نه من مزاحم شما نمیشم......
اما اونقدر اصرار داشت منو برسونه که بالاخره مجبور شدم سوار شم ، تو راه تا میتونست ازم سوال جواب کرد ، مامانت کیه؟ بابات کیه؟ چیکاره ن؟ کجا میشینین؟ چند سالته؟ درس میخونی؟میخوای چه رشته ای بخونی؟ نظرت درباره ی پزشکی چیه؟........وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان یه نفس راحت کشیدم.............اما به محض اینکه پیاده شدم دوباره نفس تو سینه م حبس شد ..........اگه بهزاد بگه منو نمیشناسه چی ؟........مثل یه بچه ی حرف گوش کن پشت سر مادر بهزاد راه افتادم.......وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم ایستاد و بعد از خوش وبش کردن با خانومی که اونجا ایستاده بود سراغ دکتر همایون فر و گرفت ، برام جالب بود که اون خانوم پرسید دکتر همایون فر بزرگ یا کوچیک ؟......... مگه این بیمارستان چند تا دکتر همایون فر داشت؟..........با صدا کردنم توسط خانوم همایونفر به خودم اومدم و دوباره باهاش همراه شدم ، درحالیکه داشتیم به سمت انتها ی سالن میرفتیم متوجه شدم مرد مسن و جذابی که از رو به رو میاد داره بهمون لبخند میزنه ،وقتی به هم رسیدیم مادر بهزاد با خوشرویی بهش گفت :
_ سلام محمدرضا جان ، خسته نباشی.........این دختر خانوم با بهزاد کار داشت، آوردمش اینجا که بهزاد و ببینه ، ظاهرا تو اتاق عمله.......
وای خدای من ..........این باباش بود ، کپی عکسش بود،
_ سلام عزیزم ، فکر کنم جراحیش هنوز یک ساعتی کار داشته باشه..........سلام دخترم.......
در حالیکه سرم و تا آخرین حد ممکن پایین برده بودم جواب دادم :
_ سلام........ببخشید من مزاحمتون شدم، بهتره من برم........یه وقت دیگه میام.........
_ چرا دخترم ؟..........تا وقتی بهزاد کارش تموم شه ما میریم بوفه یه قهوه میخوریم ..........بهزاد و پیج میکنم که هر وقت جراحیش تموم شد بیاد اونجا......
چقدر پدر و مادرش خونگرم و مهربون بودن........ولی حتی مهربونیای اونا هم نمیتونست منو آروم کنه چون لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد ، جوری که وقتی پدرش بعد از نگاه کردن به پیجرش گفت بهزاد 10 دقیقه دیگه میاد نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکام و بگیرم ، مادرش با تعجب بهم نگاه کرد ودستمو گرفت :
_ چی شد عزیزم؟.......چرا گریه میکنی؟ بهزاد که اذیتت نکرده ؟......کرده ؟
سرمو به طرفین تکون دادم اما قادر نبودم جلوی گریه مو بگیرم ، وسط هق هق گفتم :
_ من.........من باید برم ........ببخشید........
با قدمهای بلندی که بی شباهت به دوییدن نبود میخواستم از بوفه خارج بشم که با شدت به کسی برخورد کردم ، سرمو که بالا گرفتم از دیدن بهزاد خشکم زد ،جذاب واخمو مثل همیشه ،
_ حواستون کجاست خانوم؟........
خانوم؟..........اون به من گفت خانوم؟........ همه چی تموم شد ، همش خواب بود........توان ایستادن نداشتم ، همونجا به دیوار تکیه دادم و در حالیکه ناباورانه به نقطه ی نامعلومی روی دیوار روبه روم خیره شده بودم آروم آروم سر خوردم و نشستم رو زمین........مادرش خودشو بهم رسوند و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هام ، توی این دنیا نبودم ........فقط صدای مادرشو میشنیدم که میگفت :
_ بهزاد چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟........
_ مامان آرومتر.........این حرفا چیه میزنین؟.......
و بعد صدای پدرش که اصرار داشت همه بلند شیم و بریم به اتاقش تا بفهمیم موضوع چی بوده ........توان انجام هیچ کاری رو نداشتم ، مطمئنا اگه توانی داشتم هر چه زودتر از اونجا فرار میکردم ..........
با کمک پدر و مادر بهزاد روی یه مبل توی اتاق نشستم وبه زور چند جرعه آب قند خوردم........بهزاد هیچی نمیگفت فقط کلافه توی اتاق قدم میزد ، پدرش سکوت و شکست :
_ خوب بهزاد ، حالا بهتره بگی قضیه از چه قراره ؟
بهزاد سر جاش ایستاد و در حالیکه نگاهش روی من ثابت بود خیلی سرد گفت :
_ پدر میشه خواهش کنم ما رو تنها بذارید ؟......
