بگذريم اين دفعه قرار بود به عقب تر برگرديم تا بفهميم كه چرا در بدن (چشم، دم نميدونم هر كي يه چيز ميگه) مارمولك سم وجود داره بدون اين كه اين موجود مهربان، نيش يا عضوي براي انتقال سم به دشمنش داشته باشه.
يه افسانه مکزیکی قديمي مي گه وقتي خدا زمين وهمه جك وجونورهاي روش رو آفريد خسته شده بود.(خداييش كار سختيه اين همه چيز را آفريدن مخصوصا وقتي دست تنها باشي، حتي از قبول شدن تو كنكور سراسري هم سخت تره) با خودش گفت بهتره براساس جديدترين متدهاي مديريت نوين يه كم تقسيم كار بكنم تا اين آفريدگانم هم يه كم احساس مسووليت كنن. پس ورميداره هر چي سم جور كرده بوده (از ناصر خسرو خريده بوده) رو مي ده به جد اوليه مارمولك ها ميگه: بيا برو اين رو بين بقيه جونورها با عدالت تقسيم كن. جد بزرگواره ما هم ورمي داره هر چي سمه رو با عدالت تقسيم ميكنه بين فك وفاميل هاي خودش والبته براي خودش از همه بيش تر ورميداره. (البته به نظر من كاره خوبي كرد وگرنه خيال كنيد الان ممكن بود خر هم آدم رو نيش بزنه)
البته خدا هم كه همين جوري الكي نيست(خداست، چيزكمي كه نيست) ورمي داره به عنوان تنبيه نيش مارمولك رو ازش مي گيره و مي گه: حالا برو جلو بوق بزن.
افسانه ي عبرت آموزي بود و در ضمن خيلي چيزها رو براي ما مشخص كرد. ولي...ولي
همه اشتباه مي كرديم

چشم به آموزش هم مي رسيم !!!