متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
دوباره پك عميقي به سيگارش زد و گفت: سه سال پيش خيلي تصادفي ديدمش...بيشتر از اين سوال نكن سياوش...
احساس كردم واقعا" اگه بخوام بيشتر از اين كنجكاوي كنم حسابي اعصاب مسعود رو بهم مي ريزم...براي همين ترجيح دادم موضوع رو بيشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتي مناسب خود مسعود همه چيز رو برام خواهد گفت...
فقط يك سوال ذهنم رو شديد مشغول كرده بود كه با تمام خودداري كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم اين سوال رو نپرسم؛بنابراين گفتم:مسعود؟...جدي جدي نكنه چشمت دختره رو...
مسعود سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و با جديت گفت:سياوش چرند نگو...من فقط ميخوام كمكش كنم...همين.
حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه ميشه...!
ديگه حرف رو ادامه ندادم و مداركي كه از خانم گماني روي ميزم بود رو جمع كردم و در كشوي ميزم قرار دادم و گفتم: ناهار پيش من هستي يا نه؟
مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حاليكه داشت از اتاق خارج ميشد گفت:نه...بايد برم شركت...
و بعد بدون خداحافظي اتاق رو ترك كرد!
لحظاتي به فكر فرو رفتم و پيش خودم حدس زدم شايد مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضي هميشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتي پيدا كرده ميخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضي و خانواده ي اون كمي از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!
خوب به خاطر داشتم در اون سالهاي اول و دوم دانشگاه مرتضي و مسعود كه هيچ وقت هم نفهميدم دليلش چيه؛هميشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاويز شده بودن...حتي يكي دو بار هم دفتر انضباطي اونها رو خواسته بود...چندين بار هم خود من و بچه هاي ديگه ي دانشگاه اون دو تا رو كه در محيط اطراف دانشگاه با هم گلاويز شده بودن رو از هم جدا كرده بوديم...تا اينكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضي در اثر اون تصادف كه توي تاكسي بود به همراه دو نفر ديگه در مسير تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتايي از بچه هاي دانشگاه كه در مراسم خاكسپاري مرتضي شركت كرديم ديگه هيچ خبري از خانواده اش نگرفتيم...چون لزومي نداشت...درسته كه دوست بوديم اما دوستي من و اون عميق نبود و فقط براي عرض تسليت در مراسم شركت كرديم و بس...