شاهرخ منتظر چشم به دهان او دوخت. بعد از لحظاتی بهاره اینطور شروع کرد:
- اسمم رو که میدونید. بهاره متین. دختر سید علی متین. من از خانواده متوسطی هستم.بر خلاف شما که پسر یک خانواده ثروتمند هستید. من با اعتقادات مخصوص خانواده ام بزرگ شده ام و بر خلاف شما تو همین هوای آلوده شهر خودم درس خوندم. چون برام ممکن نبود حتب اگه می خواستم در خارج از کشور ادامه تحصیل بدم.چون خانواده ام از نظر مادی در حد خانواده شما نیست. گله ای ندارم، چون خیلی ها همین رو هم ندارند. خدا رو شکر ما از نظر عشق و محبت و صمیمیت کمبودی نداریم. همه اعضای خانواده بهم عشق می ورزیم. خونمون هم توی یکی از همین کوچه پس کوچه های دود گرفته جنوب شهره. برخلاف خونه شما که شمال شهره و باید خیلی بزرگ و مجلل باشه. می خوام با گفتن این موضوعات موقعیت هردومون رو نشون بدم تا دچار مشکل نشیم. شما درسته به من ابراز علاقه می کنید، ولی شاید خانواده شما از من و خانواده ام خوشششون نیاد. من دلم نمی خواد به خاطر اختلاف طبقاتی ،غرور خودم و خانواده ام لگد مال بشه . من نمی تونم به شما علاقه داشته باشم چون فاصله بین ما اینقدر زیاده که تنها چاره مون اینه که همدیگه رو فراموش کنیم. تموم حرفهایی رو که باید می زدم ،گفتم. حالا شما هم بهتره حرف منو بپذیرید و برای همیشه از اینجا برید.
مکثی کرد و سرش را به زیر انداخت و بعد دوباره ادامه داد:
- باور کنید برای من هم سخته ،اما چاره ای نداریم.
بینشان سکوت حاکم شد. شاهرخ سخنان او را شنیده بود.حتی ناراحتی او را دیده بود،اما ته دلش ناراحت نبود چون پی برده بود که او هم دوستش دارد. گفت:
- توقع دارید این حرفها روی احساسات من اثر بذاره؟اصلا و ابدا! نه تنها نسبت به تو کم نشد خانم،بلکه بیشتر هم شد. باید عرض کنم این مسائل نه تنها برای من مهم نیست ،بلکه از نظر خانواده ام هم بی اهمیته. در نظر اونها ارزش یه خونواده ،نجابت و اصالتشه نه پولش، که بحمدا...هم شما و خانوادتون از این لحاظ چیزی کم ندارید.درسته خانواده من به اصطلاح ثروتمندند ،فرق ما و شما اینه که ثروت خانواده من یه کمی بیشتر از ثروت پدر و مادر شماست.این که مسئله مهمی نیست.
-
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
- حالا هم خوشحالم که حرفاتون رو شنیدم و سوتفاهم بر طرف شد.ما تا چند روز دیگه خدمت خانواده محترمتون می رسیم.
بهاره متعجب به او نگریست و گفت:
- خدای من! شما خیلی تند می رید. من نیاز به فکر کردن دارم.
- نه، نه، شما اصلا دیگه نیازی به فکر کردن ندارید. چون میدونم از روزی که تصادف کردیم شما هم فکراتون رو کردید. به انتخابت تبریک میگم . واقعا که خوش سلیقه ای!!
سخنان شاهرخ باعث خنده بهاره شد. شاهرخ با راهنمایی بهاره او را به خانه اش رساند. خانه آنها در کوچه ای کم عرض واقع شده بود که جوی آبی از وسط آن می گذشت. چند بچه در کوچه در حال بازی بودند. بهاره ایستاده بود و منتظر ماند تا شاهرخ برود.ولی او پرسید :
- خونه شما کدوم یکیه؟
بهاره متعجب گفت:
- هنوز بر تصمیمت پا برجایی؟
- بله ،بیشتر از گذشته. حالا کدوم خونه متعلق به همسر آینده منه؟
سخن شاهرخ سرخی شرم را بر چهره چون گل بهاره نشاند.
- خواهش می کنم این طور صحبت نکنید.
- معذرت می خوام ،قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
- خونه ما...پلاک چهارده ست.
- ممنونم ،منتظرم باش.
- کی؟؟!!
- به زودی.
- نمیشه بگی که...
- نه...چیزی که عوض داره گله نداره، اما مطمئن باش میام،یعنی نمی تونم نیام.
بهاره ابرو در هم کشید و باعث خنده شاهرخ شد.
- خیلی خوب خانم اخمو. فکر می کنم جمعه. حالا راضی شدی؟تا اون روز حسابی مراقب خودت باش. مبادا تاری از موههای قشنگت کم بشه...به امید دیدار.
وبا لبخندی شیرین حرکت کرد و رفت. بهاره انقدر ایستاد تا او در پیچ خیابان محو شد.
شاهرخ آن روز چنان هیجان زده بود که حد نداشت. تمام مسائل را با خانواده اش در میان گذاشت.آنها ظاهرا مخالفتی نداشتند. فخری بسیار مشتاق بود زودتر عروس آینده اش را ببیند.
* * *
صدای منشی او را از عالم خیالات بیرون آورد و گفت که تلفن ضروری دارد.بناچار پرده ای روی خاطراتش کشید و به کارش پرداخت.ولی باز هم نمی توانست حواسش را آن طور که باید و شاید جمع کند.
گلین خانم با عطوفت بسیار از بهار زیبا و کوچک نگهداری می کرد. شاهرخ نیز عادت داشت بعد از بازگشت از سرکار به اتاق او رفته و ساعتی کنارش باشد ،ولی وقتی از کنارش برمیخاست و به اتاق خود باز می گشت باز هم در خاطرات گذشته و بودن با بهاره فرو می رفت.گویی سوار بر قایقی شده بود و بدون این که کنترلی بر قایق داشته باشد ،به سرزمین خیالات می رفت. به سرزمین خیالات می رفت. به سرزمین رویایی که جز او و بهاره هیچ کس را اجازه ورود به آن نبودو هر شب جمعه سر قبر بهاره حاضر میشد و در تنهایی با بهاره راز دل می گفت ، زار می زد و اشک میریخت ،او را صدا می زد و از بی وفائیش ناله ها می کرد. ترانه های سوزناک بر لبانش جاری می شد و اشکهای داغ از دیدگانش سرازیر می گردید. آری شاهرخ وقتی تنها می شد دیگر آن مرد مغروری که همه او را می دیدند نبود ،بلکه مردی بود که از درون در حال متلاشی شدن بود. پدر و مادرش هر روز به دیدن او و نوه شیرینشان می شتافتند. آنها از یدن بهار کوچک و سلامتی او خرسند می شدند ،ولی از دیدن غم بی پایان و وجود بیمار شاهرخ غمگین و افسرده .کاری از دستشان ساخته نبود . هر چه سعی می کردند با جملات امیدوار کننده به او روحیه بدهند فایده نداشت. شاهرخ هر روز بیشتر در خود فرو می رفت .براستی او بی بهار هیچ بود.
صفحه 51
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)