توهینی كه از طرف مسعود به خودم شنیده بودم تحمل و باورش در عین بی تقصیر بودنم برام غیر ممكن بود...بنابراین قبل اینكه اجازه بدهم حرفی بزنه با سردی و خشكی مطلق گفتم:سهیلا...مسعود جلوی درب منتظرته...برو...
سهیلا به من نزدیك شد و با صدایی به ظرافت و نرمی حریر گفت:امید خوابش رفت...حالشم بهتره...
به سهیلا نگاه نمیكردم و در حالیكه به نقطه ایی نامعلوم از پشت پنجره به حیاط خیره بودم گفتم:مرسی...حال دیگه برو...
- ساعت میدونی چنده؟...نزدیك5صبح شده...
- شنیدی چی گفتم سهیلا؟
- آره...شنیدم...سیاوش بهتره بری بخوابی...خیلی خسته ایی...
- سهیلا گفتم برو...مسعود منتظرته.
- سیاوش...هیچ متوجه ی حرفم شدی؟...تو خیلی خسته ایی...برو بخواب.
به قدری اعصابم به هم ریخته بود كه زمان به كل از دستم خارج شده بود!
سهیلا این رو فهمیده بود...من نزدیك به دو ساعت بود كه جلوی پنجره رو به حیاط ایستاده بودم...ولی چطور ممكن بود؟!!!
هنوز كاملا"متوجه ی این حقیقت نشده بودم...مثل این بود كه تمام این دو ساعت زمان برای من متوقف شده بود...
برگشتم به سهیلا نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:بهت گفتم مسعود جلوی درب منتظرته...چرا نمیری؟
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و در حالیكه به آرومی یك بازوی من رو گرفت گفت:سیاوش...مسعود رفته...همون موقع كه تو امید رو بردی حموم اون رفت...یعنی تقریبا"سه ساعت پیش...تو اعصابت حسابی بهم ریخته...بیا برو استراحت كن...
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:رفت؟!!!
- آره...وقتی وضعیت امید رو دید مثل اینكه فعلا" دست از سرم برداشته...فقط دیدم كه رفت...سیاوش اینقدر به من نگو برو...خواهش میكنم...فقط یه ذره هم منو درك كن...این خیلی برات سخته؟
با بی حوصلگی گفتم:سهیلا بس كن...ندیدی مسعود به خاطر هیچ و پوچ چطوری حرمت دوستی ما رو شكست و منو متهم به بی غیرتی كرد؟...همه اش هم به خاطر..
- میدونم...به خاطر منه...ولی مسعود اصلا" نمی فهمه چی میگه...اون نمیخواد خیلی چیزها رو درك كنه...مسعود فقط حرف خودشو میزنه...این در حالیه كه من واقعا" تصمیم خودمو گرفتم...سیاوش این منم كه عاشق تو شدم...نه كسی مجبورم كرده نه حتی تو برخلاف خصوصیات بقیه ی مردها به این احساس دامن زدی...تو حتی خیلی جاها با رفتارت سعی كردی منو از خودت دور كنی...ولی من با دلم چیكار كنم؟...هان؟...چیكار كنم؟...از طرفی امید از طرف دیگه نیاز ظاهری وضعیت زندگی تو به حضور من وابسته شده ولی مهمتر از همه علاقه ی خودم به توئه...سیاوش فقط اینو بدون حرفا و دلایلی كه مسعود میگه یه ذره هم برای من ارزش نداره و مهم نیست...من واقعا" دوستت دارم و پای احساس و حرفم هستم...مگه اینكه بهم ثابت بشه نه تنها دوستم نداری بلكه از من متنفری...دوست نداشتن رو میتونم با گذر زمان به علاقه برسونم اما اگه بدونم متنفری قضیه فرق میكنه...من كوركورانه عاشق تو نشدم كه حالا بخوام مثلا با حرفها و دلایل مسخره ی مسعود پا پس بكشم...سیاوش...من نمی تونم عشقی كه از تو توی قلبم به وجود اومده رو بی هیچ دلیل واقعی از بین ببرم...