به سمت اتاقم برگشتم و داخل شدم...دوباره درب رو بستم و لیوان شیركاكائو رو روی میز شیشه ایی وسط اتاق گذاشتم و رو به امید گفتم:امید با كی اومدی؟
- با عمو مسعود و سهیلا جون.
- خوب پس خودشون چرا با تو نیومدن بالا؟
- عمو مسعود اومد خونه به من گفت میخواد سهیلا جون رو ببره ملاقات مامان بزرگ...گفتم منم میام گفت باید با بابات باشی تا اجازه بدهند مامان بزرگ رو ببینی...بعدش جلوی شركت من رو از ماشین پیاده كرد تا بالای پله ها هم یه ذره اومد ولی بعدش خودش دیگه نیومد تو رو ببینه گفت دیرش میشه...الانم من اومدم تا با شما بریم مامان بزرگ رو ببینیم دیگه...
تا ساعت ملاقات عمومی چندین ساعت باقی بود!!!!
حضور مسعود در خونه ی من و بعد به بهانه ی ملاقات مامان با سهیلا و امید از منزل خارج شدنش و رسوندن امید به شركت همه و همه حكایت از مسئله ایی دیگه داشت!
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و شماره ی موبایل مسعود رو گرفتم...هر چی منتظر شدم پاسخی نداد!
دوباره كلافه شده بودم...
خدایا مسعود كه با خودش كنار اومده بود...پس حالا دوباره این حركتش یعنی چی؟!!!
رو كردم به امید و گفتم:عمو مسعود حرف دیگه ایی نزد؟
امید كه در حال خوردن شیركاكائوش بود با ابرو اشاره كرد یعنی نه...
- سهیلا چی؟...اون چیزی بهت نگفت؟
- چرا گفت...گفت بهت بگم برای شام توی آرام پز مرغ گذاشته رسیدی خونه فقط زیر برنج رو روشن كنی تا بعد نیم ساعت...
با حركت دستم به امید حالی كردم كه دیگه حرفش رو ادامه نده...
از پیغام سهیلا فهمیدم شب برای شام خونه نیست!!!
یعنی مسعود دوباره سهیلا رو به زور از خونه كشیده بیرون؟!!!...ولی اگه برخوردی بین اون و سهیلا صورت گرفته بود حتما امید به من میگفت...
دوباره شماره ی همراه مسعود رو گرفتم و بعد از چند بوق گوشی رو جواب داد:بگو سیاوش...
صداش گرفته و عصبی بود!
برای اینكه امید متوجه حرفهای من و مسعود نشه از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق جلسه شدم و درب رو بستم و گفتم:مسعود؟...دوباره چه مرگت شده؟...سهیلا رو كجا برداشتی رفتی؟