صفحات 76 الی 80 ....




خوش و بشاش هميشگي نبود. يك شبه مچاله شد و قوز پشتش درآمد. مرا مقصر مي دانست و تا آنجا به من تهمت زد كه خودم عمداً بچه ام هومن نازنينم را خفه كرده ام. كارمان به كتك كاري هم رسيد. چنان فحش هاي آب نكشيده اي به من مي داد كه از او بعيد بود، اختيار زبانش را از دست داده بود. مرگ بچه ديوانه اش كرد. در ششمين سال زندگي ام با فيروز ديگر سرچشمه علاقه ام به او خشك شده بود؛ شايد به اين خاطر كه از نزديك با او دمخور شده بودم. او پيش از آن دورادور مي توانست مرد دلپذير و برازنده اي باشد، ولي فهميدم كه درون ويران و داغاني دارد. شبي تا خرخره ويسكي نوشيد و در آن وقت بود كه هر چه در طول سال ها در زاويه هاي ذهنش قايم كرده بود، برملا ساخت. مي گفت كه در جواني عقايد عدالت طلبانه اي داشته و آن قدر در اين راه اصرار كرده كه به جرم عمليات مسلحانه عليه حكومت وقت به زندان افتاده و در دادگاه نظامي به اعدام محكوم شده وليبه دليل همكاري با مأموران امنيتي و لو دادن دوستانش با يك درجه تخفيف حبس ابد گرفته و بعد از پانزده سال وقتي كه چهل ساله بود، از زندان آزاد شده. مي گفت در بازجويي هاي اول، شكنجه هايي مثل ناخن كشيدن و سوزاندن با سيگار و سينه داغ را تحمل كرده و چيزي بروز نداده ولي وقتي او را لخت لاي قاب هاي يخ خواباندند، طاقت نياورده و به اصطلاح خودش را تخليه كرده و بعد از آزادي از حبس به هر چه عدالت و مبارزه است پشت پا زده و از ترس مأموران مخفي و حتي همرزمان سابقش يك زندگي پنهاني را پيش گرفته. براي خودش تعبير چوب دو سر غني را به كار مي برد. به حدي خودش را تحقيرشده مي ديد كه ديگر هيچ كس جز خودش براي او اهميت نداشت. مي گفت: " مثل بچه اي كه تازه دنياي اطرافش را كشف كرده، دلم مي خواست به همه زندگي چنگ بيندازم و تمام دارايي مردم را تصاحب كنم. آخر نمي داني چه بر سرم آمده بود؛ آزادي به جاي اين كه خوشحالم كند، افسرده ام كرد. پدر و مادرم مرده بودند. برادرها و خواهرانم خودشان را گوشه و كنار مملكت گم و گور كرده بودند و باقي فاميلم هم حاضر نمي شدند حتي يك لحظه مرا در خانه خودشان نگه دارند. فقط يكيشان براي اين كه از شرم خلاص شود، دويست تومان پول گذاشت توي جيبم و محترمانه از منزلش بيرونم كرد. چند شبي توي اتاق هاي عمومي مسافرخانه ها با حقارت تمام گذراندم. هم اتاقي هايم حال و روزشان از من بهتر نبود. آنها خاطرات خوش و خيالي گذشته شان را براي هم تعريف مي كردند، ولي من نمي خواستم در گذشته زندگي كنم. از بدبخت ماندن وحشت داشتم. در حالي كه هوشم كمتر از آنهايي نبود كه براي خود از هر راهي اسم و رسمي به هم زده بودند و پول روي پول مي انباشتند و عشق دنيا را مي كردند. ديگر مرگ و حيات هيچ تنابنده اي احساسساتم را تحريك نمي كرد. به نظرم رسيد كه تا آن وقت خودم را مضحكه زندگي قرار داده بودم، بلاهتي كه تاوانش تنهايي و تحقير بود. پس باقي مانده وجدانم را دور ريختم و نشستم براي بقاء نقشه كشيدم. اولين چيزي كه سرلوحه كرم قرار دادم اين بود كه در دنياي به اين بزرگي هميشه احمق هايي وجود دارند كه نمي دانند با پول خود چه كار كنند و آدم زرنگ بايد خود را شريك مال آنها بداند. اولين كاري كه مي بايست مي كردم، وصل شدن به كسي بود كه تا مدتي خيالم را از بي ساماني راحت كنند. به بنگاه هاي خانه يابي سر مي زدم و به دنبال اتاقي اجاره اي مي گشتم كه صاحبخانه اش زني توي خط پيري و بي خويشاوند باشد و آخر پيدايش كردم. زن بددهن و پنجاه ساله اي بود به اسم سلطنت. چند تا مستأجر هم اشت كه آدم هاي عيالواري بودند. زنك به هيچ كس روي خوش نشان نمي داد. ولي من كم كمك قلقش را پيدا كردم. با اين پيش فرض كه هيچ زني در دنيا وجود ندارد كه از مجيز مردي بدش بيايد چپ و راست از وجاهتش تعريف مي كردم. با اين كه زن كم هوشي نبود ولي رفتار حساب شده من بالاخره پايش را سست كرد و عاقبت وقتي فهميدم كه تا پيروزي قدمي بيشتر نمانده، از او خواستم كه مرا به غلامي قبول