بدون هيچگونه اعتراضي فقط کلمه ي تشکر را به زبان آوردم و از اشپزخانه خارج شدم.دايي به نشيمن برگشته و روي مبل لم داده بود،باد يدن من گفت:بيا بشين عزيزم!
بي حرف روي مبل روبروي او نشستم گفت:عذر مي خوام،نبايد اون طور باهات حرف مي زدم !....ولي مسأله ي يه عمر زندگي منه که اون دور انداختش و خرابش کرد.
نمي دونم چطور شد که دهن باز کردم و کفتم:ولب اون که تقصيري نداره،مقصر شوکت بود!
زبونم رو گاز گزفتم،دايي براي زمان طولاني به من خيره شد و بعد آرام لبخند ملايمي روي لبش نشست و گفت:
-پس تو همه چيز رو مي دوني ،خودش بهت گفت؟
سر به زير انداختم و گفتم: بله!
ملوک خانم با دو ليوان جوشانده ي سنبل طيب وارد شد و آن را روي ميز گذاشت. دايي مثل هميشه با خنده گفت: اين برا کجامون خوبه ملوک خانم؟
اما رنگ پريده اش مي گفت که دل و دماغ خنديدن را ندارد .ملوک خانم با گفتن جواب هميشگيش به طرف آشپزخانه برگشت:
-برا همه جاتون آقا!
نگاهم روي صورت دايي خشک مانده بود،مي دانست چه مي خواهم اما طفره مي رفت:فردا صبح بايد مادرت رو بستري کنيم درسته؟
-بله!
اشاره اي به ليوان جوشونده کرد و گفت:بخورش سرد مي شه!
برخلاف تصورم بدمزه نبود،آرام آرام انرا خوردم و چشم به دايي دوختم تا جوشونده اش رو تموم کرد .همين که ليوان خالي ر وروي ميز گذاشت گفتم:دايي،چرا خانم محتشم رو گناهکار مي دونيد؟اونکه گناهي نداره!
چشمهايش را تنگ کرد و براي چند لحظه در چشمانم زل زد و گفت:
-تا حالا عاشق شدي؟
چه بايد مي گفتم؟ترجيح دادم سکوت کنم و منتظر صحبتهاي او باشم.پس از لحظه اي گفت:قبل از آشنا شدن با شهلا دماغم رو بالا مي گرفتم و مي گفتم:عشق...!اَه اَه اسمش که مي آد حالم بد مي شه!خوشگل و جذاب و خوش قد وبالا بودم و مي دونستم امکان نداره دختري منو ببينه و نخواد. خودپرستي من تا اين حد بود تا اينکه شهلا رو ديدم و مبتلا شدم به دردي که مسخره اش مي کردم.
من ادم افراط کاريم،تو عشق هم افراط مي کننم تو نفرت هم همين طور.اگه عشق قلب ديگرون رو گرم مي کرد منو از بيخ و بن مي سوزوند،باورت نمي شه اگه بگم چه دردي از اين عشق مي کشيدم.لحظه ي اول که ديدمش گفتم شريک زندگيم رو پيدا کردم،ازش خواستگاري مي کردم...
ميان حرفش آمدم و گفتم:چند سالتون بود؟
نگاهش را براي لحظه اي در چشمم دوخت و گفت:من شيش سال از شهلا بزرگترم!
دوباره ساکت شد پرسيدم:نمي خواهيد بقيه اش رو بگيد؟
نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:چرا مي خواي بدوني؟...چه چيز جالبي تو زندگي پر ااز تنهايي من براي تو وجود داره؟
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم: مي خوام بدونم چي تو عشق شما بوده که براي شهلا اين همه مقدسه و براي شما اين همه...
-چرا حرفت رو خوردي؟...مي خواي بگي چرا اينقدر از اين عشق فرار مي کنم و بيزارم؟پس گوش کن!...از همون اول شوکت سر لجبازي ودشمني ر وبا من گذاشت ....شهلا خيلي ساه و بچه بود،متوجه ي نقشه ي شوکت نشد . هر چقدر من به شهلا التماس مي کردم که بابا ما زودتر عروسي کنيم ،مي گفت شوهر کردن من بايد بعد از شوکت باشه ،اينجوري دل اون از ما مي شکنه!