پدرش با تکون سر موافقتش رو اعلام کرد :
_ باشه ، ما بیرون منتظر می مونیم .........
و از همسرش خواست که باهاش همراه بشه ، وقتی از اتاق خارج شدن دوباره نگاهمو به سمت بهزاد برگردوندم ، این یه لحظه ی سرنوشت ساز برای من بود.........اون یا منو یادش میومد یا نمیومد...........در حالت اول من به اوج خوشبختی میرسیدم و در حالت دوم ترجیح میدادم بمیرم............اما یه حالت سومی هم وجود داشت.........اینکه منو به خاطر بیاره ولی به دلیل عوض شدن شرایط دیگه منو نخواد.........بدترین حالت برای من قطعا حالت سوم بود.......اینکه خواسته نشم.......بالاخره بهزاد سکوت و شکست :
_ خوب ، میشه بفرمایید اینجا چه خبره ؟
با صدای لرزانی زیر لب پرسیدم :
_ این کدوم حالته؟
ابروهاشو با تعجب داد بالا :
_ بله ؟...........
با صدای ضعیفی که شنیدنش برای خودم هم سخت بود ادامه دادم :
_ منو یادت نمیاد؟..........یا.... نمیخوای یادت بیاد؟.......
چند قدم اومده بود جلو تا صدامو بشنوه .........و نهایتا جوابی داد که از اومدن خودم به اونجا پشیمون شدم ، دوست داشتم از خجالت آب بشم و برم تو زمین ،
_ ببین من قبلا هم زنایی مثل تو رو دیدم ، که برای اخاذی سعی میکنن خودشونو به مردا تحمیل کنن ، فرق تو اینه که نسبت به بقیه طبیعی تر نقش بازی میکنی........فکر نمیکنی خیلی برای این کار جوونی؟........فکر نمیکنم هنوز بیست سالت باشه؟
تمام شخصیتم و با این حرفاش خورد کرده بود ، حالم خیلی بد بود اما برای دفاع از شخصیتم باید به خودم مسلط میشدم ، از جام بلند شدم و به سختی جواب دادم :
_ میدونید چیه ؟.........من شما رو با کسی اشتباه گرفتم...........
به سمت در اتاق حرکت کردم ، دستگیره رو زیر دستم فشردم اما دیدم نمیتونم بدون اینکه جواب توهین هاشو بدم از اونجا برم ........به سمتش برگشتم :
_ اما حالا که شما منو نصیحت کردین اجازه بدین من هم یه نصیحتی بهتون بکنم........درباره ی آدما اینقدر راحت قضاوت نکنید ، فکر نکنید که همه چیز و میدونید........شما یه جراح عالی هستید ولی این دلیل نمیشه که همه چی رو بدونید........
در و باز کردم اما دوباره بستمش.......باید همونقدر که به من توهین کرده بود حرصش میدادم :
_ تو خیلی خودخواهی........حتی سپیده رو که همسرت بود و دوستش داشتی هم درک نمیکردی........شاید هم درک میکردی ولی خواسته های خودت برات مهمتر بود......به همون دلیلی که گفتم : چون خودخواهی..........میتونستی بهش دو سال زندگی ای که دوست داشت و میخواست رو بدی اما ترجیح دادی اول به چیزی که خودت میخوای برسی ، تخصص بگیری..........این مهمه نه؟......... چه اهمیتی داره که سهم سپیده از 2 سال زندگی ایده آلش فقط دو هفته باشه؟...........خداحافظ آقای دکتر..........قول میدم دیگه برای اخاذی مزاحمتون نشم.........
برخلاف چیزی که فکر میکردم با حرص دادنش آروم میشم حتی ذره ای از احساس بدی که داشتم کم نشد........اما چاره ای نبود ........کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ، اون منو نمیشناخت.........نمیتونستم که خودمو بهش تحمیل کنم........از اتاق خارج شدم و بدون توجه به اطرافم با قدمهای بلند به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.........حتی به مادرش که داشت از پشت سر صدام میکرد هم توجهی نکردم........اما تو محوطه ی باز بیمارستان بازوم توسط کسی از پشت سر کشیده شد ، بهزاد با صورتی برافروخته پشت سرم ایستاده بود ،
_ سپیده رو از کجا میشناسی ؟........اون این حرفا رو بهت زده بود ؟........
