اما از شدت تعجب خشكش زد!!پارچه سياهي به در و ديوار خانه زده بودند
و صداي گريه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش ميرسيد....عليرضا به داخل خانه دويد
و مادربزرگ پيرش رو ديد كه با گريه ناله ميكرد: مش رحيم كجا رفتي؟؟؟
ببين عليرضا كوچولوت اومده
عليرضا ديگه بابابزرگ نداري!!!صداي ناله بيشتر شد..
عليرضا تازه فهميد چه اتفاقي افتاده مادرش از راه رسيد و دستشو گرفت و به داخل خانه برد
عليرضا با ناراحتي و كنجكاوي گفت:مامان بابابزرگ رفته بهشت؟
مادرش كه از شدت گريه چشمانش سرخ و درحاليكه آب بيني اش رو بالا ميكشيد گفت:
آره پسرم...ميره يه جاي خوب ....تو جنگل..
عليرضا گفت: جنگل كه خوب نيست كلي گرگ توشه
مادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هيچكس به هيچكس كار نداره
عليرضا گفت: مگه اونجا رفتي؟
مادرش كه ديگه داشت كفرش در ميمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا اين لباس مشكي رو تنت كن
فردا صبح ميريم ايوان آباد (ايوان آباد دهستان پدري عليرضا بود و پدربزرگش وصيت كرده بود
همانجا در زادگاهش خاكش كنند) عليرضا دلخوري هايش يادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اينا هم ميان
مادرش يك تو سري محكم بهش زد كه دردش تا نيم ساعت موند: خاك بر سرم،بچه جون بابابزرگت مرده
تو فكر بازي كردنتي ؟؟؟ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها
در اتاق باز شد و ملوك خانوم زن همسايه گفت: افسانه جان بيا خانوم بزرگ كارت داره
افسانه خانوم هم به دنبالش بيرون رفت....
آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گريه كنون ، عليرضا هم در حياط با محدثه و بچه هاي فاميل
فارغ از هر غصه مشغول بازي بود ، كه بحثها و گفتمانهاي كودكانه بينشان گل انداخت
محدثه دختر عمويش درحاليكه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنيدم آدم وقتي ميميره
اون دنيا اگه خوب باشه ميره جنگل و اگه بد باشه مار ميره تو قبرش...
بچه هاي ديگه كه تحت تاثير قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودند
عليرضا از جمع بيرون آمد و بسمت پدرش كه به ديوار تكيه زده بود رفت و گفت:
بابا تو خوشحال نيستي فردا ميريم ايوان آباد؟
پدرش در حاليكه با دستش پيشاني اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده بايد خوشحال باشم؟
عليرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نميره بهشت؟اينكه ناراحتي نداره
پدرش از جا بلند شد و بدون اينكه حرفي بزنه به اتاق رفت...
صبح فردا آغاز شد همه در تكاپوي رفتن بودند...دوتا ميني بوس جلوي
در آماده سوار كردن اهل فاميل شده بود
عليرضا و دوستانش در اتوبوش هم دست از بازيگوشي بر نميداشتند
سهيل پسر همسايه عليرضا اينا با شيطنت اسپري مادرش رو
از كيفش بيرون آورد و به سر و كله بچه ها ميزد
كه البته مادرش به حسابش رسيد و يك كتك حسابي نوش جان كرد...
تغريبا دو يا سه ساعتي در راه بودند تا به روستا رسيدند....
عده زيادي از اقوام و آشنايان ده سياهپوش
داخل قبرستان ايستاده بودند و ناله سر ميدادند ،
لحظاتي بعد ماشين اورژانس رسيد و جنازه رو وارد گورستان كرد
آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گورگن قبر رو آماده كرده بود ،
جسد سفيدپوش رو داخل قبر گذاشتند
و با اينكار صداي ناله ها بيشتر شد...كفن رو كنار زدند تا براي آخرين بار صورتش رو ببينند
عليرضا موفق نشد جلو بره اما محدثه از زير دست و پا خودش
رو كنار گور رسوند و صورت پدربزرگ
كه گويا سفيد شده بود و ديگر رنگي نداشت رو ديده بود .....
غروب رسيد و خاكسپاري پايان گرفت
همه داخل مسجد مشغول تدارك مراسم ختم و شام بودند هوا
رو به تاريكي ميرفت و بچه ها در گورستان
مشغول بازي كردن بودند...محدثه هم مثل هميشه سخنراني ميكرد
و از صورت پدربزرگ وصف هاي مختلف ميكرد
هوا كاملا تاريك شده بود و مه خفيفي گورستان رو در بر گرفته بود
صداي برهم زدن ديگ هاي غذا
و همهه مردم از داخل مسجد بگوش ميرسيد ،
گورستان درست كنار مسجد بود و جنگل كمي پايين تر .
بچه ها جلوي مسجد و در محوطه گورستان مشغول بازي بودند ،
سهيل با تعجب به آسمان اشاره كرد
و گفـت نگاه كنيد چقدر ستاره...آسمان ده از شدت هواي پاك ،مملو از ستاره بود...
محدثه دو دستش رو بهم كوبيد و گفت: نظرتون راجب قايم موشك بازي چيه؟
همه هورا كشيدند....سپس با حالتي حق به جانب گفت: پس من چشم ميزارم
و شروع به شمارش كرد....همه پا به فرار گذاشتند...عده اي سمت كوه عده اي داخل مسجد
و عده اي نزديك جنگل...عليرضا كه مردد مانده بود دوان دوان به سمت گورستان رفت
گورستان بزرگ و انتهاش به جنگل ختم ميشد ، صداي شمارش محدثه ضعيف و ضعيفتر ميشد
مه گورستان بيشتر از پيش شده بود بحدي كه عليرضا احساس كرد داخل گورستان بزرگ گم شده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)