میدونید چرا منشی ام رو اخراج كردم

صبح كه داشتم بطرف دفترم می رفتم سكرترم ژانت بهم گفت: ” صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارك!“


از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینكه یكی یادش بود.


تقریباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!“


” خدای من این یكی از بهترین چیزهائی بوده كه میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم.“


برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشه گی برای نهار بلكه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.


وقتی داشتیم برمی گشتیم، ژانت رو به من كرده و گفت:” میدونین، امروز روزی عالی هست، فكر نمی كنین كه اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟“ در جواب گفتم: ” آره، فكر میكنم همچین هم لازم نباشه.“ اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.“


وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش:” میدونی رئیس، اگه اشكالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم... دلم میخواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت كنم.“


”خواهش می كنم“ در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه ای برگشت. با یه كیك بزرگ تولد در دستش در حالی كه پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو می خوندند.


... در حالیكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!وتمام جمعیت مشغول !!!


به نظر شما،در اون لحظه چه کاری میشه کرد؟