صداي گريه ي آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمي تونستم باور كنم دختري كه هيچ وقت ارتباطي با من نداشته حالا اين طوري نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
بي اراده گفتم:دلم ميخواد بعضي چيزها رو برات تعريف كنم...سهيلا...شايد اين يك نياز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همين الان ببينمت...ولي حس ميكنم به نقطه ايي رسيدم كه دوست دارم يكي كه اصلا" من رو نشناخته و نميشناسه حرفهاي من روگوش كنه...اگه...همين الان بيام دنبالت ميتوني بياي از خونه بيرون؟
سكوت كرده بود و فقط صداي نفسهاي بغض آلودش رو مي شنيدم كه حكايت از اين ميكرد داره گريه ميكنه...
بعد از چند لحظه گفتم:معذرت ميخوام...خواسته ي غيرمعقولي بود...ببخشيد...
صداش رو شنيدم كه گفت:چند لحظه صبر كنيد...
بعد شنيدم با شخص ديگه ايي كه گويا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند بايد فرودگاه باشي؟
يكباره يادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!
بلافاصله گفتم:سهيلا...سهيلا؟
- آقاي مهندس...من تقريبا" يك ساعت ديگه بايد مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد ميام منزلتون...به مسعود ميگم من رو بياره اونجا...خوبه؟
نميدونستم چه جوابي بايد بدهم...سكوت كرده بودم...
در همين وقت صدايي كه مشخص بود مادر سهيلاست و داره با سهيلا صحبت ميكنه به گوشم رسيد كه گفت:تو كه رفته بودي حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمي تونه بياد ما رو ببره فرودگاه...خودمون بايد بريم...مسعود نيست...
و سهيلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس ميگيرم ميريم...بعدش من بايد برم منزل خانم صيفي...