نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ترمه- به دلائلی که بعداً بهتون میگم!
    - برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
    ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
    - متوجه نمیشم!
    ترمه- این برداشت اّول بود که بِهَم خورد!
    نگاهش کردم که خندید و گفت
    - بعدا براتون تعریف میکنم!
    دیگه منم چیزی نگفتم. مانی م ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت
    - از این ساختمون خوشت میآد؟
    ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت
    - خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونه تونه؟!
    مانی- نه! خونه مون زعفرانیه س!

    ترمه- پس اینجا چیه؟
    مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقه ش خالیه فعلاً.
    ترمه- خب!؟

    مانی همونجور که حرکت کرد گفت
    - خونه تو پس بده و بیا اینجا.
    ترمه- چیکار کنم؟!
    مانی- اسبابکشی کن بیا اینجا!
    ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانی م راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت
    - شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
    - نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمه قول داده که برامون تعریف کنه!
    ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
    - آره! همین امروز! خیلی م تعجب کردن!
    ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
    - ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم به نام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
    ترمه- رکسانا؟!
    - آره! میشناسیش که؟!
    ترمه- آره، دختر خوبیه!
    - خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونه ش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برگردونیم!
    ترمه- همین امروز؟!
    - همین امروز!
    دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه ش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش!
    وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت
    - حالا همسایه ها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن!
    مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی!
    ترمه- آخه...
    مانی- آخه نداره!
    برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم
    - شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
    حرف مانی رو گوش کنین!
    ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
    - درسته امّا به محض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسردایی هاتون بودیم و پدرامنوم دایی هاتون!
    ترمه- آخه من که دختر...
    - دیگه این حرفا رو نزنین!
    مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟
    ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شماره م رو بنویس!
    مانی موبایلش رو درآورد وگفت
    - بگو!
    ترمه شماره ی خونه ش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت
    - موبایل نداری؟!
    ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو به زور جور کردم!
    از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم
    - اینو بگیرین تا بعداً یه دونه براتون بخریم!
    ترمه- آخه اینکه نمیشه!
    - چرا، میشه.
    شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم
    - برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
    ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟!
    مانی زود بهش یاد داد و گفت
    - فعلا همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگه ش رو بهت یاد بدم!
    بعد کارتش رو داد به ترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت
    - آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامون خان؟
    مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقونم رو دستش میگیره!
    - زهرمار!
    ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت
    - من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاهگِلیم نساختیم!
    ترمه دوباره خندید و بعدش گفت
    - خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟!
    - کار درستی میکنین! ماهام باید بریم!
    با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت
    - خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم!
    مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری!
    خندید و گفت
    - خیلی احتیاج به حمایت داشتم!
    من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت
    - یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟!
    مانی سرش رو تکون داد و من گفتم
    - ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه!
    به مانی نگاه کرد و گفت
    - واقعاً؟!
    مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟!
    خندید و گفت
    - عالی بود!
    مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آماده م باش برای اسبابکشی!
    ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت
    - به خاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم!
    بعدش رفت تو خونه. من و مانی م سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت
    - من فکر میکردم وضعش خوبه!
    - تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟!
    مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم!
    - راست میگی؟!
    مانی- آره به جون تو!
    - مرده شورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی...
    مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش!
    - منو مسخره کردی؟!
    مانی- آره!
    - زهرمار! همینجا نگهدار پیاده شم!
    مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم!
    - جدّی ازش خوشت اومده؟
    مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن!
    - چرا، حتماً میکنن!
    مانی- از کجا میدونی؟
    - از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره!
    مانی- یه کاری میکنی؟!
    - چه کاری؟
    مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو!
    - بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد!
    مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد می ذاریم بیست و چهار ساعت بگذره!
    - مگه من مسخره ی توام؟! من نمی تونم!
    مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچه ای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود به اون می گفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم!
    - خیلی خب حالا! باز داری خَرَم می کنی؟!
    مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم!
    - گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردا با عمو حرف میزنم!
    یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد به ماچ کردن!
    - اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم!
    دوباره فرمون رو گرفت و گفت
    - مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی!
    - میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیست آ! زن گرفتن دیگه بازی نیست آ! ترمه دیگه من نیستم آ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی!
    مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه!
    - حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج به سرت زد؟
    مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم!
    - خب چه ربطی به ازدواج داره؟
    مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم!
    - تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو به ترمه میگم!
    مانی- نگی یه دفعه آ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی!
    - خدا به داد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواج چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟!
    مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم!
    - بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی!
    مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/