حرفش رو ادامه نداد.داشتم از ذوق خفه مي شدم،بهش گفتم دوستش دارم و خيلي حرفهاي ديگه.مدت زيادي به هم حرف زديم و قرار شد اين رابطه تا مدتي مخفي بمونه،طبق خواست خود ثريا.برام تعجب آور بود که ثريا اين خواست رو ازم داشت.من مي خواستم زودتر ازدواج کنيم و اون بهونه مي آورد که هنوز شرايطش رو نداره.
فرداي اون شب بعد از ساعت کاري با هم رفتيم بيرون و اون برام گفت يه پدر معتاد داره که در مغازه ي بقالي مي ايسته و يه خواهر کوچکتر از خودش و مادري که آرايشگاه داشت.
مي گفت دوران کودکيش با سختي گذشته و اينکه ماها از يه طبقه خانوادگي و اجتماعي نيستيم.اونقدر دوستش داشتم که مي خواستم تمام سختي ها ي دنيا رو به خودم هموار کنم تا اون خوشحال باشه.بهش گفتم:ثريا،من عاشق ترين عاشق دنيام.اگه تو رو داشتته باشم هيچ چيزي از اين دنيا نمي خوام.از اين به بعد دوتايي مون مشکلات تو رو از سر راه برمي داريم...!
الان وقتي ياد حماقتهاي اون موقعم مي افتم حالم از خودم به هم مي خوره.جوري شده بود که خرج لباساش،وسايلش،حتي پول کتابهاي خواهرش رو من مي دادم.اون موقعها چون بهم گفت که نمي خواد با مادرم زير يه سقف زندگي کنه ساختمون اونورو دادم برام بسازن،هرچند مادرم از کارام سر در نمي آورد و مي گفت:ساختمون به اين بزرگي تو مزاحمتي براي ما فراهم نمي کني......
بنده ي خدا اوايل فکر مي کرد به خاطر سازم و سر وصداي مربوط به اون مي خوام زندگي مستقلي داشته باشم......خلاصه يه سالي از رفاقت من و ثريا مي گذشت که مامان متوجه جريان شد و بهم گفت اينجوري رابطه داشتن با يه دختر نامحرم درست نيست.خواست از ثريا بخوام با خونواده اش صحبت کنه تا براي خواستگاري پا جلو بذاريم.
مي دونستم جواب ثريا چيه اما باهاش صحبت کردم.ثريا گفت:نه!فعلاً نمي تونم...!
-بابا پدرت خوب مادرت خوب،مگه منو دوست نداري؟
-چرا...اما آمادگي ازدواج رو ندارم!
-خب نامزد مي مونيم...!
-نه!
اعصلبم خورد بود و واقعاً به هم ريخته بودم.اون شب مادر منتظر بود تا بهش جواب ثريا رو بگم.وقتي روبروش نشستم و گفتم جريان از چه قراره ازم خواست تا ثريا رو به ديدنش ببرم.
وقتي موضوع رو به ثريا گفتم اخماش رفت تو هم و گفت:فکر مي کردم تو بايد تصميم بگيري نه مادرت...!
بهم برخورد و گفتم:زحمتم رو کشيده،بالاخره بايد نظرش رو در مورد تو جويا بشم!
يهو تغيير قيافه دادو گفت:حق با توئه.....داشتم باهات شوخي مي کردم...!
بالاخره براي آخر هفته قرار گذاشتيم تا به ديدن مادر من بريم.روز قبلش هم رفتيم يه دست لباس کامل براي اين ديدار براش خريداري کردم،چند ساعتي خونه ي ما بود و با من و خونواده ام وقتش رو گذروند.شب وقتي رسوندمش و برگشتم مستقيم رفتم پيش مامان،با ديدن من اشاره اي به عاطفه کرد تا از اتاق خارج بشه بعد رو به من کرد و گفت:
-پسرم مي خوام که ازم نرنجي و منطقي به حرفام گوش بدي....من عمري عاشق بودم و نگاه يه عاشق رو از بيست هکتاري تشخيص مي دم اين دختر هيچ علاقه اي به تو نداره ،عاشق تنها چيزي هم که هست پول توئه که براش خرج مي کني.....
اين حرف مامان بهم برخورد و براي اولين بار با هم بحث کرديم،من تا مدتها باهاش سرسنگين برخورد مي کردم ،بهش گفتم يا ثريا يا هيچ کس!
بنده ي خدا لبخند غمگيني روي لبش نشست و گفت:علي...اين برات زن بشو نيست،من گفتم تو خودت نخواستي بشنوي!
وقتي خونه ي خودم ساخته شد به اونجا رفتم،به ندرت به ديدن مادر مي نومدم و به اصطلاح باهاش قهر بودم.همه کسم شده بود ثريا.يه بار خيلي پکر بود پرشيدم:چي شده؟
برگشت و گفت:سهيلا دانشگاه آزاد قبول شده و تو هزينه ي دانشگاه موندن!
منم مثل هالوها برگشتم و گفتم:مگه من مردم؟
طوري شد که من هر ترم به سهيلا شهريه اش رو مي دادم تا واريز کنه...عشق ثريا بقدري کورم کرده بود که نمي فهميدم وقتي پول ازم مي خواد باهام با محبت حرف مي زنه و قربون صدقه ام مي ره.تنهايي و دوري از اون برام سخت بود،هر وقت حس مي کردم يه کم بهش نزديک شدم و مي تونم دست دراز کنم و بگيرمش مثل ماهي از دستام سر مي خورد و مي رفت.دو سال و نيم از دوستي من و اون مي گذشت که به خاطر عفونت در مجراي...به دکتر مراجعه کردم و بعد از آزمايشات و معاينه هاي مختلف معلوم شد من...
سکوت کرد،داشتم از کنجکاوي مي سوختم.حرفي نزدم تا خودش شروع کند به من نمي نگريست و چشم به بيرون از پنجره دوخته بود ،آهي کشيد و گفت:حتي در موردش حرف زدن هم ناراحتم مي کنه...!داشتم مي گفتم،دکتر تشخيص داد توليد اسپرم در من به قدري کم هست که مي شه گفت اصلاً وجود نداره و من بچه دار نمي شم.اما مشکل ديگه اي در امر ازدواج ندارم!با شنيدن اين حرف انگار سنگيني دنيا رو روي قلبم احساس کردم.
سوار ماشين شدم و از تهران خارج شدم و يه جايي تو جاده ي کرج نگه داشتم ،خلوت بود و پرنده پر نمي زد.تا مي تونستم فرياد زدم و آخرش هم گريه کردم،من عاشق بچه ها بودم و دوست داشتم هميشه اطرافم پر از بچه باشه اما تقديرم سکوت رو بهم هديه کرده بود.دير وقت بود که به خونه برگشتم ،همين که رسيدم خونه تلفن شروع به زنگ زدن کرد.سرم داشت از درد مي ترکيد،دو شاخه رو از پريز کشيدم و همانطور با لباس روي تخت دراز کشيدم.ترس از دست دادن ثريا تو تمام سلولهام رخنه کرده بود ،واقعاً به خاطر اين موضوع مي ترسيدم...نمي تونستم دست نفس بکشم...با صداي زنگ در از جا پريدم و يه نگاه تو آينه به قيافه ي نزار و پف کرده ام انداختم و به طرف در راه افتادم عاطفه بود.با ديدن من لبخند از روي لبش محو شد و گفت:چي شده داداش؟....رنگت چرا پريده؟چشات چرا پف کرده؟