یه لحظه دلم براش سوخت ، اون که گناهی نداشت که منو یادش نمیومد ، حقش نبود اینجوری عذابش بدم ...........سعی کردم با لحن آرومی جوابشو بدم :
_ نه اون این حرفا رو نزده بود.........حقیقتش به خاطر توهینی که بهم کردین یه لحظه کنترلمو از دست دادم و اون حرفا رو برای تلافی گفتم........
با تمام سعیی که کرده بودم تا لحنم آروم باشه ، داشتم این دروغا رو با صدای لرزون و در حالیکه کنترل اشکامو از دست داده بودم براش می بافتم........خواستم از اونجا فرار کنم ......... بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم و زجر بکشم ......... ولی بهزاد جلوم قرار گرفت و بهم اجازه ی رفتن نداد ،
_ به خاطر رفتارم متاسفم.......اگه ممکنه با هم یه فنجون قهوه بخوریم و ........شما حتما با من کار خاصی داشتین که تا اینجا اومدین ؟
_ من ؟........نه.......فراموشش کنید ، فقط میخواستم ببینمتون.......یعنی......نمیدون � چه جوری بگم.....
_ شما دوست سپیده بودین ؟.........من شما رو یادم نمیاد.......شما خیلی باید ازش کوچیکتر باشین.......
از سر ناچاری جواب دادم :
_ آره دوستش بودم........
_ از این طرف لطفا........خواهش میکنم دعوتم و رد نکنید.......
مردد بودم ، حالا که منو نمیشناخت ترجیح میدادم از اونجا برم ......... ولی بالاخره به سمتی که هدایتم میکرد راه افتادم ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که پرسید :
_ جسارته میتونم بپرسم شما چند سالتونه ؟
به دروغ گفتم بیست سال .......ظاهرا که شک نکرد ، دو سال تفاوت زیاد هم معلوم نمیشد.......توی مسیری که با هم طی میکردم تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده بود بی اراده از جلو چشمام میگذشت...........تمام بوسه ها ، نوازش ها ، لبخندها ..........و باز هم اشک بود که بی اجازه از چشمام جاری میشد ، وقتی صندلی رو برام عقب میکشید متوجه اشکایی که سعی در پنهون کردنشون داشتم شد......روبه روم نشست و دستمالی رو از جعبه ی روی میز در آورد و به دستم داد ،
_ شما چرا اینقدر گریه میکنید؟........هنوز از من ناراحتید ؟
اشکامو پاک کردم و لبخندی زدم :
_ نه از دستتون ناراحت نیستم ، شما که منو نمیشناختید........
_ در هر صورت بازم معذرت میخوام.......میتونم بپرسم شما سپیده رو از کجا میشناختین ؟
جوابی نداشتم بهش بدم پس سکوت کردم تا شاید خودش از رو بره و همین هم شد چون وقتی سکوت منو دید خودش جواب داد :
_ عذر میخوام نباید میپرسیدم......شاید نخواین جواب بدین.........
_ ببخشید .........
_ نه اشکال نداره.......پس ........میتونم بپرسم امروز چرا میخواستین منو ببینین ؟
فی البداهه یه قصه ی دیگه از خودم ساختم :
_ دیشب خواب سپیده رو دیدم ........فقط میخواستم دورادور ببینم همه چی روبراهه ولی وقتی مادرتون و دم در خونه تون دیدم نتونستم نرم جلو و درباره ی شما ازش نپرسم......
_ یعنی شما نگران من بودین ؟......
_ نه........من که شما رو نمیشناختم......
لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت :
_ اجازه بدید برم قهوه سفارش بدم.......چیز دیگه ای نمیخورید؟
_ نه ممنون..........
به محض اینکه از جاش بلند شد من هم بلند شدم تا برنگشته از بیمارستان برم بیرون..........خیلی دوستش داشتم ، اما نمیتونستم بشینم جلوش و پشت سر هم دروغ ببافم........خصوصا توی اون شرایط که حال خوشی هم نداشتم ، ساعتها بی هدف تو خیابونا قدم زدم.......یاد زندگی ای که قبلا داشتم افتادم ، کلش خلاصه میشد تو ول گشتن تو خیابونا.........مطمئنا نمیخواستم باز هم به اون کارا ادامه بدم ، کاش بهزاد کنارم بود ، اون حتما کمکم میکرد..........از یادآوری بهزاد دوباره کنترل اشکام و از دست دادم.........لعنت به تو بهزاد......
