قسمت سوم
از نگاه خیره راحله به مسعود ، سودابه متوجه حال او شد و وضعت روحی او را درک کرد و آرام کنار گوشش گفت :
_خیلی شبیه داداش مسعود است به خاطر این این شباهت زیاد است که طور خاصی او را دوست دارم .
راحله بر خود مسلط شد و به گرمی با مسعود دست داد . سعید هم با صمیمیت با او برخورد کرد . آن روز بزرگ تر ها از خاطراتشان یاد می کردند و جوان ها با لذت به سخنان آنها گوش می دادند . سخنانی که برای آنها مانند یک قصه بود . نازنین در حالی که قهوه اش را می نوشید گفت :
_من تعجب می کنم که چطور این دوستی بعد از گذشت این همه سال هنوز هم این قدر صمیمی مانده است . در حالی که شما همدیگر را هم نمی دیدید .
سعید نفس عمیقی کشید و گفت :
_عشق و دوستی به دیدن نیست دخترم ، ما باید دوستی و عشق را در قلب هایمان زنده و جاوید نگه داریم . درست است که ما در طول این بیست و دو سال هرگز نتوانسیم همدیگر را ببینیم ولی این مسئله باعث نمی شود که یاد همدیگر از خاطرمان محو شود . من که در طول این چند سال با دیدن عکس ها و یادگاری های دوستیمان همیشه فرید و سودابه را در کنار خودم احساس می کردم . البته نامه ها و تلفن های ما هرگز قطع نشده واین خودش در این روابط تاثیر زیادی داشته است .
سودابه گفت :
_من هنوز آن عروسکی را که راحله به من هدیه داده بود خوب نگهداری کرده ام و هر وقت دلتنگ شما می شوم سراغ آن عروسک می روم . یادم می آید آن زمان من مسعود را باردار بودم . راحله مدام می گفت که بچه دختر است . یک روز با هم به خرید رفتیم این عروسک را برای من خرید . وقتی بچه به دنیا آمد راحله با ناراحتی عروسک را برداشت .می دانستم نقشه او چیست می خواست آن را برای خودش بردارد . راحله از آن عروسک خیلی خوشش آمده بود و از شانس بد ما آن عروسک آخرین عروسک مغازه بود . من زرنگی کردم و عروسک را از او گرفتم و گفتم این یادگاری دوست عزیز من است . من آن را نگه می دارم برای دومین بچه ام که حتما یک دختر است .
با یادآوری آن خاطره همه خندیدند و راحله بیش از همه خندید .
سودابه آهی کشید و گفت :
_آن زمان ما جوان بودیم . اصلا از غم دنیا چیزی نمی دانستیم . ای کاش هرگز بزرگ نمی شدیم .
لحن غم آلود او همه را به فکر فرو برد . واقعا که چه دنیای شیرینی داشتند . نازنین با دیدن جو حاکم بر سالن با خنده گفت :
_اما حالا ما فرزندان شما می توانیم برایتان دنیای شادی را بسازیم . ازدواج ما ، بچه دار شدن ما ، اینها همه می تواند در آینده برای شما خاطر انگیز باشد .
با حرف او لبخند بر لب آنها نشست . حق با نازنین بود هر لحظه زندگی خاطر انگیز بود . تا نزدیکی های صبح بیدار بودند و حرف می زدند . آثار خستگی در چهره راحله نمایان شد . سودابه همه را به خواب دعوت کرد و دیگران با کمال میل پذیرفتند .
****
صداهای در هم و برهمی خواب را از چشمانش زدود . احساس منگی می کرد . چشم هایش را باز کرد دیوید را دید . خواب آلود گفت :
_سلام ، چیزی شده ؟
دیوید همان طور که موهایش را شانه می زد از آینه نگاهش کرد و گفت :
_اتفاق خاصی نیفتاده ،فقط همسایه کناری اسباب کشی می کند .
_تو جایی می خواهی بروی ؟
_بله ، باید پیش یکی از دوستانم بروم . تو چی ؟اینجا می مانی تا من برگردم ؟
ماندانا دوباره دراز کشید و گفت :
_من اینجا هستم .
دیوید به مسخره گفت :
_پس آن شوهر بی غیرتت کنجکاو نمی شود که تو شب و روز کجایی ؟
ماندانا با نفرت گفت :
_اَه ، اسم او را نیاور که حالم را به هم می زند . او آنقدر با مهمانانش سرگرم است که اصلا فراموش کرده که زن هم دارد .
دیوید کنار او آمد و گفت :
_پس کی می خواهی این جریان را تمام کنی ؟تو که می دانی من صبرم کم است ؟
ماندانا پوزخندی زد وگفت :
_صبرت برای رسیدن به من کم است یا برای پولهای او ؟
_بس کن ماندانا ، من خودت را می خواهم .
_اتفاقا تصمیم دارم همین روزها قال قضیه را بکنم . خسته شدم از بس که نقش زن عاشق را برایش بازی کردم .
_پس وقتی برگشتم بیشتر در موردش صحبت می کنم . فعلا خداحافظ .
ماندانا آن قدر خسته بود که به سختی جواب او را داد و دوباره به خواب رفت . شب قبل تمام وقت خود را با دیوید و دوستانش گذرانده بود و حالا هم به خاطر افراط در خوردن مشروب سرش درد می کرد .
