مجبور نباشم انتخاب كنم.
عرفان با دلسوزي گفت:
_اما عزيزم،مسعود حالا زندگي خود را دارد تا كي مي خواهي به پاي او بنشيني؟ بهتر است در مورد زندگي خودت عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري.نازنين به خدا مي پرستمت و تنها خواهشي هم كه از تو دارم اين است كه شريك زندگيم باشي.من قول مي دهم كاري كنم كه كم كم خاطره مسعود از ذهنت خارج شود.من قبل از آمدن به ايران با مسعود صحبت كردم.او هم رضايت داد كه تو دنبال دل خودت بروي و خوشبخت شوي.
_تو دروغ مي گويي،من باور نمي كنم.
عرفان گوشي موبايلش را به طرفش گرفت و گفت:
_بيا،تماس بگير و با خودش صحبت كن.
نازنين مردد با دستاني لرزان تلفن را از عرفان گرفت و مشغول گرفتن شماره شد.دلش مي خواست خودش اين حرف ها را زبان مسعود بشنود.بعد از دقايقي ارتباط برقرار شد.مي دانست اين ساعت مسعود در منزلش است.با شنيدن صداي مسعود هيجان زده گفت:
_الو،سلام مسعود.
مسعود در حالي كه از شنيدن صداي محبوبش شوكه شده بود گفت:
_سلام نازنينم،تو كجايي؟
_ايران،دلم برايت تنگ شده بود مي خواستم كمي با هم صحبت كنيم.مسعود هم با اين كه دلش براي او تنگ شده بود ولي به خاطر خوشبختي تنها عزيزش سرپوشي روي احساسش گذاشت و با لحني سرد گفت:
_نازي بهتر است ديگر با من تماس نگيري.همه چيز را فراموش كن و مرا به حال خودم بگذار.
نازنين از ته دل مي گريست و گفت:
_تمام حرفت همين بود؟
_بله.
بعد از كمي مكث با ترديد سوال كرد:
_تو...تو..مي خواهي با عرفان ازدواج كني؟
_اگر تو نخواهي هيچ گاه ازدواجي صورت نخواهد گرفت.
_نه،عروسكم،من آدم خودخواهي نيستم فقط به من قول بده عرفان را هم مثل من دوست داشته باشي.
و نازنين در جواب او فقط گريست و هر دو لحظاتي را آشكارا گريستند.
_آخه مسعود؟ چرا بايد اين طور مي شد؟
مسعود با لحن دردمندي گفت:
_من قبلا هم گفتم كه از سرنوشتم گله دارم ولي مهم نيست براي من مهم آن است كه تو خوشبخت باشي،خانم گل.
_مسعود تو مرا فراموش مي كني؟
_اين حرف ها چيست ديوانه؟مگر مي شود كسي اميدش،عزيزش،اصلا همه كسش را فراموش كند؟ولي با اين وجود هميشه آرزومند خوشبختي ات هستم و دوست دارم مثل يك برادر روي من حساب كني.
_خيلي دوست دارم برايم يك برادر بماني،قول مي دهي هميشه به حرفهايم گوش بدهي؟
_اما تو عرفان را داري و بايد حرفهايت را به همسرت بزني.ولي براي درد دل كردن هميشه مي تواني روي من حساب كني.
نازنين در حالي كه گريه اش شدت گرفته بود گفت:
_دوستت دارم،مطمئنم تو برادر خوبي براي من مي شوي.
_نازنين،قول بده هيچ وقت با احساس همسرت بازي نكني و صادقانه به او عشق بورزي.
_قول مي دهم.
_آفرين،تو هميشه دختر حرف گوش كني بودي.
نازنين كه دلش نمي خواست ارتباط را قطع كند گفت:
_مسعود دوست دارم ساعت ها برايت صحبت كنم.
_بس كن من خيلي كار دارم.خداحافظ.
سپس بدون اين كه به نازنين مجال گفتن حرف ديگري را بدهد ارتباط را قطع كرد.