مثل چي از اون مي ترسيد و اين کفر منو بالا مي آورد.وقتي ديدم بهانه شهلا شوهر کردن شوکته ،براش خواستگار جور مي کردم و مي فرستادمشون در خونه ي پدر شهلا،اما اون سرسخت تر از اين حرفها بود .اين موضوع رو اون شبي فهميدم که سراغ شهلا رو از شوکت گرفتم ،تازه اون شب فهميدم دماغ بالا گرفتن ابن مدت شوکت بخاطر چيه.
يه مدت بود که از شهلا تو هيچ کدوم از مهمونيها خبري نبود،داشتم ديوونه مي شدم و شبها خواب و روزها خوراک نداشتم.بالاجبار دست به دامن شوکت شدم .اون شب بهم گفت گه دوستم داره...داشتم پس مي افتادم.وقتي بهش گفتم هيچ حسي از اون تو قلبم نيست دروغ نگم از برق نفرت تو چشماش ترسيدم.اون نگاه مي گفت صاحبش به قدري سرسخته که همه ي عمرش رو مي ره براي تلافي کردن!...واقعاً هم اينطور بود.شوکت هميشه برام يه مهره ي مزاحم بود!...مهره اي که نذاشت شهلا فراموشم بشه...تو ماجراي زندگي منو از زبون شهلا تمام و کمال شنيدي ...چي رو مي خواي بشنوي؟....ببين شهلا چه بلايي سر زندگيم آورده بعد از شصت سال عمر که از خدا گرفتم تنهام،تنهاي تنها.....نه کسي رو دارم که اگه ده دقيقه دير کنم دلش شور بزنه،نه کسي رو دارم که دلم براش شور بزنه.قفل کردم......موندم تو زماني که شهلا رو مي خواستم و اونم من رو!...شهلا خيلي زود عشقمون رو فروخت ،آخرش هم اونجوري از در خونه اش منو روند....حتي نپرسيد براي چي اومدم!
سکوت کرد به اندازه ي وسعت کلامش درون چشمانش درد بود و ناراختي. پرسيدم:چرا رفته بوديد در خونه اش؟
دايي براي لحظه اي با گيجي نگاهم کرد فانگار فراموش کرده بود کجاست و من کيستم.اهي کشيد و گفت:
-رفتم بگم متأسفم.هرمز واقعاً مرد خوبي بود ،آقا و با شخصيت.خواستم بگم حاضرم همه ي درد ها و غصه هاش ر وباهاش شريک شم اما اون....
ميون حرفش اومدم و گفتم:دايي.....خانم محتشم هم خيلي از اين اتفاق ناراحت بود و پشيمون.شما دقيقاً موقعي در خونه اش ظاهر شديد که داشت تو اتاق همسرش گريه مي کرد، احساس مي کرد با شما حرف زدن يعني خيانت به خاطرات اون!چرا دوباره سراغش نرفتيد؟
دايي دستش را روي دهانش فشرد و حرفي نزد،فقط نگاهش را در صورتم مي چرخاند.دستم را دراز کردم و روي د ست چپش که بر روي زانو گذاشته بود گذاشتم و گفتم: آروم باشيد دايي جون!
دستش را از روي دهان برداشت ولاي موهايش فرو برد و گفت:
-تقدير من اين بوده که سرگردون باشم تا کوچه پس کوچه هاي اشتباهاتم !....ببينم،تا حالا وقت نشده در مورد خودت با من صحبت کني .مادرت مي گفت قبلاً نامزد داشتي ،چرا بهم زدي؟ دوستش نداشتي؟
نفسم را که در سينه حبس کرده بودم بيرون دادم و گفتم:بعضي وقتها تصويري که ما از عشق داريم فقط يه سرابه!امير واقعاً يه سراب و توهم بود.در مورد دوست داشتن هم نه، دوستش نداشتم .مي خوام باهاتون صادق باشم،تحت تأثير نگاه حسرت بار دانشجو هاي ديگه قرار گرفتم وقبولش کردم.
دايي براي چند لحظه با ترديد نگاهم کرد و گفت:يه سؤالي ازت بپرسم راستش رو بهم مي گي؟
-قول مي دم!
اهي کشيد و گفت: تو از من بدت مي اد؟