****
_آهای دختر ها ، آماده شدید ؟
_بله ما آمدیم .
دقایقی بعد وقتی نازنین و ستاره آراسته از اتاقهایشان خارج شدند همه سوار بر ماشین برای گردش در شهر از خانه خارج شدند . ستاره و نازنین همراه مسعود بودند و بزرگترها را به حال خود گذاشتند تا در کنار هم ساعات خوشی را داشته باشند .ستاره از آینه نگاهی به آنها انداخت که از ته دل می خندیدند .
_از بودن در کنار هم خیلی خوشحال هستند .
مسعود در جواب خواهرش لبخندی و گفت :
_پیداست که چقدر دوستان خوبی برای همدیگر هستند . من خیلی به این دوستی های پاک غبطه می خورم . نازنین نظر تو چیست ؟
نازنین آن شب خیلی ساکت بود . خودش هم دلیلش را نمی دانست ولی کلافه بود و احساس خستگی می کرد . با بی حالی جواب داد :
_حرفهای شما کاملا صحیح است این نوع دوستی ها در این دوره و زمانه کم پیدا می شود .
ستاره پرسید :
_راستی از دوست عزیزمان چه خبر ؟ تازگی ها آنها را دیده ای ؟
_نه، اصلا با این که دلم برای منیژه و غزل خیلی تنگ شده است اما اصلا حوصله رفتن به آنجا را نداشتم .
_چرا ؟ اتفاقی افتاده است ؟
نازنین به طرف مسعود چرخید و با لحن اطمینان بخشی گفت :
_نه اصلا ، حال من ربطی به آنها ندارد فقط خودم چند روزی است احساس کسالت می کنم .
مسعود نگران پرسید :
_شاید مریض شده ای ؟ حال جسمانی ات بد است ؟
نازنین کلافه گفت :
_نمی دانم ، فکر می کنم وضعیت روحی چندان خوبی ندارم .
_فردا باید به یک دکتر مراجعه کنی شاید مسئله ای باشد .
_نه فکر نمی کنم لازم باشد ، حتما تا فردا حالم بهتر می شود .
مقابل رستوران ایستادند و با هم داخل شدند . هر کس غذای مورد علاقه اش را سفارش داد. غذا در محیطی بسیار شاد و با اشتها خورده شد . آن شب برای همه شب بسیار خوبی بود و همگی با رضایت کامل به منزل برگشتند . مسعود بعد از پیاده کردن دخترها تصمیم داشت به خانه اش برگردد.
نازنین مقابلش ایستاد و گفت :
_بهتر است فردا با همسرت به اینجا بیایی .
_وقتی ماندانا هیچ وقت در منزل نیست چطور از او بخواهم که همراهم بیاید ؟
_بیشتر مراقبش باش او زن جوانی است که احتیاج به توجه تو دارد .
_اگر امشب او را دیدم به اینجا دعوتش می کنم . تو هم خوب است زودتر بروی و بخوابی چشمانت از خستگی قرمز شده .
_شب بخیر .
_شب تو هم بخیر .
بعد از رفتن مسعود نازنین به سالن رفت . بزرگ ترها بدون خستگی مشغول گپ زدن بودند . شب بخیری دسته جمعی گفت و به طرف اتاقش رفت . می دانست که جسما بیمار نیست و این روحش است که آزرده شده است . برای دقایقی مقابل پنجره ایستاد و به باغ چشم دوخت . ناخودآگاه به طرف کیفش رفت گوشی موبایل را از آن خارج کرد و شماره عرفان را گرفت . وقتی ارتباط برقرار شد صدای ضعیف عرفان به گوشش رسید . چند بار صدای او در گوشی پیچید ولی نازنین بدون آن که حرفی بزند فقط به صدای او گوش داد . عرفان خشمگین تماس را قطع کرد . برای لحظه ای احساس راحتی کرد . مدتی بود که از عرفان بی خبر بود . دلش برای صدای او تنگ شده بود . نمی دانست عرفان به چه جرمی او را تنبیه می کند و به دیدنش نمی آید . حتی مدتی بود با او تماس هم نگرفته بود . بار دیگر شیطنش گل کرد و شماره اش را گرفت . وقتی صدای عرفان را شنید آهی کشید . عرفان خشمگین داد زد :
_من حوصله این کارها را ندارم ، برو به کسی دیگر پیله کن که اهل این کارها باشد .
سپس ارتباط را قطع کرد . نازنین از خودش و کارهایش خنده اش گرفت . نمی دانست چرا عرفان باید این قدر برایش مهم باشد .با وحشت پیش خود اعتراف کرد یعنی دوستش دارم ؟ ولی نه ، من هنوز به مسعود وفادارم . پس اگر این طور است چرا باید نگران عرفان باشم ؟ آنقدر کلافه بود که ناخود آگاه اشک به چشم هایش آمد . بلایی که همیشه از آن هراس داشت برسرش آمده بود و آن دردسر عاشق شدن بود .
با صدای ضربه ای به در اشک هایش را از چهره زدود . دقایقی بعد مادر وارد اتاق شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)