_الو...مسعود،مسعود؟
_چه شد؟
_قطع شد.
_خب حالا ديدي مسعود هم نظر مرا دارد.
نازنين سر بلند كرد و به چشم هاي بي قرار عرفان خيره شد.در عمق آنها چيزي ديده مي شد كه درستي كلامش را تصديق مي كرد.بنابراين لبخند شيريني بر لب آورد و بدين وسيله رضايتش را اعلام كرد.
همه چيز زيبا بود.ديگر زندگي را دوست داشت.صداي پرنده ها روحش را نوازش مي داد.اي كاش زندگي هميشه اين گونه بود.زيبا و دوست داشتني.*******
همه براي برپايي جشن آماده بودند.خانواده مبيني به خواست پسرشان به خواستگاري نازنين آمدند و وقتي او را ديدند عاشقش شدند.
ماندانا خشم آلود فرياد كشيد:******
_تنها هدف تو از رفتن به ايران ديدن نازنين است.
_چرا نمي خواهي بفهمي،عروسي خواهرم است.
_اول مرا طلاق بده بعد هر كجا كه خواستي برو.
مسعود پوزخندي زد و گفت:
_پس بگو خانم حرص چه چيز را مي خورد.مطمئن باش طلاقت خواهم داد.حالا هم از سر راهم كنار برو.بايد زودتر بليط تهيه كنم.
سپس با دست ماندانا را به گوشه اي پرتاب كرد و از منزل خارج شد.ماندانا در حالي كه تمام وجودش از تحقير و نفرت مي لرزيد به طرف تلفن رفت و مشغول گرفتن شماره شد.وقتي ارتباط برقرار شد صداي برادرش در گوشي پيچيد:
_الو،مهرداد منم.
_سلام،چه خبره اول صبح!
_به دوستت جيمزي نياز دارم.
مهرداد با كنجكاوي پرسيد:
_براي چه كاري؟
_مي خواهم سر مسعود را زير آب كند خسته شده ام ديگر طاقت ندارم.
_بهتر نيست اين قدر عجله نكني؟
_نه تا قبل از اين كه به ايران برود بايد كار را تمام كنم.
_چطور؟
_خوب گوش بده،اگر به ايران برود هيچ چيز دست مرا نمي گيرد،اما اگر بميرد تمام ثروتش به من خواهد رسيد.
_فكر همه چيز را كرده اي؟
_بله،ديگر خسته شده ام اين ماجرا خيلي طولاني شده است.
_اگر فهميدند چه؟
_به جيمزي بگو كارش را خوب انجام دهد.او تصادف مي كند و مي ميرد.يك اتفاق خيلي ساده،كسي هم به ما شك نمي كند.
_نقشه خوبي است! خبرش مي كنم.
مادر عرفان از انتخاب پسرش بسيار خشنود بود و از همان ديدار اول مهر دختر جوان به دلش نشست.عرفانه هم از اين كه مي تواند از اين به بعد زن داداش و هم صحبت خوبي داشته باشد خوشحال بود.سريع با نازنين طرح دوستي ريخت.در مدت زمان كمي همه با هم صميمي شدند.******
آن شب ستاره ها به روي دو دختر جوان لبخند مي زدند.هر دو مانند دو فرشته زيبا در لباس عروسي كنار همسرانشان نشسته بودند و به نواي زيباي موسيقي گوش مي دادند.همه شاد بودند و مي خنديدند.در اين بين رنگ غمي در چهره سودابه كاملا مشخص بود.از اين كه بايد دخترش را اينجا مي گذاشت و مي رفت احساس اندوه مي كرد.ستاره هميشه همدم و مونسش بود.راحله به كنارش آمد و گفت:
_بخند خواهر،امشب عروسي تنها دخترت است.
_چكار كنم راحله؟ دل كندن از او برايم دشوار است.
_اصلا چرا به ايران بر نمي گرديد؟ خسته نشديد اين همه سال در غربت زندگي كرديد؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)