كند! پيشنهادم چنان ذوق زده اش كرد كه اول كلي خنديد و با نگاهي معني دار پذيرفت و از آن به بعد گام هاي سريع تري براي تصاحب دارايي اش برداشتم و چنان خودم را براي سلطنت خانم قلدر، مردي قابل اعتماد و وظيفه شناس جا زدم كه فكر مي كرد تا لحظه مرگ كاملاً خيالش از بابت من راحت است. اول زمينه اي فراهم كردم كه همه مستأجرها پي كار خودشان بروند، سلطنت توي بانك پول زيادي داشت كه بهره اش براي يك زندگي معمولي كافي بود. موقعي كه ديدم توي باتلاق عشق من دارد خر غلت مي زند، شروع كردم برايش جفتك پراندن. هر روز يك جور تيغش مي زدم. يك بار چند روزي به او كم محلي كردم، وقتي ديد كه آن اخلاق خوش سابقم را ندارم پا پي ام شد كه جريان را بفهمد. پيرزن آن قدر قر و غمزه آمد كه مثلاً مرا سر حال بياورد ولي به جايي نرسيد، بعد به گريه افتاد. توي دلم به او مي خنديدم. اين همان كسي بود كه مستأجرهاي بدبخت را با امر و نهي هايش جان به لب مي كرد. بالاخره جوري شد كه كم مانده بود به پايم بيفتد. با حالتي مظلومانه پرسيد: " آخر بگو چه كم و كسري داري؟ بگو چه بدي از من ديدي، بگو چه مي خواهي هر چه كه باشد دختر بابام نيستم اگر برآورده اش نكنم. "
با من و من گفتم: " چند شب پيش خواب ديدم كه زبانم لال يك عده اي تو را با تابوت از اين خانه مي برند. يكي شان رو به من كرد و با تشر خواست كه گورم را گم كنم. هرچه گفت سلطنت زنم بود، گفتند فاميلش هستيم و تمام دار و ندارش به ما مي رسد و تو اين جا هيچ حقي نداري، پس با زبان خوش شرت را كم كن. مرا از خانه بيرون انداختند. از آن موقع تا حالا هر وقت به اين كابوس فكر مي كنم، پشتم مي لرزد. آخر خداي نكرده اگر طوريت بشود، من چه خاكي به سرم بريزم؟ باز هم آواره و ويلان خيابان ها مي شوم. "
سلطنت اول روترش كرد ولي بعد گفت: " راست مي گويي، آدم كه از فردايش خبر ندارد. خودم مي دانم آن ورپريده ها كي هستند. تو نگران نباش همين فردا وصيت نامه ام را مي نويسم و تو را وارث خودم مي كنم كه ديگر اخم و تخم نكني و دوباره بشوي همان آقا فيروز خوش خلق و جنتلمن. "
حق به جانب گفتم: " اتفاقاً توي همان خواب، وصيت نامه اي را كه تو در آن مرا وارث خودت كرده بودي، نشانشان دادم. گفتند بگذار در كوزه آبش را بخور. مي خواي چند تا از اين ها برايت درست كنيم. مي داني سلطنت من آدم زرنگ و شجاعي نيستم و خيلي راحت با يك تشر جاخالي مي كنم. مي ترسم نتوانم از پس فاميل تو بربيايم، اگر از حالا پشتوانه محكمي نداشته باشم، سرنوشتي غير از آن چه توي آن خواب لعنتي ديدم پيدا نمي كنم. "
گفت: " فهميدم چه مي خواهي بگويي. خيلي خوب من از حالا هرچه دارم به نام تو مي كنم. حالا ديگر بخند! " از خطوط صورتش حدس مي زدم كه در شك و ترديد قرار گرفته. با انتقال دار و ندارش به من ديگر هيچ نقطه قوتي برايش باقي نمي ماند و آن وقت موقعيت من و او با هم عوض مي شد. با اين كه مي فميد دارد ريسك مي كند ولي ظاهراً جلب محبت من برايش خيلي جدي تر از آن بود كه با تمام ثروت دنيا قابل مقايسه باشد. عشق من بيشتر از ماديات برايش ارزش داشت! "
فيروز با گفتن اين حرف ها چنان به قهقهه افتاد كه نزديك بود نفسش بند بيايد. آخر او آسم داشت. بعد از آن بود كه بر سر سلطنت خانم شير شد و طوري او را چزاند كه دقمرگش كرد. پيرزن بيچاره مثل سامسون كه موهاي نيروبخشش را از بيخ تراشيده باشند، خوار و ذليل فيروز شده بود. كم كم پاي شورانگيز كه ماجرايش را برايت گفتم به ميان آمد و سلطنت خانم در حالي كه به هر چه مرد در دنيا بوده لعنت مي فرستاد از شدت افسردگي رو به قبله افتاد و بعد از چند روز جان كندن، فوت شد. سلطنت كه مرد، فيروز با خيال راحت تر براي افزايش ثروتش با همراهي شورانگيز نقشه هايي را كه در سرش بود، يكي يكي به اجرا درآورد، تا زماني كه سر و كله من پيدا شد. فيروز مي گفت شورانگيز نامادري هسته بود كه تا زمان آشنايي با او سر سه شوهر را خورده بود. فريدون كه هسته صدايش مي كردند، پسر شوهر آخر شورانگيز بود.