زمین کنم. اتاق بغل صندوق خانه را خالی کنید و آنرا موقتاً به ما بدهید.
شعله های غضبی که در دیدگان غفور نمایان شد، یاشار را ترساند. ریحانه برای اینکه تیر خشم پدر متوجه ی او نشود، از آنها فاصله گرفت. مشت محکمش به روی سینی چای فرود آمد و صدای به هم خوردن استکانها با صدایش درآمیخت:
- می خواهی با تهدید حرفت را پیش ببری. می خواهی چشم مادرت همیشه تو چشم عروسش باشد، عروسی که به زور بیخ ریشمان بسته شده. حیا کن پسر.
- کمی آرام باشید آقاجان و بی خود خونتان را کثیف نکنید. آخر او در این میان هیچ گناهی ندارد، به غیر از دل بستن به پسری که هم شأن خانواده اش نیست و این من هستم که او را از ناز و نعمتی که در آن بزرگ شده، محروم می کنم. اگر شما در مقابلش جبهه بگیرید، از اینجا مانده و از آنجا رانده خواهد شد. مطمئن باشید نمی گذارم زیاد خار توی چشمتان بشود. همین که دستم به دهنم رسید و حقوقم را گرفتم، از این جا می رویم. یعنی پسرتان به اندازه یک اتاق در این خانه حقی ندارد؟
غفور آرام گرفت و ساکت شد، ریحانه بر ترس خود غلبه کرد و به کمک برادر آمد:
- خواهش می کنم آقاجان قبول کنید.
هر سال یک هفته مانده به عید نوروز کرسی را جمع می کردند و آنرا در اتاق بغل صندوق خانه می نهادند و رختخوابهای اضافی و لحافهای زمستانی را به روی آن انبار می کردند. غفور فقط یک لحظه در مقابل خواهش دخترش درنگ کرد و سپس دست از مخالفت برداشت و گفت:
- خیلی خوب حالا که موقتی است. سگ خور. بلند شو خودت برو آن اتاق را خالی کن. ریحان تو هم برو کمکش بکن.
به محض اینکه غفور این دستور را صادر کرد، افخم ابرو در هم کشید و گفت:
- آخه یک دو تا که نیس، اونهمه رختخواب و کرسی به اون بزرگی را کجا می خواهی جا بدی؟
- فعلاً تا یکی دو ماه دیگر به زیرزمین نیاز نداریم. می توانیم همه را در آنجا جا بدهیم.

* * * * *

فصل 37

مارال با همه قدرت بر بادکنک الوان امیال و آرزوهای خود دمیده بود تا آنرا در مسیر جاده ی زندگی به پرواز درآورد.
اما اکنون بی آنکه مهر و محبتش نسبت به یاشار کاهش یافته باشد، میلی به ازدواج به آن شکلی که می خواستند به او تحمیل کنند، نداشت.
خواسته هایش به کمک امید و آرزوهایش، هزار و یک نقش رنگارنگ به روی آن بادکنک، به تصویر کشیده بود.
او دختر خان بود و مانند همه ی همسالان هم طراز خود، به روی هر گوی گردونه ی زندگی، هر نقشی را که می خواست، رقم می زد و هم خواسته های دل را می خواست و هم لحاف پرقوئی را که به آرمیدن در آن عادت داشت.
آن شب درد دل با درد بدن درآمیخت و همه ی وجودش را به فریاد آورد و بی آنکه حتی یک لحظه هم چشم بر هم نهاده باشد، متکای زیر سر را با اشک دیدگان تر کرد.
در دومین ماه بهار، شبها هوا خنک و مطبوع بود و هنوز بالاپوش گرم را طلب می کرد.
مارال سر را زیر پتو پنهان ساخته بود تا در زیر نور و قرص ماه، غزال متوجه اشکهایش نشود. به درستی نمی دانست که فردا شب در کدام بستر خواهد خفت، ولی اطمینان داشت که این رختخواب در جایی به دور از خانواده و مکانی که به خوابیدن در آن عادت نداشت، خواهد بود.
صدای بانگ خروس که برخاست، دلش لرزید. یعنی دیگر صداهای آشنایی را که به آنها الفت داشت نخواهد شنید؟
این بار گریه اش بلند و پرطنین بود و توأم با هق هق غزال که گریه ی او را بهانه ساخته بود، چون سمفونی ملایمی که ناگهان به اوج رسیده باشد، به گوش می رسید.
ناگهان هر دو با هم از رختخواب بیرون آمدند و همدیگر را در آغوش کشیدند و به زاری پرداختند.
غزال در میان هق هق گریه نالید:
- از اینجا نرو مارال. خواهش می کنم.
- این من نیستم که می خواهم بروم، بلکه این آنها هستند که دارند بیرونم می کنند.
گیسوان او را با اشک تر کرد و گفت:
- مگر صدای شیهه اسبت را نمی شنوی، دارد صدایت می کند. تا کسی بیدار نشده، سوار شو، با آن به ده برو، روی پای آقاجان بیفت و عذر خطایت را بخواه. مطمئنم با همه ی کینه توزی اش تو را خواهد بخشید. تا دیر نشده این کار را بکن.
چشمان گریان خود را به روی شانه ی غزال فشرد و با صدای خفه ای گفت:
- نمی توانم غزال. نمی توانم.
- پشیمان می شوی. باور کن خیلی زود پشیمان می شوی. تو به تجملات زندگی عادت کرده ای. چطور می توانی دیواره های رنگارنگ آرزوهایت را با قلم موی احساست، با همان یک رنگی که او می خواهد بپوشانی.
- من می توانستم هم او را داشته باشم و هم آنچه را که می خواهم. پدرم دارد به من ظلم می کند. تو کمکم کن.
- می دانی که از من کاری ساخته نیست و اگر از این در بیرون بروی، دیگر نمی توانی به اینجا برگردی.
- این را می دانم. شاید دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. تو عروس امیر تومان می شوی و به غیر از آقاجان، خانواده ی محمود خان هم مانع دیدارت با دختری که پشت پا به سنتهای خانوادگی زده، خواهند شد. من نمی خواهم سنت شکن باشم، این آقاجان است که به زور دارد مرا وادار به این کار می کند.
- چطور می توانم خودم را از دیدنت محروم کنم. حالا من فقط یک خواهر دارم. فکر می کردم بعد از مرگ جیران به هم نزدیکتر خواهیم شد. ایکاش آن پسر تو را نخواهد و از سر راهت کنار برود.
- نه می خواهد، مطمئنم که می خواهد، ما حرفهایمان را با هم زده ایم.
- من تو را دختر با شهامتی می دانستم که از هیچ چیز باک ندارد و خیلی دلم می خواست می توانستم مثل تو باشم.
- همانطوری هستم که فکر می کردی و از هیچ چیز باک ندارم. من گلیم خودم را از آب بیرون خواهم کشید. مطمئن باش. چیزی که نمی گذارد از این خانه کنده شوم، وابستگی هایی است که از کودکی به آب و خاک و بوی نفسهای سایر اعضاء خانواده ام دارم.
- جیران که رفت. تو هم که داری می روی. این اتاق خالی می شود و در چهارگوشه ی فرش آن، فقط تکه کاغذهائی که به رویشان از کودکی خطی به یادگار نوشته ایم و رنگ و رویش رفته باقی خواهد ماند.