وقتی به خونه رسیدم ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود ، ساعتها تو خیابونها قدم زده بودم بدون اینکه گذر زمان ، خستگی یا گرسنگی رو حس کرده باشم........مادر خونه بود و به محض ورود مواخذه از منو شروع کرد ،
_ کجا رفته بودی؟......الان چه وقت اومدنه؟.......ناهار کجا خوردی؟......
حوصله ی خودمو هم نداشتم چه برسه به مامان ،
_ بیرون بودم دیگه.......گشنه م نبود ناهار نخوردم.....
_ یعنی چی؟.....خودم میدونم بیرون بودی.......این چه طرز جواب دادنه ؟
با گریه به سمتش برگشتم :
_ مامان خسته م........بذار به درد خودم بمیرم ، تو رو خدا راحتم بذار.......
و با دو خودمو به اتاقم رسوندم و در و قفل کردم ، چند دقیقه ای نگذشته بود که مادر اومد پشت در و ازم خواست درو باز کنم .......ولی اونقدر بی محلی کردم که بیخیال شد........دوست نداشتم اینجوری باشم ، دوست نداشتم مثل قدیم تخس و بد عنق باشم........دوست داشتم با بچه م و شوهرم باشم........به هر دوشون احتیاج داشتم ........برای خوشبخت بودن به هر دوشون احتیاج داشتم........
تصمیم گرفتم از مادر بخوام بهم اجازه بده برم شمال.........مهم نبود آرش منو نشناسه ........من باید میدیدمش ........باید بچه مو میدیدم حتی اگه نتونم بهش نزدیک بشم ، ولی مادر عمرا راضی نمیشد منو تنهایی بفرسته شمال ، بهم اجازه نمیداد ، خصوصا که این اواخر رفتارم شبیه دیوونه ها هم شده بود.......برای راضی کردنش تصمیم گرفتم یه مدت رو خودم کار کنم و رفتارم و درست کنم تا بهم اعتماد کنه ، به محض گرفتن این تصمیم از جام بلند شدم و خودمو مرتب کردم و رفتم پایین.......مادر تو آشپزخونه مشغول سالاد درست کردن بود ، از پشت بغلش کردم و بوسیدمش :
_ مامان معذرت میخوام.........هوای گرم بیرون کلافه م کرده بود.........کمک نمیخواین ؟
دستمو گرفت و منو نشوند رو صندلی ،
_ کمک نمیخوام ولی باید بهم بگی چت شده ، باهام حرف بزن.........تا کی میخوای بی برنامه بچرخی؟ مطمئنم دلیل کلافگیت هم همینه...... چون هدفی نداری........
_ دیگه نمیخوام بی برنامه بچرخم ........
_ خوبه ، پس من از همین فردا دنبال کارات و میگیرم که یه کلاس کنکور خوب ثبت نام کنی......
_ باشه ، هر چی شما بگید.....
چند لحظه مشکوک نگاهم کرد ، انگار نمیتونست حرفمو باور کنه چون همیشه میگفتم نمیخوام مهندسی قبول شم ،
_ عالیه ، بیا سالادا رو درست کن تا من شامو بچینم ......
تا چند روز از خونه بیرون نمی رفتم و همه ی کارای خونه رو هم خودم به عهده گرفته بودم ، تمام سعیمو هم میکردم که بهترین رفتار و داشته باشم و رفتار مادر هم نشون میداد که تونستم رضایتشو جلب کنم.........بالاخره یه شب تصمیمم و باهاش در میون گذاشتم :
_ مامان از اونجایی که قراره بزودی برم کلاس کنکور و بکوب درس بخونم به ذهنم رسید که قبلش برم شمال یه حال و هوایی عوض کنم ، نظر شما چیه؟
_ خیلی عالیه .......ولی من سرم خیلی شلوغه ، میدونی که نمیتونم نرم سر ساختمون......
_ میدونم ، من خودم میرم لازم نیست شما بیاید......
چشماشو در آورد بهم ،
_ دیگه چی؟........همینم مونده که تنهایی بفرستمت شمال......
_ مامان من بزرگ شدم .........انگار اصلا حواستون نیست........میتونم مواظب خودم باشم
_ هر چقدر هم که بزرگ شده باشی من تنهایی نمیفرستمت راه دور.......با من بحث نکن کیانا........صبر کن هر وقت خودم بیکار شدم میبرمت........
_ مامان با اتوبوس میرم دیگه.......بعدش هم میرم هتل........آخه از چی میترسین؟
نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلم داد :
_ الان اسم اتوبوس و آوردی که درجه ی امن بودنش و بهم یادآوری کنی ؟........تنهایی جایی نمیری ، والسلام.......