نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون سرازير شد...
براي لحظاتي به خوني كه از دستم سرازير شده بود نگاه كردم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و سعي كردم پارچه ي مناسبي را پيدا كنم و دستم را موقتا"براي جلوگيري از خونريزي بيشتر آنرا ببندم...
صداي گريه و فرياد اميد در گوشم پيچيده بود و اين بيشتر از جراحت دستم من رو آزار ميداد...
جراحت دستم يك زخم سطحي بود ولي حقيقت دليل فريادهاي اميد جراحتي بود بر روحم٬برقلبم٬بر تمام وجودم كه تا عميق ترين حد ممكن در من اثر ميگذاشت...
صندلي كنار ميز رو عقب كشيدن و نشستم.
صداي مامان كه از اتاقش من رو صدا ميكرد مي شنيدم اما حتي توان پاسخگويي به مامان رو هم نداشتم...! احساس ميكردم نيرويي با تمام قدرت گلوي من رو گرفته و فشار ميده...توي قفسه ي سينه ام احساس درد ميكردم و دونه هاي درشت عرق رو روي پيشوني خودم به وضوح حس ميكردم.
كم كم سكوت همه جا رو پر كرد و مامان هم گويا از اينكه من پاسخش رو نخواهم داد نااميد شد چرا كه ديگه اون هم صدايم نميكرد...
نميدونم چند دقيقه توي آشپزخانه به همون حالت نشسته بودم و به پارچه ي خون آلودي كه دور دستم پيچيده بودم نگاه ميكردم كه صداي درب اتاق اميد باعث شد از حال و هواي خودم خارج بشم.وقتي صورتم رو به سمت صدايي كه اومده بود برگردوندم سهيلا رو پشت سر خودم ديدم...
سهيلا نگاهي به چهره ي من كرد و بلافاصله گفت:سياوش؟!!!...حالت خوبه؟!!!
از روي صندلي بلند شدم و بدون اينكه پاسخي به سهيلا بدهم از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب هال رفتم.
سهيلا به سرعت دنبالم اومد و دستي رو كه بسته بودم گرفت و گفت:با خودت چيكار كردي؟...چرا دستت رو بستي؟...اينهمه خون به اين پارچه چيه؟!!!
و بعد آينه ايي كه ذرات شكسته شده و خورد شده ي اون كنار ديوار ريخته بود توجهش رو جلب كرد.