كلافگي من از شنيدن اينطور بحثها در رابطه با اميد شدت ميگرفت و شايد همين موضوع يكي از نقاط ضعف بزرگ در من بود...با عصبانيت از روي صندلي بلند شدم و با صدايي آروم اما آكنده از خشم روي صورت سهيلا كه هنوز نشسته بود خم شدم و با انگشت اشاره ام حالتي از تاكيد به اون نشون دادم و گفتم:سهيلا...بس كن...اون فقط8سالشه...قبول دارم كمبودهايي توي زندگي 8ساله اش داشته كه براش فوق العاده سخت بوده اما اينها دليل نميشه كه تو در حاليكه فقط22سالته و هيچ تجربه ايي هم توي زندگيت نداري بخواي به پسر من برچسب يك بيمار رواني بزني...
- ولي سياوش الزاما"هر كسي كه بره پيش روانپزشك نمي تونه يك بيمار رواني باشه...چرا سعي نميكني براي چند دقيقه هم كه شده بشيني و آروم به حرفام در اين رابطه گوش كني؟...ببين سياوش به خدا من اميد رو دوستش دارم و نگرانشم...
- نه اونقدر كه من دوستش دارم و نگرانش هستم...
- خوب درسته تو پدرشي بايد هم نگرانيت و عشقت به اميد بيش از من باشه...ولي سياوش ديشب كه من و تو توي اتاق با هم صحبت ميكرديم تمام مدت اميد پشت درب اتاق بوده و حرفهاي ما رو گوش ميكرده...چرا نميخواي متوجه بشي كه اميد مشكل روحي داره...
براي لحظاتي كوتاه به چشمها و صورت زيباي سهيلا نگاه كردم و بعد به طور ناخودآگاه از برداشتي كه سهيلا نسبت به عمل كودكانه ي شب گذشته ي اميد كرده بود به خنده افتادم و گفتم:سهيلا چرا چرت و پرت ميگي؟...خوب اون يه بچه ي 8ساله اس...يه پسر بچه ايي كه خيلي هم باهوشه و كنجكاو...اين طبيعيه كه صداي حرفهاي من و گريه هاي جنابعالي باعث كنجكاويش شده و بيدارش كرده باشه بعدشم اومده پشت درب اتاق تا ببينه...
- ولي سياوش...اميد تمام صحبتهاي ما رو گوش كرده...اون با صداي حرفهاي تو و به قول تو گريه هاي من بيدار نشده بوده...اون اصلا"خواب نبوده...اون تظاهر به خواب كرده بوده...
- بسه سهيلا...بسه...
به قدري عصبي شده بودم كه ديگه معطل نكردم و از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق مامان رفتم.