از همان روز سعي كردم بيشتر وقتم را با مادر و پدرم بگذرانم و در واقع عقده چندين ساله ام را در عرض چند هفته خالي كردم. يك شب، در فرصتي مناسب راجع به آينده با پدرم مشورت كردم و بعد از كلي صحبت تصميم گرفتيم در يك شركت معتبر، كار مناسبي پيدا كنم و مشغول كار شوم.
مدتي گذشت و توسط يكي از دوستان قديمي پدرم كه در واقع همكارش نيز بود به يك شركت معرفي شدم و بعد از گزينش توسط مديريت شركت ، قرار شد در صورت موافقت با استخدامم تا دو روز آينده با من تماس بگيرند. علاوه بر آنجا به شركت ديگر نيز رفتم و با محيط آنجا هم آشنا شدم. بعد از دو روز از طرف شركت اول، كه در واقع معرفم دوست پدرم بود، تلفن زدند تا براي عقد قرارداد به آنجا بروم. من كه خودم از آن شركت و سمتي كه قرار بود به عهده ام گذاشته شد بيشتر خوشم آمده بود با كمال ميل پذيرفتنم و به شركت دوم كه هنوز جوابشان را به من اعلان نكرده بودند اطلاع دادم كه در شركت ديگري استخدام شدم. به اين ترتيب در يك شركت بزرگ به عنوان مهندس طراح لوازم الكترونيكي مشغول به كار شدم.
ساختمان شركت بسيار بزرگ بود و در اتاق من، دو آقا و يك خانم ديگر كار مي كردند. آقايان دوستي و فرشادي، هر دو نسبتاً جوان بودند و سمتشان مهندس ناظر بود و خانم هم اتاقيمان كه الهام شقايقي نام داشت همانند من كار طراحي را به عهده داشت و چون جند سال در آن شركت سابقه داشت مرا در بسياري از موارد راهنمايي مي كرد.
روز ورودم به آن شركت هر سه همكارم به من خوش آمد گفتند. اين طور كه متوجه شدم قبل از من، آقايي آنجا كار مي كرد كه آنها زياد از كار و رفتارش راضي نبودند، بنابراين به قسمت ديگري منتقل شده بود . چند وقت گذشت و من با رضايت كامل از كار و همكارانم مشغول كار بودم و وقتم از صبح تا چهار بعد ازظهر آنجا سپري مي شد.
يك روز حسين بي خبر به دنبالم آمد و با اصرار مرا به يك رستوران بزرگ برد. روبروي هم نشسته بوديم و من با چهره اي جدي به او نگاه مي كردم تا علت دعوتم به رستوران را، هر چند كه حدسهايي مي زدم، از زبان خودش بشنوم. او نيز جدي بود اما مثل من آرام نبود و كمي اضطراب داشت ولي بالاخره با مكث و بريده بريده گفت:
-مهتاب! ... تو ... تو چرا دوست داري منو اذيت كني؟
از شنيدن حرفش جا خوردم و با ناباوري گفتم:
-من...؟! من چرا بايد شما رو اذيت كنم؟!
او سرش را به چپ و راست تكان داد و در حالي كه دستهايش را در هم حلقه كرده بود گفت:
-من نمي دونم، فقط اين طور احساس مي كنم.. قبل از رفتنت، بهانه بيماريت رو داشتي و حرفت اين بود كه «تو مي خواي بهم ترحم كني» اما حالا چي؟ حالا كه الحمدلله خوب شدي، حالا ديگه بهانه ات چيه؟ چرا نمي خواي قبول كني كه دوستت دارم؟ به خدا تا الان فقط به خاطر بازگشت تو صبر كردم و گرنه خودت هم مي دوني كه مي تونستم...
-اولاً اون نامه اي كه بهتون نوشتم دقيقاً به همين دليل بود، چون نمي خواستم بيشتر از اين منتظر من بمونيد در ثاني شما كه مي تونستيد با شخص ديگه اي ازدواج كني، چرا نكردي؟
-چون دوستت دارم.س عي كن اين رو بفهمي و به جاي اذيت كردن كمي دركم كني.
-ببينيد حسين آقا، من نه قصد اذيت كردن شما رو دارم و نه براي رد درخواستتون بهونه مي يارم. علت مخالفتم فقط اينه كه الان قصد ازدواج ندارم و اگر هم داشتم مطمئن باشيد به فاميل جواب مثبت نمي دادم.
-مگه فاميل اشكالي داره؟!
-نه اشكالي نداره، فقط من دوست ندارم.
كلي با هم بحث و گفتگو كرديم ولي هيچ فايده اي نداشت و هيچ كدام نتوانستيم همديگر را قانع كنيم در آخر هم وقتي او ديد نمي تواند خواسته اش را به من تحميل كند با حرص گفت:
-فكر مي كردم وقتي برگردي اينقدر بزرگ و عاقل شدي كه مسائل رو بفهمي و درك كني.
از حرفش خيلي ناراحت و عصبي شدم و به قصد رفتن ايستادم و با صداي بلند گفتم:
-نه، من هنوز بچه هستم و هيچ چيزي حاليم نيست. لطفاً ديگه هم در اين مورد با من و خانواده ام صحبت نكنيد چون جواب من منفيه.
و با بيان اين جمله از رستوران خارج شدم و با يك تاكس به خانه بازگشتم.


******************************************